حوض سلطون (6)
محسن مخملباف
توي اين دو سه روز آجيل مشكل گشا گرفتيم. ميوه خريديم، شستيم، گذاشتيم توي سبد. ترحلوا درست كرديم، گذاشتيم تو يخچال. خرما گرفتيم، رطب. سبزي پاك كرديم، دور از چشم خانوم. شيريني خريديم، خامه اي. پيشدستي و ظرف سوا كرديم، گذاشتيم كنار. يه سرويس هم آقا آورده بود، گذاشتيم دم دست. اتاق ارسيرو درست كرديم براي آبدارخونه. سرسرارم خلوت كرديم براي زنونه. روزش كه شد، همه خونه رو جارو كرديم. آينه قدي روي طاقچه رو پاك كردم و توش دور از چشم سودابه خانوم به خودم نگاه كردم. توي اين ده ماهه آب شده بودم. صد رحمت به نيقليون. عكسم هيچ به خودم نميبرد. گفتم يعني من همون عزتالسادات يك سال پيشم؟ چه سالي بهم گذشته بود. خدا سر هيچ كافري نياره. مرگ طاهر. داغ حسين. آوارگي. كلفتي. روز روزش، شب. شبش، هزار سال. هنوز دلم پر از حسرته و پير شدم.
سودابه خانوم داد زد:
«كدوم گوري رفتي گور به گور شده؟ اوا خاك عالم، عزت، هر وقت صدات ميكنم غيبت ميزنه.»
گفتم: «خانوم جون با من كار دارين؟ هر وقت كارم داشتين پاتو بلند كنين. خاك زير پاتون منم.»
گفت: «مرده شور زبونتو ببرند كه اگه اينم نداشتي، چي داشتي؟ حالا چلچراغ رو پاك كن، مواظب باش كه اگه بشكنيش، ميشكنمت.»
تو يه چشم بهم زدن رفتم بالاي چهارپايه، پاكش كردم. بعد گفت:
«سفره سفيد بلندرو يه جاي پاك پهن كن.»
روي فرش ابريشمي سرسرا كه غير از شاش مليحه با هيچي نجس نشده بود سفره رو پهن كردم. شمعها رو به نيت چهارده معصوم وايسوندم تو سيني حلواها. بعد خانوم گفت:
«دستمال كاغذي بيار براي اين كه مهمونا اشكهاشونو پاك كنند.»
گفتم: «روضه امام حسينو با گوشه چارقد و چادر پاك ميكنند. تبركه.»
گفت: «اين فضوليها به تو نيومده.»
اين فضوليها بمن نيومده بود. جلوي در وايسادم. هر كي از در اومد تو سلام كردم. يه چادر سفيد گلدار نماز، يا يه چادر توري مشكي، دادم سرشون كنند. اول زن جناب سرهنگ اومد. يه لباسي تنش بود كه انگار اومده بود عروسي. بعد زن شاهپورخان با يه مشت تحفه تترناهاش. بعد زن شمس اله خان وكيل مجلس. راه كه ميرفت انگار يكي بشكه بستني رو توي بشكه يخ ميچرخونه. بعد هم بقية اعيونا. خونه شد بلا نسبت عفت، سگ سارون. بس كه دوئيدم توي اتاق ارسي، پيش عفت، تو اتاق زاويه، لب هره، توي سرسرا و چائي بردم و آوردم، چلاق شدم. بسكي دوئيدم لب حوض تا تخم مول نميدونم كدوم پدرسوخته نيفته تو حوض خفه بشه، نصف عمر شدم. هركي ام از راه رسيد بقچه بنديل شو انداخت رو كول من، افتاد به استنطاق كردن:
«سلام. سلام. چه خانوم نازي. چه ملوس. عزيزجون تو كلفت سودابه خانومي؟»
«سلام جان جان. تو عروس رختشور بمدونكي؟»
«تو كياك نيستي؟»
كه توبه كار شدم. سودابه خانوم اومد دم اتاق ارسي گفت:
«عزت پس چرا مس مس ميكني؟ چايي بيار ذليل مرده. عزت پس چرا واموندي؟ شله زرد بيار. عزت، آش رشته. عزت، بجنب بچه خانوم سرهنگ و سرپا بگير. عزت، دِ تكون بخور جز جيگر زده. حواله ات به دو دست بريده ابالفضل كه تو اين خونه ميخوري و كار نميكني. الهي كه همش چرك و خون بشه بالا بياري.»
«عزت حالا برو با بچه ها بازي كن گلهارو نكنند.»
«آسيا بچرخ.»
«ميچرخم.»
«جون خاله خون.»
«ميچرخم.»
«عزت بيا اين جا كارت دارم. خوب گوشتو وا كن ببين چي ميگم. حواست باشه. كسي جادو جنبل نندازه توخونه. بايد چشمهاتو چهار تا كني.»
«عزت چرا وايسادي يه سفره بنداز براي بچهها فرش كثيف نشه. واه واه هم كلوم مُرده ها شي از دستت راحتشم. هي چي ميگين اون تو با عفت؟»
بعد آقا روضه خون اومد. رفت نشست تو اتاق زاويه به خوندن. سودابه خانوم يه گوشواره سبز قشنگ گوشش بود، مثل ياقوت. يه لباس بلند هم تنش بود كه وقتي راه ميرفت قد خپله اش معلوم نشه. شايد براي خطه اي راه راهش بود كه اين قدر رشيد نشونش ميداد. آقا هي روضه خوند، زن شمساله خان و جناب سرهنگ هي خنديدند. آقا هي سر بريد، اينا هر و كر. پيش خودم گفتم شما رو چه به روضه. آقا تو خرابه شام بود كه باز سودابه خانوم صدام كرد. من بدبخت با يه دست چايي ببر، با يه دست اشكهامو پاك كن حالا دلم تو اين شلوغي گرفته. به خودم گفتم: يعني آدم هم اين قدر غريب؟
سكينه قربونش برم يه الف بچه تو خرابه شام. لب به غذا نميزده. ميگفته: عمه بابامو ميخوام. قربون لب تشنه ات يا اباعبدالله. يزيد ميشنوه ميپرسه اين بچة كيه گريه ميكنه؟ راوي ميگه بهش گفتند: سكينه نور عينه، دختر امام حسينه. ميگه چي ميخواد اين بچه؟ ميگن بهونه باباشو ميگيره. راوي نقل ميكنه كه يزيد گفت: اين سر بريده رو از توي تشت بردارين بذارين توي طبق ببرين براي اون دختر. وقتي طبقرو ميآرن خرابه شام، همه خرابه روشن ميشه. طبق نوراني رو ميذارند جلوي سكينه. اين بچه فكر ميكنه براش غذا آوردند.
«اوه، كوري مگه دختر جون؟! لباسم از دست رفت.»
زن خانوم سرهنگ بود. يه جيغي كشيد كه زهره ترك شدم. سودابه خانوم هم هر چي از دهنش در اومد بهم گفت. گفتم: خب چي كار كنم؟ به جهنم كه آش رشته ريخته روش. چقدر خودمو باريك كنم. از گشنگي ميمردند اگه صبر ميكردند تا آقا روضهاش تموم بشه؟ يكي بچه ريغماسياش رو داد دست من. يكي دو نفر هم ايش و ويش كردند. مادر بچه بهم گفت:
«خيلي خب دخترجون دريدگي نكن. بيا برو اين بچهرو بشور.»
همه رو كه هپلو هپو كردند، راهشونو كشيدن و رفتند. من موندم و عفت، با يه خروار كار. با غرغرهاي سودابه خانوم كه:
«دستم ميشكست و سفره نميانداختم. اومدن خوردن و بردن، يه مشت حرف و حديث بيخودي براي من درست كردند. نمكم كورشون كنه.»
آخر شب كه شد پوست آجيل مشكل گشاهارو ريختم به آب تميز و رووني كه از پاي درختهاي حياط رد ميشد. حالا تا اين آب برسه به چال خركشي، همچين ميشه سياه سياه.
فردا آقا بازار نرفت. نزديكاي ساعت ده كه شد دو تا از شاگردهاي حجره اش در زدند. درو كه باز كردم اومدن تو. آقا منتظرشون بود. تو دستشون يك قاب عكس بزرگي از شاه بود كه دورش را با لامپ هاي ريز چراغوني كرده بودند. يه راست رفتند توي سرسرا و عكسو زدن روي ديوار. بعد هم با آقا سوار ماشين شدند و رفتند. خانوم اومد تو ايوون و دستشو گرفت رو به آسمون و گفت:
«خدايا مرادمو گرفتم.»
دم دماي ظهر بود. من و عفت داشتيم ظرفهاي ديروز را ميشستيم كه در زدند. خود سودابه خانوم در رو باز كرد. فيروزه خواهرش بود. سودابه خانوم گفت:
«سلام آبجي. رسيدن به خير. خوبي؟ چي شده سرزده اومدي؟»
فيروزه خانوم گفت:
«سلومت باشي خواهر. الهي كه خدا از خانومي كمت نكنه. هيچي، باز ديشب كه از اين جا رفتم با اين مرتيكه بي همه چيز دعوام شد. چيه؟ يه خورده ترياك و شيرهاش عقب افتاده بود. الهي خودش و بچه هاش يه جا وربپرند.»
سودابه خانوم گفت:
«خواهر نفرين نكن. مرغ آمين اون بالا نشسته، به سينه ميزني يه وقت ميگه آمين، به روز سياه ميافتي.»
گفت: «به جهنم. اين هم شد زندگي آخه؟ صد رحمت به زندگي سگ. صدر رحمت به زندگي دو تا كلفتت.»
من و عفت به هم نگاه كرديم. اين قدر بهم برخورد كه نگو. عفت گفت:
«به روي خودت نيار.»
سودابه خانوم گفت:
«حالا چي شده اين وقت ظهر راه افتادي؟»
گفت: «راستش اومدم ازت اون گوشواره سبزارو بگيرم امشب دنبالش برم ببينم خودش كدوم گوري ميره هر شب.»
سودابه خانوم دست كشيد به گوش هاشو گفت:
«واي گوشواره هام كو؟ عزت، عفت، شما ورداشتين؟»
عفت گفت:
«نه خانوم خدا شاهده ما خبر نداريم.»
گفت: «پس چي شده؟ حق ندارين پاتونو از اين خونه بذارين بيرون تا تكليف گوشواره ها معلوم بشه.»
خواهرش كه رفت من دل تو دلم نبود. عفت گفت:
«نترس گم نشده. اين طوري گفت خواهره رو از سر وا كنه.»
گفتم: «خرحمالي بكنيم. بهتونم بهمون ببندند. اگه اين جوريه من ديگه توي اين خونه بند نميشم. برم كلفتي خدارو بكنم كه بهتره تا آدم مردم باشم. تو اين ده ماهه فقط اينش مونده بود كه بهم وصله دزدي هم بچسبونه.»
ظرفها رو كه آب كشيدم گفتم:
«خانوم با اجازهتون من دارم ميرم بيرون. اگه ميخواين براي گوشواره ها منو بگردين، حاضرم.»
گفت: «نه، پيدا شده ولي يه وقت تو روي فيروزه خانوم نگي ها.»
جايي رونداشتم برم. كاريام از دستم برنمياومد. شب، سر نماز نشستم به نفرين كردن. كه خدا آقا و خانوم رو به صبح نرسونه. اما كي خدا از دعاي گربه كوره بارون فرستاده بود. بعد دعا كردم كه خدا آقا و خانوم رو به ما مهربون كنه تا من و عفت ساليون سال كلفتيشونو بكنيم. اما چشمم از اين جماعت آب نميخورد. اين شد كه صبح عليالطلوع، يه تيكه نون به نيش كشيدم و از عفت خداحافظي كرده و نكرده زدم به چاك جاده. كجا؟ هرجا. تا قسمت آدم چي باشه.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 02-27-2015 در ساعت 01:31 PM
|