موضوع: بوف کور
نمایش پست تنها
  #12  
قدیمی 03-23-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

بوف کور (11)
صادق هدایت
حالم که بهتر شد ، تصميم گرفتم بروم .بروم خود را گم بکنم ، مثل سگ خوره گرفته
که ميداند بايد بميرد .مثل پرندگانی که هنگام مرگشان پنهان می شوند .صبح زود بلند
شدم ، دو تا کلوچه که سر رف بود برداشتم و بطوريکه کسی ملتفت نشود از خانه فرار
کردم ، از نکبتی که مرا گرفته بود گريختم ، بدون مقصود معينی از ميان کوچه ها ،
بی تکليف از ميان رجاله هائی که همه آنها قيافه طماع داشتند و دنبال پول و شهرت
می دويدند گذشتم من احتياجی بديدن آنها نداشتم چون يکی از آنها نماينده باقی ديگرشان بود .
همه آنها يک ذهن بودند که يک مشت روده بدنبال آن آويخته و منتهی بآلت تناسبيشان می شد .
ناگهان حس کردم که چالاک تر و سبکتر شده ام ، عضلات پاهايم بتندی و جلدی مخصوصی
که تصورش را نمی توانستم بکنم براه افتاده بود .حس می کردم که از
همه قيدهای زندگی رسته ام – شانه هايم را بالا انداختم ، اين حرکت
طبيعی من بود ، در بچگی هر وقت از زير بار زحمت و مسئوليتی آزاد
می شد م همين حرکت را انجام می دادم .
آفتاب بالا می آمد و می سوزانيد . در کوچه های خلوت افتادم ، سر راهم
خانه های خاکستری رنگ باشکال هندسی عجيب و غريب : مکعب ، منشور ،
مخروطی با دريچه های کوتاه و تاريک ديده می شد . اين دريچه ها بی درو بست
، بی صاحب و موقت به نظرمی آمدند . مثل اين بود که هرگز يک موجود
زنده نمی توانست در اين خانه ها مسکن داشته باشد .
خورشيد مانند تيغ طلائی ، از کنار سايه ديوار ميتراشيد و بر می داشت .
کوچه ها بين ديوارهای کهنه سفيد کرده ممتد می شدند ، همه جا آرام و
گنگ بود مثل اينکه همه عناصر قانون مقدس آرامش هوای سوزان ، قانون
سکوت را مراعات کرده بودند . می آمد که در همه جا اسراری پنهان
بود ، بطوريکه ريه هايم جرئت نفس کشيدن را نداشتند .
يکمرتبه ملتفت شدم که از دروازه خارج شده ام – حرارت آفتاب با
هزاران دهن مکند عرق تن مرا بيرون می کشيد . بته های صحرا
زير آفتاب تابان برنگ زرد چوبه در آمده بودند .خورشيد مثل چشم تب دار ،
پرتو سوزان خود را از ته آسمان نثار منظره خاموش و بيجان می کرد .ولی
خاک و گياه های اينجا بوی مخصوصی داشت ، بوی آن بقدری قوی بود
که از استشمام آن بياد دقيقه های بچگی خودم افتادم – نه تنها حرکات
و کلمات آنزمان را در خاطرم مجسم کرد ، بلکه يک لحظه آن دوره را
در خودم حس کردم ، مثل اينکه ديروز اتفاق افتاده بود . يک نوع
سرگيجه گوارا بمن دست داد ، مثل اينکه دوباره در دنيای گمشده
ای متولد شده بودم . اين احساس يک خاصيت مست کننده داشت
و مانند شراب کهنه شيرين در رگ و پی من تاته وجودم تاثير کرد –
در صحرا خارها ، سنگها ، تنه درختها وبته های کوچک کاکوتی
را می شناختم – بوی خودمانی سبزه ها را می شناختم .
ياد روزهای دور دست خودم افتادم ولی همه اين ياد بودها
بطرز افسون مانندی از من دور شده بود و آن يادگار باهم زندگی مستقلی داشتند .
در صورتيکه من شاهد دور و بيچاره ای بيش نبودم و حس می کردم که
ميان من و آنها گرداب عميقی کنده شده بود .حس می کردم که امروز
دلم تهی و بته های عطر جادوئی آنزمان را گم کرده بودند ، درختهای
سرو بيشتر فاصله پيدا کرده بودند ، تپه ها خشکتر شده بودند –
موجودی که آنوقت بودم ديگر وجود نداشت و اگر حاضرش می کردم و
با او حرف می زدم نمی شنيد و مطالب مرا نمی فهميد . صورت يک
نفر آدمی را داشت که سابق برين با او آشنا بوده ام ولی از من و جزومن نبود .
دنيا به نظرم يک خانه خالی و غم انگيز آمد و در سينه ام اظطرابی
دوران می زد مثل اينکه حالا مجبور بودم با پای برهنه همه اطاقهای
اين خانه را سرکشی کنم – از اطاقهای تو در تو می گذشتم ، ولی
زمانی که باطاق آخر در مقابل آن لکاته می رسيدم ، درهای پشت سرم
خود بخود بسته می شد و فقط سايه های لرزان ديوار هائی که زاويه
آنها محو شده بود مانند کنيزان و غلامان سياه پوست در اطراف من پاسبانی می کردند .
نزديک نهر سورن که رسيدم جلوم يک کوه خشک خالی پيدا شد . هيکل
خشک و سخت کوه مرا بياد دايه ام انداخت ، نمی دانم چه رابطه ای بين
آنها وجود داشت . از کنار کوه گذشتم ، در يک محوطه کوچک و با
صفائی رسيدم که اطرافش را کوه گرفته بود و بالای کوه يک قلعه بلند
که با خشت های وزين ساخته بودند ديده می شد .
در سايه روشن اطاق بکوزه آب که روی رف بود خيره شده بودم .
بنظرم آمد تا مدتی که کوزه روی رف است خوابم نخواهد برد –يکجور
ترس بيجا برايم توليد شده بودکه کوزه خواهد افتاد ، بلند شدم که جای
کوزه را محفوظ کنم ، ولی بواسطه تحريک مجهولی که خودم ملتفت
نبودم دستم را عمدا بکوزه خورد ، کوزه افتاد و شکست ، بالاخره
پلکهای چشمم را بهم فشار دادم ، اما بخيالم رسيد که دايه ام بلند شده
بمن نگاه می کند مشتهای خود را زير لحاف گره کردم ، اما هيچ اتفاق
فوق العاده ای رخ نداده بود . در حالت اغما صدای در کوچه
را شنيدم ، صدای پای دايه ام را شنيدم که نعلينش بزمين ميکشيد و
رفت نان و پنير را گرفت .
بعد صدای دور دست فروشنده ای آمد که ميخواند : (صفر ابره شاتوت ؟)
نه ، زندگی مثل معمول خسته کننده شروع شده بود . روشنائی زيادتر ميشد ،
چشمهايم را که باز کردم يک تکه از انعکاس آفتاب روی سطح آب حوض که
از دريچه اطاقم بسقف افتاده بود ميلرزيد .
بنظرم آمد خواب ديشب آنقدر دور و محو شده بود مثل اينکه چند سال قبل وقتيکه
بچه بودم ديده ام . دايه ام چاشت مرا آورده ، مثل اين بود که صورت دايه ام
روی يک آينه دق منعکس شده باشد ، آنقدر کشيده و لاغر بنظرم جلوه کرد،
بشکل باور نکردنی مضحکی در آمده بود . انگاری که وزن سنگينی صورتش
را پايين کشيده بود .
با اينکه ننجون می دانست دود غليان برايم بد است باز هم در اطاقم غليان می کشيد .
اصلا تا غليان نميکشيد سر دماغ نمی آمد . از بسکه دايه ام از خانه اش از
عروسش و پسرش برايم حرف زده بود ، مرا هم با کيفهای شهوتی خودش شريک
کرده بود – چقدر احمقانه است ، گاهی بيجهت بفکر زندگی اشخاص خانه دايه ام
ميافتادم ولی نميدانم چرا هر جور زندگی و خوشی ديگران دلم را بهم می زند –
در صورتيکه ميدانستم زندگی من تمام شده و بطرز دردناکی آهسته خاموش می شود .
بمن چه ربطی داشت که فکرم را متوجه زندگی احمقها و رجاله ها بکنم ، که سالم بودند ،
خوب ميخوردند ، خوب می خوابيدند و خوب جماع می کردند و هر گز ذره ای از
دردهای مرا حس نکرده بودند و بالهای مرگ هر دقيقه بسر و صورتشان ساييده نشده بود ؟
ننجون مثل بچه ها با من رفتار می کرد . ميخواست همه جای مرا ببيند .
من هنوز از زنم رو در واسی داشتم . وارد اطاقم که ميشدم روی خلط خودم
را که در لگن انداخته بودم ، می پوشاندم – موی سر و ريشم را شانه می کردم .
شبکلاهم را مرتب می کرد م . ولی پيش دايه ام هيچ جور رو در واسی نداشتم –
چرا اين زن که هيچ رابطه ای با من نداشت خودش را آنقدر داخل زندگی من کرده بود ؟
يادم است در همين اطاق روی آب انبار زمستان ها کرسی می گذاشتند .
من و دايه ام با همين لکانه دور کرسی ميخوابيديم . تاريک روشن چشمهايم باز ميشد
نقش پرده گلدوزی که جلو در آويزان بود در مقابل چشمم جان می گرفت .
چه پرده عجيب ترسناکی بود ؟ رويش يک پير مرد قوز کرده شبيه جوکيان هند شالمه
بسته زير يک درخت سرو نشسته بود و سازی شبيه سه تار در دست داشت و يک
دختر جوان خوشگل مانند بوگام داسی رقاصه بتکده های هند ، دستهايش را زنجير
کرده بودند و مثل اين بود که مجبور است جلو پيرمرد برقصد – پيش خودم
تصور می کردم شايد اين پيرمرد را هم دريک سياه چال با يک مارناگ انداخته بودند
که باين شکل در آمده بود و موهای سروريشش سفيد شده بود .
از اين پرده های زردوزی هندی بود که شايد پدر يا عمويم از ممالک دور
فرستاده بودند – باين شکل که زياد دقيق ميشدم ميترسيدم .دايه ام را خواب آلود
بيدارمی کردم ، او با نفس بد بو و موهای خشن سياهش که بصورتم ماليده می شد
مرا بخودش می چسباند – صبح که چشمم باز شد او ، بهمان شکل در نظرم
جلوه کرد . فقط خطهای صورتش گودتر و سخت تر شده بود .
اغلب برا ی فراموشی ، برا ی فرار از خودم ، ايام بچگی خودم را بياد می آورم.


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید