نمایش پست تنها
  #11  
قدیمی 05-09-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مادر وقتي بياعتنايي من را ديد هديه رامين را باز کرد و گفت : ببين افسون آقا رامين چه لباسقشنگي براي تو فرستاده. ماشاءالله چقدر خوش سليقه است.
سکوت کرده سپس به اتاقمرفتم مادر از مينا خانم عذرخواهي کرد و گفت : که مدتي هست خيلي نارحت هستم و بهانههاي جورواجور به خاطر برخوردم آورد.
جلوي پنجره ايستاده بودم. درخت گيلاس درحال شکوفه زدن بود و تا چند روز ديگر جامه سفيد زيباي شکوفه بر تن مي کرد.
دريک لحظه احساس کردم شکوفه عزيزم از زير درخت گيلاس به من نگاه مي کند. قلبم به تپشافتاد و با اشتياق نگاهش کردم و دست را به طرفش داراز کردمولي او با ناراحتيصورتش را از من برگردانده و به طرف درخت رفته و ناپديد شد.
بدنم از اين حرکت اويخ کرده بود . به خو آ»ده و از اتاق سريع بيرون رفتم. مادر را در حاليکه داشتبا مينا خانم صحبت مي کرد را ديدم . مادر متوجه حالتم شد و گفت : افسون جان چيه چرارنگت پريده.
با اين حرف آقاي شريفي و مينا خانم به من نگاه کردند . گفتم : مامان آبجي شکوفه را ديدم . اون تو حياط بود و با اين حرف مادر به طرفم آمده و مرادرآغوش کشيد و شروع کرد به گريه کردن.
آقاي شريفي با ناراحتي گفت : دخترماز بس که در فکر آنها هستي خيالاتي شده اي . مادر صورتم را بوسيد و گفت : دخترمکمي صبور باشمي دانم که به تو چي مي گذرد . به خاطر من هم که شده کمي آرامباشيد تا خيالم از بابت شماها آسوده باشد.
آقاي شريفي و مينا خانم روز بعد بهشيراز رفتند چون دخترشان ليلا را پيش عمويش گذاشته بودند. ليلا را هنوز نديده بودم.
مسعود و من همچنان با روحيه ضعيف به درس خواندن ادامه مي داديم. در پايان سالروفوزه شدم.
ولي مسعود بيچاره که هميشه نمراتش از هيجده پايين تر نبود 3 تاتجديد آورد و لي در امتحانات شهريور ماه با سعي و کوشش بسيار قبول شد.
در کلاسسوم راهنمايي بودم که با دختري به نام شيما آشنا شدم و دوستي صميمانه اي بين ماحاکم شد او هم مانند من پدر نداشتو ما همديگر را خوب درک مي کرديم. شيما خيليتمايل داشت رفت و آمد خانوادگي داشته باشيم. ولي من دوست نداشتم.
فقط شيما بودکه حرکات خشن و تندم را تحمل مي کرد و سعي داشت که بيشتر خودش را به من نزديک کند.
وقتي متوجه شدم او برعکس تمامي دختران که حرکات خشن من را مي ديدند و سريع ازمن دوري مي کردند نيستمنهم با او طرح دوستي ذريختم اما زياد خنده و شوخي نميکردم و او هم از من انتظاري نداشت.
در موقع تعطيلات تابستان با همديگر از طريقتلفن ارتباط داشتيم . چند دفعه پيشنهاد کرد با همديگر رفت و آمد خانوادگي داشتهباشيمولي من استقبال نکردم.
در خانه بيشتر ساکت بودم و زياد به مادر کمکنمي کردم. يکروز با دايي محمود در حياط نشسته بوديم .
دايي گربه اي را داشتنوازش مي کرد . من هم خواستم او را نوازش کنم ولي با چنگهاي تيزش دستم را خراش داد .
حرصم درآمد چنان گربه را به طرف ديوار پرت کردم که گربه بيچاره به شدت بهديوار برخورد کرده و بي هوش نقش زمين گرديد و ديگر به هوش نيامد .
دايي از اينکار من سخت حيرت کرده و از آن به بعد لقب قلب سنگي به من داد. چون هيچ حالت زنانهاي نداشته و خيلي خشنو عصبي بودم.
فصلها پي در پي مي گذشت و من به تدريج رشدمي کردم و از اينکه اندامم فرم ديگري مي گرفت ناراحت بودم. از بزرگ شدن بدم مي آمدچون بايستي مانند آدمهاي بزرگ رفتار مي کردم.
رامين ماهي يک بار با ما تماسمي گرفت و مادر با او صحبت مي کرد . من هيچوقت در اين مدت با او صحبت نکرده بودم.
دايي محمود هر وقت مرا مي ديد لبخندي موزيانه مي زد و مي گفت : ديگه داريماشاءالله براي خودت خانمي مي شوي. روز به روز هم خوشگل تر. و من با خجالت ميگفتم : اي کاش هميشه بچه مي ماندم. بعد از کنار دايي با شرم بلند مي شدم و بهآشپزخانه مي رفتم.
دايي محمود را خيلي دوست داشتم . مرد خوش قلب و مهرباني بود. خيلي هم خوش حرف بود. هميشه با من شوخي مي کرد.
يک سال ديگر نيز بايد درس ميخواندم تا ديپلمم را بگيرم. دايي محمود کمک کرد تا با نمره خوبي قبول شدم .
واز اينکه کم حرف بودم خيلي ناراحت بود و مدام مي گفت : دختر بايد کمي سرو زبونداشته باشه. تو اينقدر کم حرف هستي که بعضي مواقعيادم مي ره که تو در اين خانهنفس مي کشي. دايي محمود هم سن و سال رامين بود.
بيست و نه سال داشت ولي هنوز ازدواجنکره بود.
دايي فارغ التحصيل رشته الکترونيک بود .
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید