موضوع: حوض سلطون
نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 02-26-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


حوض سلطون (10)
محسن مخملباف

4
از غصه غمباد گرفتم. هر شب هاشم به آواز باباش يه اذون سوزناكي مي‏گفت و زود مي‏اومد بالا. مي‏گفتم: مسجد بي‏ خادم مسجد بي آقا اذون رو مي‏خواد چي كار. يكي يادش داده بود بعد اذون بگه نمي‏دونم چي‏چيه كل اسير. هاشم ديگه بهم نمي‎گفت زن بابا. مي‏گفت، ماماني، بابارو نندازن توي حوض سلطون. مي‏گفتم: پناه بر خدا.
آخر تنگ غروبي از لاعلاجي رفتم پيش حاجي اوليائي. از وقتي خادمي و آقا رو گرفتند ماست‏ هارو كيسه كرده بود دم اتاق آفتابي نمي‎شد ايراد بگيره. پرسيدم:
«سر جده‏ام فاطمه راستشو بگو. نمي‏دوني كي سوسه اومده اونارو لو داده؟ غير از آشناها كسي خبر نداشته آخه.»
گفت: «با خداس. خدا آخر و عاقبت مارو به خير كنه با يه مشت كله شق.»
گفتم: «چته مرد حسابي؟ ناخوشي؟ زن و بچه ‏ات لخت و عورند؟ خودت اسيري؟ ديگه چي مي‏خواي از خدا ناشكري مي‏كني؟ اقل كم بگو خدا كار اونارو راست بياره.»
گفت: «اگه اين خادمي و آقان كه باعث مي‏شن در خونه خدارم ببندند. تو هم اين قدر جلوي مردم با من حرف نزن كار دستم مي‏دي.»
دلم شكست. گفتم:
«آدم تو در به دري پس دلشو به كي خوش كنه آخه؟»
گفت: «به ظهور حضرت.»
و رفت. گفتم:
«اگه قربونش برم بياد، يه سر و گردن سالم نمي‏بينم.»
آستين‏ هاشو براي وضو گرفتن بالا زد و روشو برگردوند طرفم و گفت:
«اگه بياد گردن تورو اول از همه مي‏زنه كه خدا مي‏دونه جنس زن جماعت چقدر خرده شيشه داره.»
گفتم: «كور خوندي آقا. حضرت طرفشو خوب مي‏شناسه. تازه اونم بياد بزنه. فداي يه تار موش. سر و گردني كه مي‏خواد رو به تو بچرخه همون لايق شمشير آقا.»
از همون جا بهش پشت كردم. ديگه هم سلام، بي سلام. چه داخل آدم. گفتم: اگه اينه كه خدارم بي‏خونه مي‎كنه. مونده بودم حيرون. كي اسم ذال‏ ذالكو گذاشته ميوه؟ نه واللا به خدا. هر چي خادمي لي‏لي به لالاش گذاشت. فيس و افاده‏اش بيشتر شد.
هاشم چهارزانو مي‏ نشست گريه مي‏كرد و مي‏‏گفت:
«مامان من ديگه نه بابا دارم، نه ننه. تومنو نذاري بري.»
منم زانوي غم بغل مي‏كردم. چي مي‏گفتم به بچه؟ مي‏گفتم تو اين وانفسا من از تو بيشتر بابا مي‏خوام. مي‏گفتم تو باز پسري گليم خودتو هر جوري هست از آب بيرون مي‏كشي زن جماعته كه بدبخته. مي‏گفتم: تو اين مملكت خراب شده سگم صاحب مي‏خواد، چه برسه به ضعيف ضعفا؟ چي ‏مي‏گفتم آخه؟
گفتم: «اي خدا صاحب مارو برسون. تيغ لازمه يكي اين باغو هرس كنه. اي خدا از كارت حيرونم. اوليائي رو گذاشتي براي چي آخه؟ خوشت مي‏آد تو اين خشكسالي آب زيادي حروم و هرس مي‎كنه؟ خوشت مي‏آد والضالين رو يه ماه رمضون بكشه؟»
فردا ظهر اوليائي آمد زد به در. گفت:
«هاشم بياد اذون بگه آقا اومده.»
از خوشحالي نزدك بود بي‏چادر بدوئم بيرون. پس اين چادر وامونده كو؟
از هولم زودتر از اوليائي رسيدم به شبستون يخ كردم. اون آقا نبود. يه آقايي بود قد كوتاه. عينكي. با عباي قهوه ‏اي. قباي سفيد. ريش‏هاي بلند. گل و گردن صاف وتراشيده. ايشون كجا؟، آقا كجا. ماشاءالله با اون قد بلندش. عمامه سياهش. . . قباي قهوه‏ ايش درسته كه سر آستين قبايش دو تا وصله هم داره، اما چشم و ابرويش به شمايل حضرت محمد مي‏بره. يادم نبود كه نمي‏خوام با اوليائي حرف بزنم. گفتم:
«پس كو آقا؟ اين كه آقا نيست.»
گفت: «فقط به اون يكي كه نمي‏گن آقا. هر كي لباس تنش باشه مي‏گن آقا. حالا هاشم كجاست اذون بگه.»
گفتم: «از مدرسه مرخص نشده. ساعت يك مي‏آد.»
خود اوليائي اذون گفت. صداش شبيه خرك چيه بود كه بادمجون مسما مي‏فروخت. گفتم خدا شاهده صب تا شوم توكوچه داد بزنه عسل، مردم خيال مي‏كنند قرقوروت مي‏فروشه. آخه حرصم مي‏گرفت. تا هاشم هست اينو چه به اذون؟
مسجد پر شد. لابد بندگون خدا خيال كردند خود آقا اومده. روز روزش اين قدر نمي‏اومدند. نماز كه تموم شد آقاي جديد رفت بالا منبر. دو تا مسئله از حيض و نفاس گفت. خواستم بگم آقا ظهرها زن‏ها نمي‏آن لااقل شب اينارو بگين، رودرواسي كردم. بعد هم روضه خوند. روضه جرجيس پيغمبر. روضه چه مي‏دونم چي چي. دريغ از يه قطره اشك.
شب مسجد به شلوغي ظهر نبود. خود آقاي جديد هم فهميد. بعد نماز كه رفت منبر گفت:
«مردم كوفه حضرت مسلمو تنها گذاشتند، براي اين كه از مرامش خوششون نيومد.»
شب جمعه آقا نيومد. گفتند رفته مسافرت. خود جوون‏ها دعاي كميل خوندن. هاشم هم وسط‏ هاش يه شعر غلط غلوط خوند. خودم ديده بودم كه خادمي يادش مي‏داد صد بار اگر توبه شكستي بازآ. يه جووني دعارو همچين سوزناك مي‏خوند كه دلم ريش ريش مي‏شد. انگار همين الان داغ برادر ديده. يه حال خوشي كه به همه دست داد، شروع كرد به دعا كردن. منم گفتم: خدايا من خادمي‏رو از تو مي‏خوام. مي‏دونم روم سياهه و دعام مستجاب نمي‎شه ولي خادمي براي تو اسير شد. بعد جوونه دوباره دعا خوند و از گناه‏ ها گفت. منم ياد گناهام افتادم. ياد وشگونايي كه از مليحه گرفته بودم. ياد نودتومني كه از قنبر گرفته بودم. ياد چغلي‏ هاي هاشم كه به خادمي كرده بودم از نظر باباش افتاده بود. ياد دروغ و دغلي كه پشت اين و اون گفته بودم. ياد كيسه‏ اي كه به دختر قنبر كشيده بودم. ياد گناهايي كه با زن‏هاي ديگه پشت سر اين و اون كرده بودم. ياد گناه زن بودن خودم. گفتم:
«خدايا توبه. هزار بار توبه.»
˜
پائيز به هر جون كندني بود گذشت و زمستون شد. سرد و سياه. زمين‏ها گل و شل. درخت‏ها لخت و عور. خدا هيچ تنابنده‏ اي رو تو اين سر سياه زمستون بي سرپناه و دلمرده نذاره. فراق خادمي سخت بود برام. يه روز صبح كه از خواب پا شدم ديدم قوزك پام گرفته. تن و بدنم پف كرده. سر بند حاملگي حسين هم همين طور شده بودم. عصمت خانوم قابله مي +گفت:
«نمك و تخم‏ مرغ نخور.»
مي‏گفتم: «چي بخورم پس؟ بي خادمي دستم به غذا پختن نمي‏ره. هاشم هم بچه‏ م خودشو با قاقالي خشكه سير مي‏كنه و مي‏آد خونه.»
مي‏گفت: «براي همينه كه شدي مث تب لازمي‏ ها.»
به صرافت افتادم فرداش دم‏ پختك بار بذارم. صبح كه شد هاشم و بيدار كردم. گفتم:
«پاشو مادر، مدرسه‎ات داره دير مي‏شه. ناشتائي تو كه خوردي يه دو بزن دو تا استكان برنج از زن آقا پيش‏نماز قرض بگير و بيار.»
ديدم حالش خوش نيست. چشاشو وا مي‎كنه اما باز از حال مي‏ره. خيال كردم سرما خورده. اما نه چشم‏هاش قي كرده بودند نه دماغش فرت فرت مي‏كرد. روشو زدم كنار. سرو صورتش پر از دون قرمز بود. خدايا يه بلائي سر اين بچه نياد:
«چي هله هوله خوردي هاشم جان؟»
كاشكي يه گل هندونه بگيرم بدم بهش هر جي تو تنش هست بريزه بيرون. دوئيدم در دكون جواد آقا. دو سير برنج گرفتم. يه مثقال عرق نعنا. دومثقال عرق شاتره. هر چي گشتم اون دور و بر هندونه نبود. اومدم عرق‏ هارو دادم به خوردش. حالا بچه از ناخوشي لام تا كام حرف نمي‏زنه. تو اين هيرو وير قوزك پام دوباره گرفت. بچه‏ م تو شكمم وول مي‏خورد و جفتك چهاركش مي‏انداخت. گفتم:
خدايا اگه اين بچه قراره بي بابا بشه همون تو بميره بهتره.
خدائي شد طرف عصري زن آقا و افتخارسادات اومدن ديدنم. ديگه داشتم از غصه دق مي‎كردم. چندك زده بودم پاي سماور حلبي. زن آقا تا هاشم رو ديد گفت:
«بلا دوره. چشه اين بچه؟»
گفتم: «دست رو دلم نذار خواهر. پيشوني‏ ام كوتاهه. از صبح هر چي كردم خوب نشده. دم ظهري به هر مشقتي بود بردمش درمونگاه. حالام نشستم به دعا خوندن. يه بسته شمع هم نذر سقاخونه كردم. ديگه چه خاكي به سر كنم؟»
بعد زدم زير گريه و گفتم:
«اگه اين بچه طوريش بشه چي جواب خادمي‏رو بدم؟»
گفت: «به دلت بد نيار.»
گفتم: «نه كه فكر كني تقصير من بوده اين طوري شده. به اين قبله حاجات خودم هم از خواب و خوراك افتادم. يكي رو مي‏خواد خودمو تر و خشك كنه.»
افتخارسادات گفت:
«اي بابا خدا يه مثقال بخت و اقبال بده. زن اگه زن‏بابا هم باشه بدبخته.»
براشون چايي ريختم گذاشتم تو سيني جلوشون. گفتم:
«جون شما تازه دمه.»
افتخارسادات چايي‏شو كه خورد، سر درد دلش وا شد. حالا نگو كي بگو. آخر سر هم گفت:
«به قول بابا گفتني اگه نازكش داري ناز كن، اگه نداري پاتو رو به قبله دراز كن. خلاصه‏ ش كه خيلي دوره زمونه بي‏قاعده و هردمبيليه. حالا مي‏خواستي از اين قرص مرص‏ها كه همه مي‏خورند بهش بدي شايد فايده كنه.»
گفتم: «الله بختكي نمي‏شه كاري كرد كه.»
اونا كه پا شدند منم پاشدم وضو گرفتم و نمازمو خوندم و دعا كردم:
«اي خدا تا صبح تب اين بچه بياد پائين، دو ركعت نماز براي حضرت فاطمه مي‏خونم.»
بعد كته رو كشيدم و به زور دو تا قاشق گذاشتم دهن بچه. پس داد. حالا اتاق شده سوت و كور. به دو رفتم تا دم در. خيابون همچين بود ظلمات. خوف ورم داشت. درها رو بستم. دوئيدم تو اتاق. لپ‏هاي هاشم گل انداخته بود و خرخر مي‏كرد. دست گذاشتم روي سرش. الو گرفته بود. كم كم چشم‏هاشو وا كرد. گفتم: شايد از فراق خادمي اين طور شده. دلخوشكنك بچه گفتم:
«هاشم جان مادر، چشم و دلت روشن. خبر آوردن بابات همين روزها مي‏آد.»
چشاش خنديد به زور گفت:
«بگو اروا خاك بابام.»
گفتم. دوباره بهم گفت:
«زن بابا.»
گفتم: «جون مادر.»
گفت: «چرا طاق اتاق پائين اومده. مي‏خواد بيفته رو سرم.»
گفتم: «پائين نيومده كه هاشم جان.»
گفت: «چرا اون گربه سبزه هي مي‏آد تو اتاق؟»
ديدم هذيون مي‏گه. يه دستمال خيس كردم گذاشتم روي سرش. دور لب‏هاش از خشكي سفيدك زده بود. يه چيكه آب گذاشتم دهنش. بيخودي خنديد و روشو انداخت كنار. گفتم:
«اي خدا بزرگيتو شكر. تب اين بچه داره پائين مي‎آد.»
بعد گفتم: «السونو والسون، باباي هاشمو برسون.»
هاشم خوشش اومد، خنديد.
˜
شب چله كوچيكه، خادمي رو آزاد كردند. نصف شده بود. اگه هاشم نبود از خوشحالي مي‏پريدم روشو مي‏بوسيدم. شام كه خورديم گفتم:
«تا تو برگردي من و هاشم نصف عمر شديم. زن آقا پيش‏نماز هم همين طور. حالا امشب زن و بچه اونم خوشحالند.»
چه شبي به ما گذشت. انگار خدا دنيا رو بهمون داده بود. تا صبح تخمه شكستيم. ده دفعه ذل زدم بهش نگاه كردم ببينم خواب مي‏بينم يا راست راستكي اين خادميه جلوم نشسته. هاشم صد دفعه دست انداخت گردن باباش ماچش كرد. سماور آتيش بود. دوباره دو تا پر چايي دم كردم گفتم:
«هاشم جان چشم و دلت روشن، اينم بابات كه هي مي‏خواستي.»
بعد به خادمي گفتم:
«خبر نكردي بيام پيشوازت آقا. عوضش امشب قدرتي خدا مهتابه. كوري چشم حسودا.»
خادمي پرسيد:
«تو اين مدت از كجا آوردين خوردين؟»
گفتم: «به كجاي كاري مرد حسابي، اوليايي بغل بغل اسكناس مي‏آورد.»
گفت: «تو رو خدا؟»
گفتم: «چه خوش باور. آدم ساده، تو آخه قلبت از چيه كه همه ‏رو خوب مي‏بيني؟ حتي نكرد مواجب تو رو جمع كنه بده ما. هر چي پول از قبل پس‏ انداز داشتم خوردم. دار و ندارم همين چادره. ديدم اينم به راه شكم بدم، آبرومو با چي حفظ كنم. به اموال تو هم دست نزدم. فقط گفتم خدا كس بي‎كسون تويي. نذار ازت برگردم. نذاشت. سه روز پيش اينو گفتم، به همين زودي كارها راس و ريس شد.»
گفت: «كاشكي همه كارها به همين زودي و سادگي راست و ريس مي‏شد.»
گفتم: «هاشم هم چند روز ناخوش بود. نمي‏دوني تو نبودي چي به ما گذشت. خدا باعث و باني‏شو لعنت كنه.»
بعد لباس‏هايي رو كه براي بچه تو راهي از تو دست بقچه سر هم بنديل كرده بودم، نشونش دادم.
گفت: «اي بابا. ببين قسمت مي‏شه من اصلاً ببينمش.»
ته دلم لرزيد. خواستم بگم تورو به فرق شكافته‏ ي علي دست از اين كارات بردار كه مهلت نداد. گفت:
«بقچه‎اي كه آقا بهت داده بود كو؟»
گفتم: «تو همين پس و پناه‎هاست. چه مي‏دونم حالا. وقت گير آوردي. بذار يه خورده ببينمت.»
گفت: «هر جوريه برو پيدا كن.»
رفتم. از تو كته زغال‏ها درش آوردم. گفت:
«در مسجد كه بسته است؟»
گفتم: «آره.»
يكي‏شو درآورد به خوندن. همچين روون نمي‏خوند. هي خوند من دنبال حرف گشتم از عاقبت كار بترسونمش. هي خوند و خوند. از اين كه اجنبي‎ها هر كاري دلشون مي‏خواد تو اين خراب شده انجام مي‏دن. از اين كه پونزده خرداد از كشته پشته درست كردند. از اين كه خيلي‏ها رو با طياره ريختند تو حوض سلطون. تموم كه شد پرسيدم:
«مگه شما آدم نبودين رفتين زندان. چرا از شما ننوشته؟»
فردا ظهر خود خادمي اذون گفت. يه دنيا شادي مسجد و محل‏ رو پر كرد. از صبح چه آفتاب جون‏داري بود. هاشم از بي‎خوابي شب قبل چشم‎هاش دو دو مي‏زد. اما انگار يه شبه آب رفته بود زير پوستش. روز بعد هم بي‏اجازه نرفت مدرسه. فرداش دوباره كار من در اومده بود. بايد مي‏رفتم پيش مديرشون به عز و التماس تا دوباره راهش بدن. به خادمي گفتم:
«اين بچه آخرش هم درس‏خون نمي‏شه.»
قبل از اين كه آقاي خودمون برسه. پيش‏نماز جديد اومد. يه راست رفت تو محراب. هنوز قامت نبسته بود كه آقا رسيد. مردم صلوات فرستادند. هي خواستند آقارو بفرستند جلو، نرفت. همون پشت وايساد به نماز. شب ديگه آقا نيومد. فكر كردم لابد بهش برخورده. خادمي گفت:
«اوليايي پيغوم فرستاده كه ما فكر نمي‎كرديم شما حالا حالاها بياين. از ايشون دعوت كرديم. اگه ممكنه يه مسجد ديگه گير بيارين.»
كم كم مردم خبردار شدند و مسجد نيومدند. يه شب پيش‏نماز جديد رفت بالاي منبر كه:
«مردم من سيد حسني هستم. اين همه مسجد پر از سيد حسيني. بذارين يه مسجد مال امام حسن باشه. من راست و حسيني مي‏گم، اهل جنگ و جدال و اين جور حرف‏ها نيستم. هر كي خوشش نمي‏آد، التماس دعا.»
از فرداش غير مش غلامعلي سبزي‏فروش و حاجي حيدر بزاز و چند تا پير و پاتال فكسني ديگه، هيچكي نيومد به نماز، خادمي هم لج كرد اذونم نگفت تا يه روز ملت ديدند اين طوري كه نمي‏شه. جمع شدند آقا رو با سلام و صلوات آوردند مسجد. از سربند اون قضيه پاي خيلي‏ها از مسجد بريده شد. يكي‏شم حاجي اوليايي.
يه هفته نگذشته بود كه راست مسجد يه هيئت راه افتاد. هر شبه خدا سينه ‏زني. وقت و بي‏وقت روضه امام حسن. تا يه روز آقا به خادمي گفت: شب همه ‏رو خبر كن كار دارم. شبش كه شد مسجد جاي سوزن انداختن نداشت. آقا نمازشو كه خوند رفت منبر. خادمي صداي بلندگو رو هم زياد كرد. آقا دو تا مسئله گفت و شروع كرد به روضه خوندن. روضه امام حسن‏مجتبي. كه چطور زنش هم جاسوس ظالمين بوده. كه چطور جيگرش توي طشت تيكه تيكه شده.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 02-27-2015 در ساعت 02:10 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید