موضوع: حوض سلطون
نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 02-26-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


حوض سلطون (4)
محسن مخملباف
فردا عصر حاجي اوليايي با يه مشت كسبه اومدند توي مسجد. منم پشت چادر زنونه گوش نشستم. حاجي اوليايي گفت:
«مي‏خوايم براي مسجد يه اسم بذاريم. بقيه چي صلاح مي‏دونن؟»
علي‏آقا ماست‏ بند گفت:
«بذارين مسجد باب‏الحوائج.»
جوادآقا گفت:
«اين اسم يه مسجديه همين نزديكي‏ ها. بذارين مسجد چهارده معصوم.»
علي خميرگير گفت:
«اسم مسجد نو رو عوض كنيم. اسم اين جارو بذاريم مسجد نو. اينجام كه از اون جا نوتره.»
حاجي اوليايي گفت:
«هر مسجدي اولش نوئه. فردا پس فردا كهنه مي‏شه. اين كه نشد اسم. اسم بايد با مسمي باشه.»
علي‏ آقا ماست‏ بند گفت:
«خب مسجدو بذارين به اسم حاجي اوليايي باني مسجد. اون بيشتر از همه براي اين مسجد دوئيده.»
نعمت زغالي گفت:
«همه مردم پول دادند. خيلي‏هاي ديگه‏ م دوئيدند. توش حرف درمي‏آد.»
علي آقا ماست‏ بند گفت:
«ولي حاجي اوليايي بيشتر از همه دوئيده و پول خرج كرده. حق اونه.»
تو دلم گفتم راستي اسم گذاشتنم سخته ‏وا. بعد پنج سال دوا و درمون وقتي خدا حسينو بهمون داد چقدر حرف زديم تا يه اسم براش گير آورديم. جواهرخانوم مي‏گفت: بذارين غلامحسين. افتخارسادات مي‏گفت: بذارين رمضون. سلطان خانوم مي‏گفت: بذارين يحيي ـ اسم باباش يحيي بوده ـ گفتم:
«مي‎ذاريم حسين كه بد خواهش به روز شمر و يزيد بيفته.»
نعمت زغالي گفت:
«بذارين مسجد غريبون.»
اين قدر از اين اسم خوشم اومد كه نگو. صدتا صلوات نذر كردم اسم مسجدو بذارن غريبون.
روز بعدش حاجي اوليايي با يه سنگ نوشته اومد مسجد. نردبونو گذاشت بيخ ديوار و رفت بالا. سنگو كوبيد سردر مسجد. از يكي پرسيدم:
«سر علي بگو اين چيه نوشته اون جا. من كه سختمه بخوونم.»
گفت: «نوشتن مسجد اوليايي.»
شب مسجد ختم گذاشتن. ختم دختر قنبر و چند تاي ديگه. حاجي اوليايي مي‏گفت:
«پس بلندگو روشن نكنيد، كسي بو نبره.»
روز بعدش صبح بود كه اوليايي اومد مسجد. همچين تو خودش بود كه خوف ورم داشت. گفت:
«كي به اين سنگ دست زده؟»
گفتم: «وا، مگه كسي به سنگ دست زده؟»
گفت: «پس سنگ كو؟»
رفتم جلوي در مسجد. راست مي‎گفت. سنگ نبود. به جايش يه كاغذ نوشته زده بودند. گفتم:
«خدا شاهده بي‏خبرم. چه مي‏دونستم كافرها يه اسم هم به مسجد خدا نمي‏تونند ببينند. حالا چاره چيه؟»
چي كار مي‏كردم كه حاجي اوليايي گناه نبودن سنگو پا من ننويسه؟ هر چي قسم و آيه كه خداييش نمي‏دونم كار كي بوده، گوشش بدهكار نبود. گفت:
«پس مونده بودي اين جا مراقب آبروي خودت باشي؟ جل و پلاستو جمع مي‎كني و مي‎ري دنبال كارت. يا الله امشي بيرون.»
افتادم به عز و التماس. فايده‏اي نداشت. از اولش هم راضي نبود من اين جا بمونم. دوباره گفت:
«تا فردا صبح يه فكري براي خودت بكن. صداي مردم در اومده كه خادم زنه.»
چه فكري مي‏كردم؟ وقتي صاحبخونه خدا باهام چپ افتاده بود، چي كار مي‏تونستم بكنم؟ رفتم از گدايي كه هر وقت دورونشو تو كوچه‏ ها مي‏زد مي‏اومد دم مسجد مي‎نشست،پرسيدم:
«كي اين سنگوكنده؟»
گفت: «نمي‏دونم.»
گفتم: «پس از فردا حق نداري اين جا بشيني.»
گفت: «تو رو سننه؟!»
بعد به اون چند نفري كه از در مسجد رد مي‏شدند گفت:
«قمر بني هاشم، ابوالفضل، بهتون عوض بده. يه كمكي به من عائله‎مند بكنيد. ده سر نون‏خور دارم. خانوما، آقايون.
بعد كه رد شدند نفرينشون كرد كه ابالفضل العباس ذليل و زمين‏گيرشون كنه. از يه پسر بچه پرسيدم:
«پسر جون اين كاغذ چيه زدن به ديوار؟ چي رويش نوشته؟»
هي زور زد رفت عقب، اومد جلو. ديدم آخرش نمي‏تونه بخوونه. خودم زور زدم تا خوندم. ديدم نوشته مسجد خدا. پيش خودم گفتم: قربون خدا برم با خونه‏ش، چه خونه‏ اي؟ اگه خونة خدا بود كه بنده‏ هاشو از توي اون بيرون نمي‏كردند. بگو همون خونه حاجي اوليايي.
شب، دوباره يه غمي چنبره زده بود روي دلم قد يه مار بزرگ. به خودم گفتم: دوباره از فردا روز آوارگيه. روز بي‏جا و مكاني. نذر حضرت رقيه كردم كه تا فردا صبح يه فرجي بشه. چه نذري؟ نذر يه سفره نون و خرما توي سيد ملك‏ خاتون.
حالا شبيه مسجد هم يه شلوغي شده بود كه نگو. چيه؟ چه خبره؟ هيچي. يه بهائي مسلمون شده. حاجي اوليايي هم مي‏دوييد تو مي‏دوييد بيرون.
از سوراخ پرده زنونه نگاه كردم ديدم يارو بهائيه كنار منبر وايساده سرشو كج كرده روي گردنش. يه لباس پاره‏ام تنشه. بعد مثل روضه‏ خون‏ها رفت نشست روي منبر و گفت:
«ايها الناس من سي سال بهائي بودم تا اين كه يه شب خواب‎نما شدم. فرداش توبه كردم و از سبزوار اومدم تهرون مسلمون شدم. حالا هركسي وسعش مي‏رسه يه دستي از ما بگيره.»
جواد آقا بقال از كنار جامهري داد كشيد:
«حالا حضرت عباسي مسلمون شدي يا شيعه شدي؟ راستشو بگو.»
گفت: «به قمر بني ‏هاشم شيعه شدم. بعد از اين كه خواب امام زمونو ديدم قرآنو باز كردم ديدم مثل آب خوردن مي‏تونم بخونم. مي‏گي نه، يكي يه قرآن بده.»
حاجي اوليايي يه قرآن داد دستش. اونم با قرائت شروع كرد قرآن خوندن. يه سوره ياسي ن‏رو از اول تا آخر خوند. تا قرآن خوندنش تمام بشه مسجد شده بود غلغله. بعد گفت:
«من به خاطر دينم خونه و زندگيمو ول كردم اومدم. اگر گيرشون بيفتم منو مي‎كشند. حالا بستگي به كرم شما داره. حتي براي اين كه برنگردم مي‏خواستند زوركي بهم زن بدن.»
يكي تو مردونه پا شد و گفت:
«مؤمنين يكي رو به شما آورده مبادا يه كاري بكنين كه پشيمون بشه. هركس هر كمكي از دستش مي‏آد، كوتاهي نكنه.»
بعد از جيب خودش يه اسكناس بيرون آورد و راه افتاد به گشت زدن.
«بابا هر كي هر چي مي‏تونه. بخل نكنين مؤمنين. جاي دوري نمي‏ره.»
يك نفر هم ياالله گفت و اومد توي زنونه به پول جمع كردن. حالا همچين شده بود كه انگار مسابقه است. يارو خوب دورونشو كه زد دست‏هاي پر از پولشو گرفت جلوي منو گفت:
«آبجي شما كمك نمي‎كنين؟»
تو رودرواسي يه تومنم من انداختم توي دستش. اي بابا، گدا به گدا رحمت خدا. اگه يكي هم براي من دورون افتاده بود، ديگه جواهرخانوم اثاثيه‏ رو گرو اجاره ‏خونه ور نمي داشت.
يه عده پا شدند رفتند از خونه‏ شون كت و شلوار و پيراهن و لحاف و تشك آوردند. يك مردي كنار پرده زنونه نشسته بود، نفهميدم كي بود، به بغل دستيش گفت:
«بايد يه زني براش جور كرد، كه به يه اميدي از خدا و پيغمبر برنگرده.»
احمد‏ آقا قصاب گفت:
«من يه شاگرد مي‏خوام. از فردا بياد پيش من كار كنه. روزي ده‏ تومن بهش مزد مي‏دم.»
سمساره گفت:
«اتاقشم با من. يكي دو شب توي مسجد سر كنه، براش يه اتاق ارزون گير مي‏آرم.»
حاجي اوليايي هم گفت:
«براي سلامتي امام زمان صلوات بفرستين.»
چه صلواتي فرستادند. طاق مسجد تكون مي‏خورد. همه كه رفتند من موندم و بهائيه. خودمو نشونش ندادم. رفتم توي اتاق خودم. سر راه پله‏ها. درم از پشت بستم گفتم:
«كاشكي بهائي بودم امشب تازه مسلمون شده بودم.»
هر چي كردم بخوابم، مگه خوابم برد. يواشكي درو باز كردم از پله‏ ها رفتم پائين. از پشت شيشه شبستون نگاه انداختم ديدم بهائيه نشسته مشغول خوردنه. براش يه سيني پر از غذا آورده بودند. هر چي كردم ببينم چي مي‏خوره، نفهميدم. ولي يه بوي خوشي از غذاها مي‏اومد كه هوش از سرم رفت. خواستم برم جلو به يه بهونه ‏اي باهاش هم غذا بشم، ديدم اون وقت باهاش بايد هم كلوم بشم. از عاقبت كار ترسيدم. دوباره از گوشه چارقدم يه انگشتونه خاك تربت ريختم توي حلقم. برگشتم توي اتاق. طاق‏واز دراز كشيدم. چه سقف كوتاه شده بود.
هي به خيالم رسيد يارو اومده پشت در مي‏خواد بياد تو. پا شدم درو بستم نشستم به دعا خوندن. بعد به فكرم رسيد كه خوبه يه جوري بخوابم پاي در كه از بيرون پيدا نباشه كسي اين تو خوابيده. نصف‏ه اي دل شب بود كه ديدم نخير، خواب به اين چشم راهي نداره. چه كنم؟ چه نكنم؟ خيالاتي هم ورم داشته بود كه نگو. گفتم خوبه برم ببينم يارو بهائيه خوابه، يا بيداره؟ آدم بي‏خواب چكار مي‏كنه؟ فضولي به كار مردم.
پاورچين پاورچين اومدم پشت شيشه‏ هاي در بزرگ شبستون. چشمت روز بد نبينه. يارو يه دونه فرش توي مسجد رو جمع كرده بود يه گوشه. دنبال چيزاي ديگه مي‏گشت. دوئيدم طرف در. درو باز كردم. خيابون همچين بود تاريك تاريك. چشم چشمو نمي‏ديد. وايسادم تا چشام به تاريكي عادت كنه. كم كم دو تا سگ ديدم كه لب جوب آشغال مي‏خوردند. يه آجاني هم اون عقب سر خيابون راه مي‏رفت. حالا تمام درها هم بسته. كيو خبر مي‏كردم كه شريك دزد و رفيق قافله نشه؟ درو بستم اومدم تو حياط. حالا دلم مثل بيد توي باد پائيزي مي‏لرزيد. از ترس خواستم برم تو اتاق در را روي خودم ببندم، ديدم فردا همه كاسه و كوزه‏ ها سرمن مي‏شكنه.
يارو بهائيه از پنجره بيرونو نگاه كرد. بعد برگشت فرش و لباس‏هايي كه براش جمع كرده بودند با طناب بست به خودش و راه افتاد.
دوئيدم توي زنونه. از پشت پرده خودمو رسوندم به بلندگو. خدايا حالا بلندگو چه جوري روشن مي‏شه؟ هر چي كليد بود زدم پائين، زدم بالا، تا صداي سوتش بلند شد. يه سوتي كشيد كه خودمم هول ورم داشت. داد زدم:
«آي دزد. مسجد خدارو دزد برد. آي دزد . . . كمك. فرش مسجدو بردن.»
بهائيه رسيده بود دم در كه صدا بلند شد. طناب فرش‏رو ول كرد و پا گذاشت به فرار. كم كم مردم جمع شدن. حاجي اوليايي هم بدون كفش و كلاه خودشو رسوند. با مردم كمك كرديم فرش‏رو برگردونديم كنار گليم ‏ها. لباس‏ها و چيزايي هم كه براي يارو جمع كرده بودند، موند براي من. حالا تازه ترسيدم و سردم شد. يه پتوشو كشيدم روم. گوشه شبستون كز كردم.
صبح كه شد حاجي اوليايي هيچ به رويم نياورد كه از مسجد برم. حالا دنبال پول مي‏گشتم براي سفره‏اي كه نذر كرده بودم. يا حضرت رقيه قربون كرمت برم خانوم.

˜
فرداي اون روز خواهرم با افتخارسادات اومدن مسجد. پريدم بغلش كردم. حالا گريه نكن، كي گريه بكن. گفتم:
«الهي فدات بشم دلم برات يه ريزه شده بود. بي‏وفا. هيچ نمي‏گي برم به خواهرم سر بزنم.»
از سر مرگ طاهر نديده بودمش. حال و روزش بد نبود. نسبت به اون دفعه يه آبي رفته بود زير پوستش. اما بوي صابون مي‏داد. دوباره گفتم:
«ديدي خواهر داغ بچه‏ م به دلم موند.»
همه چي رو افتخارسادات براش گفته بود. وقتي تنها شديم گفتم:
«خب چه عجب ياد ما كردي؟»
گفت: «خيلي وقت بود دلم هواتو كرده بود. فرصت نمي‏شد. تا اين كه بنا شد يه نفرو بيارن كمك من، دست تنها نباشم. به خانوم و آقا گفتم كي از عزت بهتر؟ آشنا هم كه هست.»
حاجي اوليايي اومد تو گفت:
«دوباره كه نشستي تو مردونه. پاشو برو اون ور. هنوز نمي‏خواي از اين جا بري؟»
به آبجيم گفتم:
«اينو مي‏بيني؟ بهش مي‏گن حاجي اوليايي. از مقربينه. اما هزار تا مسجد بسازه، يكيش قبله نداره. قبل ه‏ام داشته باشه رو به كفرستونه. پاشو خواهر. پاشو از اين جا بريم بيرون. مي‏ترسم يه دقه ديگه بمونم، از اين يه ذره اعتقادم برگردم.»

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 02-26-2015 در ساعت 10:34 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید