نمایش پست تنها
  #36  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نامه را پست کردم و به انتظار نشستم .نمیدانم چرا از این نامه انتظار معجزه ای داشتم حتی از نوشتن این نامه یک کلمه با مهران سخن نگفتم.میترسیدم که هر گونه اطلاعاتی از این نامه بگوش دیگری برسد طلسم را باطل کند.مهران چند بار از من پرسید که جواب نوری را نوشتی و من در جواب طفره رفتم و یکبار که اصرار او را دیدم گفتم بگذار نامه دیگری از نوری برسد و یک مرتبه جواب بدهم.
آه که من چقدر خوشخیال بودم ...خیالهای جوانی فقط مخصوص دنیای سحر آمیز خود آنهاست و هرگز در قلبهای سیاه اثری ندارد .
دو هفته بعد از آن شب رویا زده بود که نامه نوری رسید.
مهتا جان...مهتای مهربانم...تو فرشته ای...تو آنقدر خوبی که من شرمم می آید از زندگی سیاه شده و چرکینم با تو حرف بزنم...نه عزیز...من دیگر از دست رفته ام...باور کن اگر مرا ببینی هرگز مرا نیمشناسی ...آن نوریبلند قد و خوش سیما که وقتی از میان نگاههای تحسین آمیز صدها نفر جوان دانشگاهی عبور میکرد قبها را در سینه میفشرد.امروز به درخت خشکیده و تکیده ای شباهت دارد که در زمستانی سخت میان برفها بخود میلرزد و ناله میزند...
تمام لباسها برایم گشاد شده اند شاید اگر بنویسم ۲۰ کیلو کم کردم اغراق نگفته ام ...آن پوست لطیف و شفاف که از سپیدی چون آینه میدرخشید از ضربه های بهرام آنقدر کبود و تیره شده که دل هر بیننده ای را به لرزه می اندازد و من تعجب میکنم چگونه بهرام هر بار پس از آنکه یکبار دیگر صدها لکه و صدها کبودی تازه بر آن نشاند آنطور دیوانه وار آن را بخواهد و تحملش کند.حالا درست یکماه است که من در این آپارتمان زندانی هستم...
هیچکس جز بهرام را ندیدم و با هیپکس حرفی نزده ام چون حتی بهرام سیم تلفن را قطع کرده است و تنها ارتباط من با دنیای خارج دو نامه ایست که من برای تو و مادر بیچاره ام میدهم.هنوز نمیدونم چرا بهرام میگذارد من ارتباط خودم را با دنیای زندگان از طریق این دو ورق اغذ ادامه دهم...شاید که میخواهد شما در لذتهای بیمار گونه خود سهیم و شریک سازد...آخر شما تنها شاهد گذشته های ما بودید و باید حال و آینده ما را بدانید...
مهتای عزیزم تو از آسمان صاف از شعر و ترانه و از فرشتگان خوب حرف زده ای ولی من مدتهاست که آسمان را ندیده ام تا پرواز فرشتگان را ببینم.من قربانی سرنوشت شومی هستم که نمیدانم از کجا بر من نازل شده یادت هست یکروز درباره سرنوشت با هم حرف زدیم دلم میخواهد باز هم بر ضد سرنوشت قیام کنم اما آدم بیرمقی مثل من که داوطلبانه در زندان افتاده است چگونه میتواند با استخوانهای شکسته پیکر کبود و اندام تکیده اش علیه سرنوشت قیام کند؟
نمیدانم از کجا شروع کنم...سرم گیج میرود ...چند روز است که تب میکنم ساعت معینی ندارد گاهی نیمه شب و گاهی وسط روز میلرزم و میلرزم و بعد داغ میشوم آنقدر که خیال میکنم در میان شعله های تب میسوزم و بخار میشوم اما وقتی چشمم را باز میکنم بهرام را میبینم که کنارم نشسته و با دستمال خیس خورده و خنک پیشانیم را از دانه های عرق پاک میکند...او هر روز قرصهای تازه ای برایم می آورد اما این قرصها در تسکین تب و درد من هرگز اثری ندارد...
خوب میدانم که او هرگز مرا به پزشک نخواهد برد چون مگر میشود انسان مفلوک و بیچاره ای مثل مرا به پزشک برد و توضیح نداد که چرا پایش شکسته و چرا تمام تنش از کبودی پوشیده است...نه!...من هرگز به او نخواهم گفت که مرا به پزشک ببرد چون اگر او را به جرم شکنجه یک زن و شکستن پای او دستگیر کنند من چه خواهم کرد؟...آه میدانم که از دلسوزی احمقانه من به فریاد میاییاما چه میوشد کرد؟من قبول کرده ام که او مرا دیوانه وار دوست دارد که همین بدن نیم مرده را شب تا صبح رها نمیکند.اتاق من از بسته های کادو از هدایای روزانه او انباشته شده و هر شب قسم میخورد که فردا روز آزادی منست ولی فردا در بر همان پاشنه میچرخد که میچرخید...دیشب گریه کنان گفت:نوری فقط یک هفته دیگر بمن وقت بده ...وقتی چرک پایت و کبودیهای جدید خوب شد تبت قطع شد دست در دست هم از آسانسور پایین میرویم و شانه به شانه در هوای بهاری مانهاتن قدم میزنیم و تا صبح در دانسینگ ها میرقصیم .نمیدانم چرا با همه وعده هایی که دروغ از کار در آمده اند باز هم هر بار که وعده ای به من میدهد باور میکنم برویش لبخند میزنم و میگویم:باشه عزیزم...قبوله.
امروز برای مامان و بابا نامه نوشتم ...شاید حس ششم که میگن درست باشه چون نامه های مادرم پر از غم و غصه است...مینویسه که نوری همش خوابهای عجیب و غریب برات میبینم ولی من براش نوشتم مامان جان عزیزم اگه بدونی دخترت چقدر خوشبخته هیچوقت اینجور خوابها را نمیبینی...
حالا تنهای خواهش من از مهتای خوبم اینه که هرگز از این ماجرا برای مامان و بابا چیزی ننویسی خواهش میکنم...انشاالله یک هفته دیگه همه چیز دوباره مثل اول میشه...خیلی باید ببخشی که بیشتر از این نمیتونم بنویسم چون لرزهداره شروع میشه باید دو سه تا از قرصهایی که نمیدونم چیه بخورم و بخوابم...
قربان مهتای عزیزم-نوری
نامه را کنار گذاشتم سیگاری آتش زدم و خودم را بدست امواج اضطراب سپردمدیگر حتی قدرت تفکر درباره آنچه را که نوری نوشته بود و آنچه در هزاران کیلومتر دورتر از شیراز اتفاق می افتاد از دست داده بودم.گاهی در عمق خاطراتم ضجه های نوری را مشینیدم که فریاد کشیان در اطراف اتاقش میدود و بعد بر اثر ضربه محکمی که بسرش میخورد بیهوش روی زمین میغلطد...
خودم را به مهران رساندم و نامه را بدستش دادم و منتظر ماندم تا او نامه را بخواند درخت سرخ و تناور خشم به سرعت در تمام پیکرم میرویید و در یک لحظه آتش میگرفت میسوخت و دودش چشمانم را تیره و تار میساخت.
مهران نامه را خواند و با حالت عصبی در مشتهایش فشرد و با خشمی که هرگز از او سراغ نداشتم فریاد زد:
-هر دوشون بیمارن!
-من فریاد کشیدم:
-هر دوشون...نه!خواهش میکنم به نوری بیچاره من توهین نکن بهرام مریضه...آخه چطور ممکنه یه مرد اینقدر بیرحم باشه؟...اون دیوونه پای دختره رو هم شکسته ...و تازه اجازه میده همه این ماجراها رو برامون بنویسه...
مهران دستم را گرفت و با هم به قدم زدن پرداختیم.
-ببین مهران من فکر میکنم جنایتی در شرف وقوع است...و تنها ۴ نفر در این جنایت شریک و سهیم هستند....من و تو...نوری و بهرام...حس میکنم که ما احمقانه ایستاده ایم و داریم این جنایت وحشت انگیزو تماشا میکنیم...
مهران دنباله حرفم رو گرفت و گفت:و قاتل بادقت تمام نقشه این جنایت عجیب و بیسابقه را کشیده و برای اینکه از جانب خود بیشتر احساس رضایت کنه ما دو نفرو برای تماشای این صحنه وحشت انگیز انتخاب کرده...
بله همینطوره...اون شهود جنایت خودشو با دقت تمام انتخاب کرده!این دو شاهد بیچاره در عین حال که از جزییات جنایت آگاه هستن بهیچوجه نمیتونن مانع از انجام نقشه جنایت بشن چون چند هزار کیلومتر با صحنه جنایت فاصله دارن...مخصوصا بهرام به این دلیل اجازه میده که نوری برامون نامه بنویسه و خودش پست میکنه که نوری را همیشه در آخرین لحظه امیدوار بکنه و اون دختر احمق و ساده لوح با سادگی تموم مینوسه فقط یک هفته دیگه...بله یک هفته دیگه همه چی تموم میشه ولی آیا تو اینو باور میکنی؟خیال میکنی یک هفته دیگه بهرام از اجرای بقیه نقشه جنایتش بکشه؟
مهران سکوت کرده بود و من بخوبی آثار اندوه و ناراحتی رادر چهره اش میخواندم...ما در بن بست دردناکی افتاده بودیم ...یک هفته!یک هفته!همه امیدمان این بود که بعد از یک هفته همه چیز بصورت اولیه برگرده اما باز هم این مهلت ها تمدید میشد...در حالیکه هر بار از لابلای کاغذ بوی شکنجه های تازه تری به مشاممان میخورد از طرفی فکر میکردیم اگر کوچکترین خبری به پدر و مادر نوری بدهیم همه چیز ره خراب میکنیم.
-مهران من تحت هیچ شرایطی نمیتونم خودمو توجیه کنم...خواهس میکنم ادای استادای دانشگاه رو در نیار ...موضوع این نیست که ما چیزی را تو حیه کنیم ...تازه توجیه چنین حادثه شومی چه تاثیری در بقیه حوادث داره...من پیشنهاد میکنم که بلافاصله یکی از ما دو نفر به تهران حرکت بکنه و همه چیزو به پدر و مادر نوری بگه...اونا وضع مالیشون خوبه و میتونن فورا به آمریکا پرواز کنن.
مهران نگاهی طولانی بمن انداخت و گفت:ولی اگر ما اشتباهی کرده باشیم...
حرفش را قطع کردم و گفتم:چه اشتباهی؟اگر نجات یک انسان را از یک شکنجه گاه خصوصی اشتباه بدونی من افتخار میکنم که مرتکب چنین اشتباهی بشم...خواهش میکنم مهران...
مهران دستم را فشرد تا آرامشی که من فرسنکها با آن فاصله گرفته بودم بمن باز گرداند.
-عزیزم خواهش میکنم تو جمله آخری نوری را دوباره بخون.
نوری نوشته که حالا تنها خواهش من از مهتای خوبم اینه که از این ماجرا برای مامان و بابا چیزی ننویسد...خواهش میکنم...انشاالله یک هفته دیگه همه چیز دوباره مثل اول میشه...
بنظر من میشه روی این یک هفته تکیه کرد...راستش اگر منهم جای بهرام و تو جای نوری بودی هرگز نمیتوانستم تو را به دکتر ببرم...
من فریاد کشان پرسیدم :چرا؟
مهران جواب داد:برای اینکه تو حداقل ۲۰ کیلو وزن کم کردی چشمانت گود رفته گردنت مثل نی باریک و دراز شده تموم بدنت پر از لکه های کبوده علاوه بر این یک پات شکسته و دکتر بلافاصله تشخیص میده که ۱۰ روزه که پات چرک کرده و تو را به هیچ پزشکی هم نبردن.
-خوب میتونی بهانه بیاری که مثلا خیال میکردی که من خود به خود خوب میشم یا مثلا مسافرت بودی.
-شاید این حرفها بتونه یه پزشک هموطن ما را متقتعد کنه چون اینجا هر کس آنقدر به فکر خودشه که اینجور دخالتها ره یکنوع فضولی تو کارای مردم میدونه ولی یه پزشک آمریکایی نمیتونه از این چیزا بگذره...
-خوب فرض بکنیم پزشک آمریکایی فهمید که تو منو شکنجه دادی مخصوصا پای منو شکستی تو که تبعه آمریکا نیستی که بتونن مجازاتت کنن...
-ولی در اینجور موقع موضوع تبعه و غیر تبعه در میون نیست...موضوع اینه که من دختری رادر آپارتمان خودم زندونی کردم و بعد به تدریج اونو شکنجه دادم...فقط فکرشو بکن که مطبوعات آمریکا چه جنجالی بر پا میکنن...و چه افتضاحی بر پا میشه.
-ولی منکه از تو شکایتی نمیکنم من عاشق تو هستم . هر چی هم روزنامه ها بخوان شلوغ کنن من یک کلمه هم حرف نمیزنم.
-اولا هیچ معلوم نیس که تو حرف نزنی ...شاید تو تا حالا از ترس سکوت کردهب اشی در ثانی اگر تو در آخرین لحظه بر اثر شکنجه های من بمیری حداقل اینه که نمیگذارن من در آمریکا بمونم بلکه منو برمیگردونن در حالیکه من خیال دارم در دانشگاه نیویورک به تحصیلاتم ادامه بدم.
چیزی نمانده بود کهدر قالب نوری احساس خفقان کنم حس میکردم تمام راههای امید کور شده و تنها یک در برویم باز مانده...دری بسوی دره مرگ...
دست مهران را گرفتم و گفتم:مهران خواهش میکنم بحث نکن فقط در یک کلمه بگو چه باید بکنیم؟
مهران سرش را پایین انداخت عینکش را روی بینی جابجا کرد و گفت:ما که صبر کردیم یه هفته دیگه هم روش...
-یعنی ما یه هفته دیگه هم صبر کنیم؟
-بله عزیزم یک هفته دیگر.
-ولی اگر خدایی نکرده بلایی سر نوری باید آنوقت چی؟منکه هرگز خودمو نمیبخشم.
مهران دستی به سرش کشید و گفت:منم خودمو نمیبخشم ولی فراموش نکن که بهرام هنوز دیوانه وار عاشق نوریه...اینطور که نوری نوشته هفته ای چند مرتبه گرانترین کادوهای دنیا را براش میخره...هر شب تا صبح قشنگترین قصه های عشقی را تو گوشش زمزمه میکنه...علاوه بر این نوری هنوز هم با اینکه یک پایش شکسته یک ماه هس که تو اتاقش زندونیه و ۲۰ کیلو وزن کم کرده ولی عتشقانه بهرامو دوس داره...
بنابر این میتونیم امیدوار باشیم که این دو تا عاشق دیوونه فقط دارن از گذشته انتقام میکشن...و یک روز وقتی حس کردن که تا پای مرگ کنار هم ایستادن از راهی که رفتن برمیگردن...
-ولی این عشق نیس این جنون آدم کشیه...
مهران سرش را تکان داد و گفت:مهتا یه کمی فکر کن به عقیده من بهرام دیوونه ترین عاشق روی زمینه اون پسر آنقدر نوری رو دوس داره که نمیخواد حتی نگاه یه مرد رو چهره اش بیفته...او معبود و معشوق خودشو از چشم همه دنیا پنهان کرده تا فقط معبود خودش باشه اون گرونترین هدایا را برای دختری که یک شب بخاطرش دست به خودکشی زده میخره...بعد از هر جنگ و دعوایی چنون او را عاشقانه در بر میگیره نوازش میده و قربون صدقه ش میره که نوری با میل و رغبت آغوش مجروحشو بروی او باز میکنه من بتو اطمینان میدم که هر دو همدیگرو دیوانه وار دوس دارن و قبل از اونکه اتفاق شومی بیفته از راهی که دارن میرن برمیگردن...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید