10-06-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خود کرده را تدبر نیست
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود .
یک روستایی یک خر و یک گاو داشت که آنها را با هم در طویله می بست خر را برای سواری نگاه می داشت اما گاو را به صحرا می برد و به شخم می بست و زمین شخم می زد و در وقت خرمن کوبی هم گاو را به چرخ خرمن کوبی می بست و به کار وا می داشت .
یک روز که گاو خیلی خسته بود وقتی به خانه آمد هی با خود حرف غرولند می کرد .
خر پرسید : « چرا ناراحتی و با خود حرف می زنی ؟ »
گاو گفت : « هیچی ، شما خرها به درد دل ماها نمی رسید ، ما خیلی بدبخت تریم . »
خر گفت : « این حرفها کدام است . تو بار می بری ما هم بار می بریم بهتر و بدتر ندارد و فرقی نمی کند . »
گاو گفت : « چر ، خیلی هم فرق دارد . خر را برای سواری و می خواهند ولی دیگر هیچ کاری با شما ندارند ولی ما باید زمین شخم بزنیم ، موقع خرمن هم چرخ خرمن کوبی را بگردانیم ، چرخ عصار را هم بچرخانیم ، شیر هم بدهیم ، تازه آخر سر هم سروکارمان با قصاب می افتد . همین امروز اینقدر شخم زده ام که پهلوهایم از فشار گاو آهن درد می کند ، نمی دانم چه گناهی کرده ام که اینطور گرفتار شده ام . »
خر دلش سوخت و گفت : « حق با تو است . می خواهی یک کاری یادت بدهم که دیگر تو را به صحرا نبرند و از شخم زدن راحت بشوی ؟ »
گاو گفت : « نمی دانم ، می گویند خرها خیلی نفهمند و می ترسم یک کار احمقانه ای یادم بدهی و به ضرر تمام شود . »
خر گفت : « نه داداش ، ما آنقدرها که مردم می گویند خر نیستیم و برای همین است که ما را به شخم زنی و چرخ گردانی نمی برند . حالا تو یک دفعه نصیحت مرا امتحان کن ببین چه می شود . تا آنجا که من می دانم مردم کارهای سخت را به گردن گاوهای زورمند و سالم می گذارند و تو هم هر چه بهتر کارکنی بیشتر ازت کار می کشند . به عقیده من باید خودت را به بیماری بزنی و آه و ناله کنی و از راه رفتن خود داری کنی ، هیچ کس هم به زور نمی تواند از کسی کار بکشد . »
گاو گفت : « خوب ، آن وقت چوب را بر می دارند و می زنند . »
خر گفت : « به عقیده من کمی کتک خوردن از بسیاری کارکردن بهتر است . اصلا پیش از راه رفتن باید جلوش را گرفت . صبح که می آیند تو را به صحرا ببرند باید یک پهلو روی زمین دراز بکشی و باع باع را سربدهی . چهار تا هم ترکه بهت می زند و وقتی دیدند از جایت تکان نمی خوری ولت می کنند . »
گاو گفت : « راست می گویی ، با همه نفهمی اینجا را خوب فهمیدی . »
فردا صبح گاو یک پهلو روی زمین دراز کشید و شروع کرد به آه و ناله کردن . هر قدر هم مرد روستایی کوشش کرد نتوانست او را سرپا بلند کند . ناچار از طویله بیرون رفت تا فکر دیگری بکند .
خر گفت : « نگفتم ! دیدی چه کار خوبی یادت دادم ؟ باز هم بگو خرها نمی فهمند ! »
چند دقیقه گذشت و مرد دهقان که گاو دیگری پیدا نکرده بود به طویله برگشت و دهنه و افسار را به سر خر زد و او را بیرون برد . خر وقتی داشت بیرون می رفت به گاو گفت :« فراموش نکن که تو باید تا شب همین طور خودت را بیمار نشان بدهی وگرنه ممکن است وسط روز بیایند تو را به صحرا ببرند . »
گاو گفت : « از راهنمایی شما متشکرم . خداوند عمر و عزت شما را زیاد کند . » مرد روستایی آن روز خر را به جای گاو به صحرا برد و به شخم بست و تا شب زمین شخم زد .
خر با خودش فکر کرد : « آمدم برای گاو ثواب کنم خودم کباب شدم ، راستی که عجب خری هستم . یک کسی به من بگوید نانت نبود ، آبت نبود ، نصیحت کردنت چه بود . »
خر قدری کار می کرد و هر وقت به یاد گاو می افتاد و از کار خسته می شد از راهنمایی خود پشیمان می شد و با خود می گفت : « عجب خری هستم من » . نزدیک ظهر خیلی خسته شد و ب خود گفت خوب است حالا خودم هم به نصیحت خودم عمل کنم . همان جا گرفت خوابید و عرعر خود را سرداد .
مرد دهقان رفت یک تکه چوب برداشت و آمد شروع کرد به زدن خر و گفت : « خر نفهم ، می بینی گاو مریض است تو هم حالا تنبلی می کنی ؟ گاو را برای شیرش رعایت می کنم اما تو را با این چوب می کشم . نه شیرت به درد می خورد نه گوشتت ، پس آن کاه و جو را برای چه می خوری ، اگر این یک روز هم کار نکنی نبودنت بهتر است . »
خر دید وضع خیلی خطرناک است بلند شد و اول کمی با ناراحتی و بعد هم گرم کار شد و تا شب کارش را به انجام رساند و هی با خود می گفت : « عجب خری هستم من ، عجب کاری دست خودم دادم ، باید بروم با یک حیله ای دوباره گاو را به صحرا بفرستم . »
شب شد خر آمد به طویله و با اینکه نمی خواست گاو خسته شدن او را بفهمد با وجود این زیر لب همان طور که عادت کرده بود داشت می گفت : « عجب خری هستم ، عجب خری هستم . »
گاو این را شنید و گفت : « نه خیر شما هیچ هم خر نیستی و مخصوصاً این کاری که امروز به من یاد دادی خیلی خوب بود . »
خر گفت : « تو همه چیز را نمی دانی و همین خوابیدن توی طویله را فهمیده ای ، ولی امروز یک چیزی فهمیدم که به خاطر تو خیلی غصه خوردم . »
گاو گفت : « هان ، اگر به صحرا رفته باشی حالا می دانی که چقدر شخم زدن زمین مشکل است . »
خر گفت : « ولی برعکس ، من رفتم و دیدم که کار مشکلی نیست ، خیلی هم راحت بود ، اما از یک موضوع دیگر غصه خوردم که می ترسم به تو بگویم ناراحت بشوی . »
گاو پرسید : « هان ، چه موضوعی ؟ بگو نترس من ناراحت نمی شوم . »
خر گفت : « هیچی ، صاحب ما امروز بعد از ظهر به رفیقش می گفت که برای کار صحرا خر خیلی بهتر است . گاو هم بیمار است و می ترسم از دست برود ، می خواهم فردا گاو را به قصاب بفروشم تا دست کم گوشتش حرام نشود . » خر به دنبال حرف خود گفت : « ولی باور کن من خیر تو را می خواستم و قصد بدی نداشتم که گفتم استراحت کنی . من نمی دانستم که او به فکر قصاب می افتد ، حالا هم اگر صلاح می دانی چند روز استراحت کن . » گاو ترسید و گفت : « نه خیر ، همین یک روز بس است ، من می دانستم که راهنمایی خر به درد گاو نمی خورد . فردا می روم کارم را می کنم .» خر نفس راحتی کشید و گفت : « به هر حال من حاضرم تا هر وقت که تو دلت بخواهد به صحرا بروم ، صحرا خیلی خوب است ، شخم و چرخ خرمن کوبی هم خیلی عالی است . »
گاو گفت : « من خودم می دانستم ، تو مرا فریب دادی ، من می دانستم که صحرا و شخم و گاو خیلی بهتر از قصاب است . »
خر گفت : « حالا بیا و خوبی کن ! من می دانستم که شما گاوها قدر خوبی را نمی دانید . »
فردا صبح مرد روستایی گاو را به صحرا برد و به پسرش گفت : یک شخم هم تو بردار و با این خر کار کن . یک تکه چوب هم دستت بگیر تا به فکر تنبلی نیفتد . »
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|