نمایش پست تنها
  #19  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


(19)
- این چه کار احمقانه ای بود که انجام دادی ؟
بی محابا فریاد کشیدم :
- کار من به هیچوجه احمقانه نبود . شما نمی خواهید من سعادتمند شوم . چرا نمی گذارید راهم را خودم برگزینم ؟ !
نا پدری و مادرم ساکت و صامت نگاهم می کردند و پدرم فریاد کشید :
- ازدواج پنهانی شما ، از نظر من کار درست و بجایی نبود . چرا منطقی فکر نکردی ؟ در جواب فامیل و آشنایان چه بگویم ؟ مردم چه خواهند گفت ؟
- پدر چند بار این مطلب را بگویم که من به خاطر خودم زندگی می کنم ، نه برای مردم و جلب رضایت آنها .
- تو خیلی خود سرانه این کار را انجام دادی . بدون اینکه با کسی مشورت کنی . می دانی چه آینده تلخی در انتظار توست ؟ می دانی اگر پدر و مادر جمشید از جریان آگاه شوند ، زندگی زناشویی شما به مخاطره خواهد افتاد . فکر می کنی آنها حاضر به گذشت و اغماض خواهند بود ؟ نه هرگز ، بلکه زندگی شما نبود خواهد شد . آه خدایا ، خدایا حتی تصورش نیز برایم مشکل است . چرا این کار را انجام دادی ؟
- پدر جمشید مرا دوست دارد و این برایم کافیست . همین مسئله به من نیرو می دهد و قدرت مقاومتم را در برابر کوه عظیم مشکلات چند برابر خواهد ساخت .
- متاسفنه جمشید هم ، همانند همسر اول تو مرد بی اراده ایست که نمی تواند در مقابل خانواده اش قد علم کرده و حق خود را باز ستاند .
- شما فقط یکی دو جلسه با او برخورد کرده اید ، چطور می توانید اینقدر بیرحمانه در مورد او قضاوت کنید ؟
- همان چند برخورد کوتاه ، کافی بود که او را بشناسم و مورد ارزیابی قرار دهم . تو هنوز تجربه چندانی نداری . جمشید سه سال فرصت داشت تا با خانواده اش مبارزه نماید و دیدی که در این میان با شکست مواجه گردید . وقتی او نتواند در مقابل پدر و مادرش ایستادگی کند ، چگونه می تواند مرد زندگی باشد ؟
- شما اشتباه می کنید . جمشید در عشق و زندگی کاملا صادقه . او می توانست تن به این ازدواج خطرناک ندهد ، اما آنقدر شهامت داشت که چنین کار مهمی را انجام دهد .
پدرم با لحن سرزنش آمیزی پاسخ داد :
- تا کنون ندیده ام که انسانی تا بدین حد ، طاغی و خود سر باشد و سرنوشت و آینده خود را به مخاطره بیافکند . حتی گذشت زمان و شکست های پیاپی هم قادر نبود تو را به جاده درستی و حقیقت رهنمون سازد . افسوس که باید شاهد و ناظر شکست بعدی تو باشم .
- ولی من مطمئنم که قضاوت شما کاملا نا درست و عجولانه است .
- افسوس می دانم که اشتباه می کنی . به هر حال کاری است که شده . و پشیمانی و ندامت سودی ندارد . باید منتظر آینده بود . اگر خوشبخت شوی ، زهی به سعادتت ، در غیر اینصورت ، من هرگز دختری نخواهم داشت . دیگر اسمی از پدرت نخواهی برد و من هرگز حاضر نخواهم بود کمکت کنم .
- ولی من خوشبخت خواهم شد ، به شما قول می دهم که جمشید مرا خوشبخت می نماید .
- ای کاش اینطور می بود ولی من چندان به اقبال تو امیدوار نیستم .
آن روز ها بعد از این گفتگو های سرزنش آمیز ، چنان از پدرم دلگیر شده بودم که حتی آرزوی مرگش را نمودم که چنین بیرحمانه ، با تازیانه کلمات ، بر من و عشق پاکم می تازد . اما پس از گذشت سه ماه همه چیز بر من روشن گردید . بعد از مدتها که عمرم به نا امیدی و تلخی سپری شده بود ، خوشی ایام و شادی دوران ، دیری نپایید و زندگی سیرت واقعی خود را باز بر من نشان داد و مرا در گردابی از سیاهی و نا امیدی و حرمان فرو برد و جمشید چهره کریه خود را به من نمایاند . در طول مدت سه ماه زندگی زناشویی با وجودیکه او را کمتر از پیش می دیدم ، اما شادمان بودم . دنیا را از آن خود می پنداشتم . می خواستم به زمین و زمان ، فخر بفروشم ، اما صد دریغ و درد که به ناگاه همه چیز واژگون گردید . خانواده جمشید ، به راز ازدواج پنهانی ما پی بردند و پس از آن ناگهان بدبختی ها آغاز گشت . . .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید