تو را به خواب ندیدم...[
b]
تو را به خواب ندیدم که از تو دل بکنم
تو خون منتشری در رگارگ بدنم
دمایی از نفست را خدا در آن آمیخت
دمی که روح،چه راحت، دمیده شد به تنم
تمام گستره ات از ازل به نامم بود
اگر چه تا ابد آواره گرد این وطنم
هر آن زمان که ندا داده ام:خدایم کیست؟
تو از درون من آواز دادهای که:منم!
به من نجابت دریای چشم تو آموخت
که دل به برکه ی بی اصل وبی نسب نزنم
به غیر در تو شنا کردن آرزویم نیست
من آن نهنگ خلیجم، نه ماهی لنجم
غزل به لهجه ی دریا وکوه گویم،چون
تویی ستیغ کلام وکرانه ی سخنم
تو را چنان بسرایم به خلوتم هر شب
که خم شود،بزند ماه بوسه بر دهنم!
به زیر خاک،کفن را سیاه خواهم ساخت
فقط تو این قلمم را بپیچ در کفنم!
[/b]