موضوع: حوض سلطون
نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 02-26-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


حوض سلطون (3)
محسن مخملباف
در كه وا شد، يكي از پشت كشيدم تو و در را بست. حالا حياط مسجد پر از خلايق خدا. معلوم شد هركسي از هر جا مونده رو به خدا آورده. ولي مگه صداي تير بند مي‏اومد. تا من از پشت در برم وسط حياط، يه عالمه تير و تفنگ در شد. گفتم:
«مسلمونا يه دختر افتاده تو خيابون. يه با غيرتي پيدا بشه بيارتش تو. الانه كه گير ظالم‏ ها بيفته.»
دو تا جوون رشيد كه الهي خير از جوونيشون ببينند، دلو زدند به دريا. لاي در مسجد رو باز كردند، يه ديد به خيابونو، يا علي تو كوچه. يكي تندي درو پيش كرد. يه دفعه صداي ارابه اومد. صداي تير و تفنگ. دلم مثل سير و سركه افتاد به جوشيدن. دلم هزار راه رفت و اومد تا دختره رو آوردند گذاشتنش وسط حياط. مردم هم توي يه چشم به هم زدن ريختن دورش. هي گفتم: «بابا برين كنار. راه بدين ببينمش.»
مگه مي‏شنفتن. تا آخر سر يكي فكر كرد بهش بستگي دارم. يكي هم گفت: خواهرشه. منم حال با چه زور و تقلايي خودمو كشوندم جلو، خدا مي‎دونه. بميرم الهي دختره غرق خون بود. همون پيرهن سفيده تنش بود كه توي حموم خودم از بقچه ‏اش درآوردم دادم دستش. سرش كج شده بود روي سينه‏اش. تا منو ديد انگار بال درآورد. پا شد بشينه، سرش پس افتاد. چهار زانو نشستم پيشش. سرشو گذاشتم توي دومنم. يه چند تايي فحش دادن به امنيه‏ ها. فحش دادن به بزرگون. دو سه نفرم افتادند به گريه كردن. گفتم:
«بابا يه كاري بكنين. جوون مردم داره مي‏ميره. يه خورده برين عقب هوا بياد. يكي سقا شه يه چيكه آب بياره.»
آوردند. توي يه جوم. دستمو گذاشتم زير سرش. جوم آبو به لبش. همچين كه دوتا قلپ سر كشيد، كله‏ شو داد عقب. فهميدم سيراب شده. جوم آبو دادم دست مردم. سرشو گذاشتم روي پام. حالا از ميون سينه‏اش خون تازه مي‏اومد. صورتش شده بود مثل گچ ديوار. چادرم خوني شده بود. صورتشو ماچ كردم گفتم:
«چيزي نيست دختر جون. حالا مي‏برنت دكتر. بذار يه خورده بيرون آروم بگيره.»
دختره گفت:
«ننه ‏مو مي‏خوام.»
دختر سيزده چهارده ساله توي همين يه دقه‏ ورا آب شده بود. گفتم:
«خلايق، بابا اين دختر قنبر بقاله. يك بره بابايي، ننه‏ اي، كسي‏شو خبر كنه.»
بازم همون جوون‏ها راه افتادند. حالا دختره مثل مرغ سر كنده توي بغلم پرپر مي‏زنه. دستاشو گرفتم توي دستم و گفتم:
«الان مادرت مي‏آد. بيتابي نكن.»
هي تخم چشاش پس رفت و اشك اومد تو كاسه پرخونش. با گوشه چادرم اشك‏هاشو پاك كردم. لبامو گذاشتم روي پيشوني‏اش، يخ كرده بود. حالا مگه مادره مي‎اومد. اينم هي چشمش به در بود. يه چند تا از مردم هم زاري‏اي مي‏كردند كه نگو. ديدم از همه شجاع‏تر منم. گفتم: عزت‏ سادات خوب سنگدل شدي. خوب به داغ ديدن عادت كردي. از بس مار خوردي، داري افعي مي‏شي. دوباره دختره گفت:
«آب.»
گفتم: «يكي آقايي كنه اون جومو بياره.»
لب‏هاش داغمه بسته بود. چشاش دوباره پر از اشك شده بود. دست‏هاش شل شده بود كنارش ولو بود. آب آوردند گذاشتم دهنش. گفت:
«ننه‏ مو مي‏خوام.»
گفتم: «الانه مي‏آد. رفتن خبرش كنند.»
پلك‏ هاشو هم گذاشت. گفتم: خدايا نكنه مادره نيومده اين توي بغل من جون بكنه. حالا يه غم بزرگ قد اين حياط روي دلم نشسته بود. هي از توي دلم تا توي گلوم تير كشيد. هي سرم گيج رفت. هي دست خوني‏ام سوخت و گزگز كرد تا مادره اومد. اول مارو نديد كه. دوئيد توي شبستون. بعد آوردنش پيش ما. همين كه چشمش به دختره افتاد، جيغ كشيد. دختره پلك‏ هاشو باز كرد و نگاهش‏رو انداخت توي صورت مادره. روي لباش يك لبخند تلخي نشست. بعد چشاش پر اشك شد. مادره هي به قد و بالاي دختره نگاه كرد تا چشمش افتاد به سينه خوني‏اش كه دهن وا كرده بود. تازه دستش اومد كه چه بلائي سرش اومده. ماتش برد. سياهي چشم دختره هم رفت. همة چشمش شد سفيدي، با رگه‏ هاي خون. بعد بي‏رنگ شد. من پا شدم. حالا دو تا دستمه و سرم. هي داد زدم:
«خدا جوون مردم رفت. خدا جوون مردم مرد.»
بعد مادرش پا شد. مثل مرغ سر بريده. توي حياط بال بال زد. خودشو زد به در شبستون. خودشو انداخت زمين. خودشو زد به مردم. آخر سر برگشت رو جنازة دختره صيحه كشيد و از هوش رفت. مادره‏رو بردند وضوخونه. دست و پاي دختره رو گرفتند بردند توي آبدارخانه. چادرشم كشيدند رويش. بعد فهميدم كه اين تنها نبوده. چند تا ديگرم قطار كرده بودند كنار هم. بعد يكي اومد با شلنگ و جارو. بهش مي‏گفتند حاجي اوليايي. گفت:
«برين كنار خون‏هارو بشورم. نجس مي‏شين بابا نماز نداره.»
حالا صداي تير و تفنگ مي‏آد بس نيست، صداي شرشر آب و شرت شرت جارو هم مي‏آد و توي دل‏ها رو خالي مي‏كنه. حاجي اوليايي هي جارو كرد و غر زد:
«بابا دين و ايمونتون كجا رفته. مسجد خدا را آلوده نكنين. برين بيرون مردم مي‏خوان نماز بخونن. هركي‏ام به مرده دست زده بره غسل مس ميت بكنه.»
تا قنبر باباشو آوردند. دندون آرواره‏ هايش توي دهنش نبود. يه راست بردنش توي آبدارخونه. بيرون كه اومد بغ كرده بود. يه خورده به مردم نگاه كرد، بعد نشست گوشه ديوار آروم به گريه كردن. مادره توي وضو خونه به هوش اومده بود و جيغ مي‏كشيد. بعد قنبر بلند شد. اين‏ور و اون‏ور را نيگاه كرد و خودشو زد. با دستش زد توي سرش. با دستش زد توي صورتش. بعد پريد هوا و زد توي سرش. بعد كلاهش افتاد. مردها گرفتنش بردنش توي وضوخونه. تا شب صيحه مي‏كشيد. تا شب مثل زن‏هاي پاي روضه شيون مي‏كرد.
بعد دونه دونه صاحاب جنازه‏ ها اومدن به شيون و زاري. سياهي شب كه شد، همه از مسجد رفتند الا من و يه جنازه بي‏صاحب، با حاجي اوليايي كه همه‏ جا رو آب مي‏كشيد.
رفتم توي شبستون. پشت پرده زنونه. كجارو داشتم برم؟ گوشه چادرمو گره زدم. گفتم: خدايا دخيلت كه من اين شبو به صبح نرسونم. خدايا منو از اين سرگردوني نجات بده. بعد گوشه چادر زنونه مسجدرو گرفتم گفتم: به حق عصمت زهرا، به حق صديقه طاهره منو راحت كن اي خدا. اون وقت دلم ضعف رفت. از ديروز هيچي نخورده بودم. از خوف و خواب سرم سنگيني مي‏كرد. دلم آشوب بود. توي تاريكي نشسته نشسته خودمو كشيدم روي زمين. تا دستم خورد به جا مهري. دست كردم يه مشت خاك تربت برداشتم پيچيدم گوشه چارقدم. قد يه انگشتون ه‏شم ريختم توي حلقم. پامو دراز كردم رو به محراب. سرمو گذاشتم زمين: كه الهي ديگه پا نشم. كه الهي خواب به خواب برم.
خوابم برد. خواب ديدم مرده مي‏برن مسگرآباد. خواب ديدم احمد قصاب سر يه بچه‏اي رو لب جوب آب بريد، بعد به چنگك‏ هاش آويزان كرد. خواب ديدم طاهر و حسين و دختر قنبر تو كوچه فشاري لي‏لي بازي مي‏كنند. خواب ديدم سگ‏هاي گارد ماشين دنبالم كردند نمي‏تونم فرار كنم. خواب ديدم قنبر نشسته روي تون حموم، شيپور مي‏زنه. خواب ديدم طاهر و حسين و دختر قنبر دارن حمومك مورچه داره، بشين و پاشو خنده‏ داره بازي مي‏كنند.
بعد پا شدم. صبح شده بود. يه تيغه آفتاب از پنجره زنونه افتاده بود روي صورتم. دهنم تلخ شده بود، عينهو زهر مار. چشام پف كرده بود و دلم ضعف مي‏رفت. شيكم نيست لامصب كه. چاه ويله. رفتم توي حياط. حاجي اوليايي هنوز داشت زمين و زمونو آب مي‏كشيد. تا چشمش به من افتاد، ترسيد. بعد گفت:
«از كجا اومدي تو؟ در كه بسته است.»
گفتم: «ديشب اين جا خوابيدم توي شبستون.»
گفت:«با اين چادر خوني‏ات؟!»
محلش نكردم رفتم توي وضوخونه. چادرمو آب كشيدم. سر و صورتمو شستم. آب گردوندم توي دهنم تف كردم. ولي مگه تلخيش رفت. مال گشنگي بود. زدم به كوچه. نصف دكونا بسته بودند. رفتم نونوايي. يه كف دست نون بيات گرفتم، به يه قرون. رفتم دكون جواد آقا. يه بند انگشت پنير گرفتم، دو تا حبه انگور، نشستم همون گوشه به خوردن. رومم كيپ گرفتم كه كسي نشناسدم. گفتم:
«كوفتت كن عار ننگي. زهر مارت كن چاه ويل. هر چي مي‏كشم از تو مي‏كشم و الا كارو مي‏خوام چي كار؟»

˜
آدميزاد جون سگ داره بدمصب. شب بعد رفتم خونه بمونه خانوم. خودش خيلي عزت و احترام بهم گذاشت ولي دخترش اين قدر عور و اطوار اومد كه نگو.
ايكبيري انگار نوه اترخان كه‏ كه‏ بريزه. فرداش رفتم خونه گلين‏ آغا. خدا خيرش بده. چه زن مقبولي. چه خانومي. شب اشكنه درست كرد خورديم. بعد سماور آتيش كرد نشستم پاش. هي تا نصف شب با هم اختلاط كرديم. يه كلوم اون بگو، يه كلوم من بگو. از گذشته‏ ها. از گذشتگون. از باباي خدا بيامرزم گفت كه مقني بوده. يه چاه كنده بوده دويست پا، با بيست گز انباري. از مادرم گفت كه سر زا رفته بود. از دولاب كه اون وقت‏ها توش چه خيارهايي عمل مي‏اومده. گفتم:
«گلين‏آغا جون صد رحمت به قديم نديما. مردمون حالا كه صفارو خوردن، محبت‎رو قي كردن. يادته يه روز دختر بودم با عمه خدا بيامرزم و شما و مونس‏آغا رفتيم بي‏بي شهربانو. شب توي كوه و كمر مونديم. عمه‏ ام خدا بيامرز چه صداي دلنشيني داشت. وقتي تو لوله نگ مي‎خوند، صداش توي زن‏ها هزارتا خواهون داشت. خاك برات خبر نبره عمه‏ خانوم جون. نيستي ببيني چه داغي به دلم مونده.»
گلين‏ آغا گفت:
«چيزو بگو كه يه لب داشت، هزار خنده، مونس‎آغارو مي‏گم. چه همدم خوبي بود، چه مونس خوبي بود مونس ‏آغا.»
بعد براي همه‏شون فاتحه خونديم. گلين‎آغا گفت:
«عمه‏ ات جونشو گذاشت براي تو و طاهر پسرش. نمي‎دوني وقتي دست شمارو داد به همديگه، چه شادي‎اي مي‏كرد. يه روز به من گفت:
«حالا ديگه پامو دراز مي‏كنم رو به قبله و راحت مي‏خوابم.»
ـ «راحت بخوابي عمه خانوم. پس طاهرو كجا بردي؟ نبودي ببيني طاهر تمام خونه و زندگيتو به باد فنا داد.»
خونه‏ اي كه حالا جواهرخانوم توشه گوش تا گوش حياطش اتاق داره. توي اتاق پنج دري ما مي‏نشستيم. تو اتاق سه دري عمه خانوم. اتاق زاويه و زير هشتي‏رم داده بوديم به افتخارسادات اجاره. زيرزمين و دستشويي و اتاق ارسي هم دست سلطان خانوم بود: كجايي عمه خانوم كه ببيني حالا من شدم آب روروك. هي توي اين جوب، هي توي اون جوب. يه شب به صفا، يه شب به مروه. پس عمه خانوم جون منم ببر پيش بچه‎م حسين كه راحت بشم. بعد دلم براي حسين و خودم سوخت، گريه كردم.
صبح كه شد راه افتادم. گلين‏آغا هي اصرار كرد بمونم، ولي تعارفش شابدولعظيمي بود. لابد مي‏ترسيد وبال گردنش بشم. اومدم بيرون. ديگه كجا‎رو داشتم برم. اينه كه شدم الاف كوچه‏ ها. شدم سگ دوپا. حالا هي پرسه بزن بو بكش. حالا هي خيابونو گز كن. هي پياده برو گود عرب‏ها. برو بي‏سيم لجن‏آباد. برو دروازه خراسون. كه چي؟ كه كي صبحت شب مي‎شه. كه چه وقت، شبت صبح مي‏شه. چند بار اين راهو برم؟ چقدر شب از ترس آجان، توي اين سوراخ و اون سوراخ بخسبم. اينه كه رفتم مسجد. پيش كي؟ پيش حاجي اوليايي. رومو كيپ گرفتم و گفتم:
«سلام.»
زيرچشمي يه نگاهي بهم كرد و شناخت. تند گفت:
«چادرتو آب كشيدي اومدي يا نه؟ هفت روزه دارم فرش آب مي‏كشم.»
گفتم: «اومدم توي مسجد كار كنم.»
گفت: «چه كاري مثلاً؟»
گفتم: «هر كاري. جاروكشي. زمين شوري. خلا شوري. آفتابه داري، خدامي.»
گفت: «خادم مي‏خوايم. ولي خادم مرد.»
هر چي اصرار كردم ديدم از اين خيري درنمي‏آد. ديگه ظهر شده بود. اذون مي‏گفتن كه آقاي پيش‏نماز اومد. رفتم جلو. همه چيزو بهش گفتم. گفت:
«شما زن مرحوم طاهر نيستين؟»
گفتم: «چرا.»
گفت: «حالا تا خدام براي اين جا پيدا كنيم، همين جا بمون. توي اون اتاق كوچيكه كنار راه‏ پله ‏ها. تا ببينيم چي مي‎شه.»
شب توي مسجد موندم. حاجي اوليايي اومد بيرونم كنه، آقا پيش‏نماز وساطت كرد موندم. از ذوقم كه خوابم نبرد. شبونه همه شبستونو جارو زدم. منبر رو دستمال كشيدم. زمين‏ها رو گوني كشيدم. شيشه‏ ها رو با آب و صابون شستم و آب كشيدم. قرآن هاي كهنه رو گردگيري كردم. از خاك غريبي پر بودند. هي ورق زدم فوت كردم. آخر سر خودمم توي وضوخونه شستم و آب كشيدم. حالا همه‏چي طيب و طاهر بود. وايسادم به نماز. صبح شده بود:
«الله اكبر. خدايا بنازم به رحمان و رحيميت. پروردگاريتو شكر.»

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 02-26-2015 در ساعت 10:29 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید