نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 08-31-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشتفصل هفتم



نمی دانم چقدر از خوابیدنم گذشته بود که چشم هایم با صدای ساز و آوازی که از پایین می آمد نیم باز شد. اول گیج شدم. چند لحظه طول کشید تا یادم افتاد کجا هستم و فهمیدم که دوست های حسام آمده اند.

دنده به دنده شدم و چشم هایم را بستم ولی خوابم نبرد و در عین حال صدای آهنگ قشنگ و شادی که راز پایین می آمد کاملا خواب را از سرم پراند. ناچار نشستم و بی اختیار گوش هایم را تیز کردم که یکدفعه صدای آهنگ قطع شد و صدایی مردانه و رسا شروع به خواندن کرد. صدای گرمی که به خاطر بسته بودن در و صدای موج دریا و جیرجیرک ها که از بیرون پنجره، اتاق را پر می کرد، فقط وقتی اوج می گرفت به گوشم می رسید. از جا بلند شدم و آهسته در را نیمه باز کردم. به محض این که درباز شد انگار فضای اتاق پر از صدای گرمی شد که آدم را مجذوب می کرد و بی اختیار به زمزمه وامی داشت.

با عجله لباسم را عوض کردم و از پله ها سرازیر شدم، دلم می خواست بدانم این صدای کیست؟ ولی از دیدن آن همه آدم که در حدود بیست نفر می شدند و پشت به پله ها، رو به شومینه، دایره وار نشسته بودند، یکه خوردم. از پایین رفتن پشیمان شدم. ایستادم و فکر کردم برگردم بالا، از آن جا هم می شود شنید. ولی شنیدن آن صدا که با آهنگی دلنشین می خواند:

تو ای پری کجایی که رخ نمی نمایی

از آن بهشت پنهان دری نمی گشایی

باز وسوسه کرد یکی – دو پله دیگر پایین بروم، هنوز پایم روی پله دومی نرفته بود و صورت آقایی را که با چشم بسته می خواند درست ندیده بودم که چشم هایش باز شد و بلافاصله نگاهش به من افتاد.

از یکه ای که خورد و مکثی که کرد و نگاهش که خیره به من ماند، یکدفعه همه چشم ها به عقب و سمت من برگشت. نمی دانم از حالت خیز گرفته ام جا خورد یا از این که یکدفعه در تاریک و روشن پله ها پیدایم شده بود، ولی هرچه بود زود دوباره زود دوباره مصراع را از اول خواند و همین باعث شد همهمه ای که ایجاد شده بود ساکت شود و همه باز رویشان به سمت او برگردد و من نفسم بالا بیاید. ولی با تمام خجالتم نتوانستم برگردم بالا و ناچار همان جا روی پله نشستم، در حالی که قلبم چنان به تلاطم افتاده بود که تقریبا دیگر اصلا صدای او را نمی شنیدم.

وقتی بالاخره شعر تمام شد و صدای کف زدن بلند شد و دوباره همه به دنبال نگاه او به سمت من برگشتند، حسام به داد من که نمی دانستم چه کار کنم رسید و با صدای بلند من را صدا زد و گفت:

-ماهنوش!

و رو به دیگران اضافه کرد:

-دختر عمویم، ماهنوش.

بعد رو به همان آقا که آواز می خواند و هنوز با دقت مرا نگاه می کرد گفت:

-قابل توجه آقا شهاب که انگار اژدها دیده بود!

همه خندیدند و من مجبور شدم پایین بروم و با همه سلام و احوالپرسی کنم ولی به محض این که آهنگ بعدی شروع شد، با وجود اصرار رعنا، باز برگشتم بالا و این بار با گوش دادن به صدای آن ها خوابم برد و البته این آخرین بار نبود که آن ها را دیدم، چون تقریبا تا آمدن مادر و بقیه، هر شب، و بعد از آمدنشان چندیدن بار دیگر هم آن ها آمدند و این باعث شد که نه تنها دیگر خودم را پنهان نکنم، به قول رعنا بشوم یک مشتری پر و پا قرص که شب های بعد انتظار آمدن آن ها را می کشید.

این بود که تا آمدن مادر این ها، شب هایمان این طور می گذشت و روزها هم، وقت من و رعنا که تازه بعد از مدتی که آمده بود توانسته بودیم کاملا تنها باشیم و سرفرصت با هم حرف بزنیم، به مرور خاطرات گذشته و درد دل می گذشت.

یک روز، همان طور که کنار ساحل بین ماسه ها نشسته بودیم و حسام با کیمیا بازی می کرد، بی آن که به سوالم فکر کنم از رعنا پرسیدم:

-رعنا، خیلی دوستش داری؟

برگشت و با تعجب گفت:

-کیمیا رو؟

سرم را تکان دادم. لبخندی شیرین زد و گفت:

-دوستش دارم.

از حرف مسخره ای که زده بودم، پشیمان شدم. خودم گفتم:

-چقدر حرفم احمقانه بود.

-نه، چرا احمقانه بود؟ باور می شه بعضی وقت ها خودم هم از خودم می پرسم که چقدر دوستش دارم؟ ولی هیچ وقت نتونسم جواب بدم، آدم زندگی دوباره ش رو چقدر دوست داره؟

منظورش را نفهمیدم و هاج و واج نگاهش کردم. آهی عمیق کشید، نگاهش را از کیمیا گرفت و برگشت و گفت:

-کیمیا برای من فقط بچه نیست، زندگی دوباره س ....

مات و گیج نگاهش کردم که ادامه داد:

-می دونی، کیمیا رو خدا وقتی به من داد که از همه چیز بدم اومده بود، آن قدر حالت پوچی و افسردگیم شدید بود که ...

فریاد حسام که گفت:

-بچه ها بریم ناهار بخوریم؟ من دارم ضعف می کنم.

حرفش را قطع کرد و من متحیر و گیج مجبور شدم از جا بلند شوم. اما تا موقع خواب بعدازظهر که باز تنها شدیم، همه اش فکر می کردم آن حرف ها را تصور کرده ام، نشنیده ام.

برای همین، به محض این که کیمیا خوابش برد، دستم را ستون سرم کردم، به سمت رعنا غلت زدم و پرسیدم:

-از فکر حرفت بیرون نمی آم.

-کدوم حرف؟ این را که گفتم این « خم شد و بوسه ای نرم از گونه کیمیا برداشت » زندگی دوباره منه؟

سرم را تکان دادم. نگاهی به من و بعد به کیمیا کرد، آهسته پتو را تا زیر چانه اش کشید و بعد نشست:

-طولانیه، حوصله ش رو داری؟

آن قدر مشتاق بودم که خودش از نگاهم فهمید، لبخندی محو زد، زانوهایش را بغل کرد و در حالی که از پنجره به دریا چشم می دوخت، گفت:

-ماهنوش، یادته اون وقت ها من چقدر عاشق شعر و کتاب و موسیقی بودم؟ یادته همیشه آرزوم بود بلد باشم پیانو بزنم؟ یا خانواده مون یه جوری بود که به این چیزها اهمیت می داد؟ یادته یه روز که شعرمو توی پیک دانش آموز چاپ کرده بودن، با چه ذوقی اومدم خونه پیک رو دادم دست مامان؟ وقتی خوند و فقط گفت قشنگه، بدون این که حتی اسم من رو که زیرش نوشته شده بود ببینه، چقدر گریه کردم؟ که چرا نفهمیدن؟ آخر تو دلت سوخت، اون وقت یواشکی رفتی گفتی؟ ولی هیچ وقت این غصه از دلم بیرون نرفت که چرا هیچ کس توی خونه ما برایش مهم نیست که من به چی علاقه دارم. از بچگی همیشه وقت هایی که تو هر جوری بود به قول خودت حقت رو از این و اون می گرفتی، بهت حسودیم می شد. دوست داشتم منم می تونستم لااقل با شیطنت و شلوغی غصه م رو بیرون برزیم ولی همیشه ساکت بودم. بزرگ تر که شدم، فکر می کردم واقعا توقع زیادی از خانواده ام دارم. چطوری می شه توی اون خونه شلوغ و پلوغ از مامان اینا توقع داشته باشسم که حواسشون به عشق و علاقه های من هم باشه! همه ش به خودم می گفتم:

-- یه روز وقتی ازدواج کنم و از این خونه برم، می روم دنبال همه چیزهایی که دوست دارم و با مردی ازدواج می کنم که حرفم رو بفهمه.

همه آرزوهام رو گذاشتم برای بعد از ازدواج و این اشتباه خیلی بزرگی بود. چون، ماهنوش آرزوهای ما را جز خودمون هیچ کس نمی تونه برآورده کنه. بگذریم، یادته وقتی بهرام آمده بود خواستگاری، تو گفتی خیلی بی معرفتی، منو می ذاری می ری خارج، چی گفتم؟ گفتم:

-می رم اون جا هم درس می خونم، هی پیانو یاد می گیرم، برمی گردم.

احساسم این بود اون جا توی همه خونه ها مثل توی فلیم ها یک پیانو هست، آدم ها همه تحصیلکرده و مرتب و تر و تمیز و خوشبختند، و فقط کافیه آدم اون جا زندگی کنه تا خوشبخت باشه. نمی دونم چرا اون قدر احمقانه فکر می کردم. وقتی بهرام آمد خواستگاری فقط چون پسری مرتب و آراسته بود و پدر و مادرش جوان و شیک و خانواده اش کم جمعیت، فکر کردم حتما عاشق هون چیزهاییه که من هستم، فکر می کردم از این که زنش این قدر روحیه ش لطیفه لذت می بره، که به وجودم افتخار می کنه و ...

خندید:

-ماهنوش، آخه چرا اون قدر کله پوک بودم، من نوزده سالم بود، چرا اون قدر رومانتیک و رویایی فکر می کردم، که حتی در مورد علایقم با بهرام حرف نزدم؟ توی تمام دفعاتی که با بهرام حرف زدم، یک بار ازش نپرسیدم که شما شعر دوست داری؟ یا مثلا چه آهنگی گوش می دی؟ یا اهل مطالعه هستی؟ اگه هستی چه جور کتاب هایی می خونی؟ اون قدر مطمئن بودم که علایقم مایه افتخار اون می شه که ...

دوباره خندید:

-باورت می شه؟ از فکر این همه حماقت خودم دیوونه می شم ...

خلاصه همه چیز بر وفق مراد بود تا یک ماه بعد از این که از ایران رفتیم. وقتی اون جا مستقر شدیم، یواش یواش فهمیدم که چقدر روحیات بهرام برایم ناشناس و گنگه. بهرام اصلا احساساتی و رومانتیک نبود، حساب همه چیز براش مثل فرمول های کتاب هاش، فقط وقتی معنا داشت که با احساس ربطی نداشته باشه. این که شعر نخونده بود یا دوست نداشت هیچی، از شعر و کتاب های ادبیات و رمان حالش به هم می خورد و نفرت داشت. وقتی اولین بار دفتر شعرم رو برایش باز کردم و با چه ذوقی بهش گفتم این شعرها رو خودم گفتم، می دونی چی گفت؟ قیافه ش انگار که اژدها دیده درهم رفت و گفت:

-چی؟ مگه تو شعر دوست داری؟ نکنه می خوای اینا رو برای من بخونی؟ من از شعر و این مزخرفات حالم به هم می خوره!



دیگه بقیه ش رو نپرس. یواش یواش فهمیدم تمام آرزوهای من برای بهرام مسخره س و بچگانه، و از اون بدتر روشی بود که او این تفاوت افکارمون رو به من فهموند، چون هیچ فشاری برای درک کردن من به خودش نیاورد.

پوزخند تلخی زد و ادامه داد:

-بهرام خیلی بی رودربایستی گفت که از زن های احساساتی و شاعر مسلک بدش می آد و همیشه از این که با زنی احساساتی ازدواج کنه وحشت داشته و ... واسه همینم دنبال دختر یکی یکدونه و تی تیش مامانی نرفته ... لابد پیش خودش حساب کرده بود من چون توی یک خانواده شلوغ بزرگ شده م افکارم به قول اون تی تیش مامانی نیست. دیگه بقیه ش رو خودت حدس بزن. به مرور اون قدر افسرده و ناامید شدم که تصمیم گرفتم از بهرام جدا بشم و به ایران برگردم ولی درست توی اوج ناامیدی متوجه شدم که حامله م، برای همینه که بهت می گم کیمیا عمر دوباره منه.

-وجود او باعث شد قید تمام علایق دیگه م رو به راحتی بزنم و دیگه حتی به آرزوهایم، به شعر و موسیقی و رفتار بهرام، فکر هم نکنم. این شد که رفته رفته تمام آرزوهام شد عشقی که به کیمیا داشتم. خصوصا وقتی که کیمیا زود به دنیا آمد و به خاطر ضعف بنیه احتیاج به مراقبتی مضاعف داشت. کیمیا وقتی به دنیا آمد مشکل تنفسی داشت، هنوز هم داره و نباید سرما بخوره ...

بعد یکدفعه حرفش را قطع کرد و گفت:

-ولش کن، بگذریم.

نگاه غمگین و آزرده اش من را یاد رعنای گذشته ها، رعنای بچگی می انداخت با این تفاوت که حالا مثل گذشته ها دیگر زود لب برنمی چید و زیر گریه نمی زد. ولی هنوز هم مثل قدیم سرگشتگی اش من را بی قرار و ناراحت می کرد. ته دلم به خودم که با سوالم ناراحتش کرده بودم بد و بیراه می گفتم که رعنا بعد از چند لحظه سکوت پرسید:

-راستی ماهنوش، زندگی تو چی شد؟ چرا این طوری شد؟ من همیشه خدا رو شکر می کردم که تو به اون چیزی که می خواستی رسیدی، چون می دونستم که تو ذاتت با من خیلی فرق داره و تحمل من رو نداری، واقعا یه دفعه چی شد؟

نگاهش دوباره نگاه پر از آرامش رعنای همیشگی شده بود و این به من هم آرامش می داد و باعث می شد ازش ممنون باشم و با عجله جوابش را بدهم تا فکرش را از گذشته اش دور کنم، از آنچه آن چشم های آرام را مشوش و غمگین می کرد. این بود که سریع در جوابش گفتم:

-یه دفعه نشد، از اول بود، من نفهم بودم.

پوزخندی زدم و ادامه دادم:

-خب، نفهمی و آسودگی هم همیشه یه جورهایی با هم هستن دیگه.

بعد بی اختیار سگرمه هایم توی هم رفت و آه عمیقی کشیدم.

رعنا فوری گفت:

-اگه ناراحت می شی ...

حرفش را قطع کردم و سعی کردم گره ابروهایم را باز کنم. گفتم:

-نه، ناراحت نمی شم، برای تو دوست دارم بگم، داشتم فکر می کردم از کجا بگم.

رعنا آهسته گفت:

-از اول بگو.

این بار نگاهم را از رعنا برداشتم و به قاب پنجره خیره شدم و سعی کردم به گذشته برگردم، به همان اول، به پنج سال و نیم پیش، به اوایل زندگی مثلا زناشویی ام که به خیال خودم با عشقی آتشین شروع شده بود. به سال آخر دبیرستان و هیجده سالگی ام و به نمایشگاه بزرگی که همان موقع ها سر دوراهی یوسف آباد و نزدیک مدرسه ما باز شده بود و از اواسط سال، تقریبا هر روز در مسیر برگشت از مدرسه، دم در آن پسری مرتب و منظم و اتو کشیده را می دیدم که انگار مثل شیشه های مغازه اش، او را هم ساییده بودند، پسری سبزه، با صورتی زیبا و قامتی کشیده و ورزیده و رفتار و نگاهی که آن موقع ها به نظر من بی نظیر بود.

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید