نمایش پست تنها
  #47  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (47)


آرام برای اطمینان دادن به پروانه ، لبخند زد و او را بوسید و گفت : خیالت راحت ! صبح منتظرت هستم
با رفتن پروانه ، آرام در کنار پنجره در حالیکه قلم و کاغذی را پیش رو نهاده بود چنین نوشت
سلام بر طبیب روح و روان !
من آرام هستم . همان آرامی که همواره او را تنها دیده اید و این تنهایی مرا جز شما هیچ کس دیگری احساس نکرد . شاید بدین خاطر بود که شما نیز چون من در زمانی نه چندان دور قلب خود را به کسی هدیه نموده اید و وقتی انرا باز پس دادند ، دیگر همچون گذشته قلبتان نمی تپید . و جز قلبی شکسته و مجروح که حاصل عشقی نافرجام بود ، چیزی در بر نداشت . درد مشترک من و شما گذشته ماست . شاید هیچگاه از خود برایم سخن نگفتید و من نیز نیازی به پرسش نمی دیدم ، زیرا هر انچه لازم بود در سیمای شما و در چشمانتان برایم نقش می بست . من اکنون به ایران باز می گردم . با کودکی که او نیز چون من تنهاست و این ثمره زندگی است که تا کنون به او بخشیده ام . من باز می گردم نه برای انکه به سوی گذشته ها پرواز کنم و دوباره خود را اویخته به مویی در تردید و اضطراب قرار دهم ؛ من باز می گردم تا اگر پیوندی هست قطع نمایم و اگر اسراری بر من پوشیده مانده و من از ان آگاه نیستم آن را بیابم . زیرا روزگار را با شک و تردید گذراندن ، شکنجه ای بیش نیست . بهانه رفتن من مادر است . اما در کنار مادر ، شاید مسائل دیگری نیز وجود دارد . من برای ابد نمی روم و نیتم این نیست . اما شاید رفتنم ابدی شود و آن نیز بر می گردد به بازی روزگار که اینبار چه رقم زده . من به شما ، به امید دیدار می گویم . اما اگر باز نگردم می خواهم خاطره ای خوب از من و بهار داشته باشید . همانطور که خود می دانید بهار به نوعی به شما وابسته است و اگر زمانی پرسشی از من نمود به او خواهم گفت که در تنهایی و غربت دکتری تنها و عاشق ناجی من و تو بود. روزی در کتابی خواندم " میان ماندن و رفتن درنگ بیهوده است . شتاب باید کرد ! " شما را به خدا می سپارم !
آرام
آرام نامه را بدون ان که مجددا بخواند در پاکت نهاد . سرش را روی میز گذاشت و در همان حال بخواب رفت .
پروانه و عمه جان بدنبالش امدند تا به اتفاق به فرودگاه بروند . عمه پوران با دیدن آرام گفت : ببین چه رنگ و رویی پیدا کردی ! بنظرم تا صبح خوابت نبرده
پروانه گفت : من با امیر صحبت کردم . شکر خدا مساله ای نبود
عمه گفت : به خاطر دخترت باید صبور باشی و تحمل مشکلات را داشته باشی !
آرام با چهره ای مات گفت : من خاطره بدی از پدر دارم ؛ دلم نمی خواهد ... ( سپس گریه سر داد )
عمه پوران گفت : از تو توقع نداشتم که اینقدر زود خودت را ببازی . من همیشه به لادن می گفتم مثل آرام باش ! سنگین و صبور و پردل
_ متاسفم . شما را ناراحت کردم
پروانه گفت : ما برای تو ناراحتیم . خودت با مادر حرف زدی . دیدی که مساله ای نبود . کمی کسالت دارند.
عمه پوران گفت : شاید بهانه خوبی باشد تا تو هم جواب خیلی از چراهایی که در ذهنت بود را پیدا کنی.
هنگام خداحافظی پروانه گفت : به من الهام شده که تو دیگر بر نمی گردی . برایت آروزی خوشبختی می کنم ! جای تو اینجا نیست .
_ نمی دانم چه بگویم ! تمام حرفهایی که می خواستم بگویم فراموش کردم . فقط بدان خیلی دوستت دارم
_ نمی دانم به بچه ها چه بگویم ! انها به بهار عادت کردند . به نظرم من هم باید تجدید نظری در زندگی ام بکنم.
آرام آن دو را در آغوش گرفت و بوسید . با بغضی که در گلو داشت تاب ایستادن در خود نمی دید . بهار را در آغوش جا داد و با چهره ای افسرده از انها فاصله گرفت و به سمت باجه ای رفت که صف نسبتا کمی داشت . ناگاهان به یاد نامه دکتر افتاد . به سرعت بازگشت . خوشبختانه پرواز هنوز در انجا ایستاده بود !
_ چیزی جا گذاشتی ؟
آؤام دست به کیفش برد و نامه را در اورد و گفت : لطفا این نامه را به دکتر برسان !
_ حتما ! خیالت راحت باشد
آرام از دور دستی برای عمه پوران و پروانه تکان داد و به سوی سرزمینش که او را فرا می خواند رهسپار شد.
فصل 34
زمانی که هواپیما روی باند فرودگاه مهر آباد بر زمین نشست دردی در قلبش فریاد برآورد. چنان بود که احساس می کرد قلبش در زیر چرخهای سنگین هواپیما قرار گرفته و بیم ان می رفت که هر ان وجودش از هم گسیخته شود . بهار خسته و کلافه خود را به این سو و ان سو می انداخت. از کمر بندی که به دورش بسته بود سخت ناراحت بود و با دستان کوچکش سعی در راندن ان از خود می کرد. آرام او را در آغوش گرفت و بوسید . ساک دستی اش را برداشت و به سمت بیرون براه افتاد.
لحظه ای در سالن پر ازدحام فرودگاه هاج و واج ماند. نمی دانست به کدام سوی برود. به باجه اصلاعات نزدیک شد و از خانمی که در انجا نشسته بود سوال کرد . آرام با راهنمایی او توانست بلیط تهیه کند . به رستوران رفت و در انجا نشست . با شنیدن شماره پرواز و مقصد برخاست و با شتاب بیرون رفت . اندک اندک خستگی بر او چیره می شد . فشار عصبی ناشی از اتفاقا اخیر رمقی برایش نگذاشته بود.
###
در سالن فرودگاه شیراز آرام سراسیمه به دنبال امیر می گشت. ازدحام جمعیت مانع دیدش بود . درلحظه ای کوتاه آرام صدای امیر را شنید . به طرف صدا برگشت و امیر را در چند قدمی خود دید . باور ان که پس از دو سال دوباره تنها برادرش امیر ، یادگار عزیز پدر را می دید دشوار بود.
آرام در آغوش امیر فقط گریه می کرد و به لباس او چنگ انداخته بود . هراس از ان که امیر را از دست بدهد و یا خوابی بیش نباشد.
لادن سر بر شناه او نهاد . آرام برگشت و لادن را تنگ در آغوش فشرد و گفت : آخ ! لادن خوبم ! عزیز دلم ! چطور نمی دانستم که تا این حد دلتنگ شما شده ام؟
صدای گریه بهار آنها را به خود آورد . هر سه با چشم گریان که قطرات اشک در ان می رقصید به طرف بهار برگشتند . امیر و لادن با دیدن بهار در میان گریه خنده سر دادند.
_ امیر! از مادر بگو ! حالش چطور است؟
_ مادر سکته خفیفی کرد که به شکر خدا به خیر گذشت . بعد از فوت پدر و رفتن ناگهانی تو ، حال و روز خوبی نداشت
_ آه خدایا ! همه اش تقصیر من است . نمی توانم خودم را ببیخشم
لادن گفت : مطمئنا مادر تو ذا ببیند ، بهتر خواهد شد.
امیر اتومبیل را در کنار خانه نگاه داشت . آرام به سرعت پیاده شد و به دورن خانه رفت . رباب خانم به پیشواز آمد. آرام او را بوسید و گفت : رباب خانم ! مادر کجاست ؟
_ اتاق خودشان ، منتظر شما هستند
آرام به سرعت پله ها را پیمود و خود را در اغوش مادر رها کرد
_ اه مادر خوبم ! عزیز تر از جانم ! دیگر تنهایت نخواهم گذاشت . هرگز! هر اتفاقی بیفتد در کنارت خواهم بود . ان قدر او را بوسید و نوازش کرد تا اینکه گفت : مادر خسته تان کردم مرا ببخشید !
مادر درحایکه می گریست دست آرام را فشرد و گفت : تو جان دوباره به من دادی . از خدا ممنونم که توانستم روی ماه تو را ببینم
مادر دستانش را برای گرفتن بهار بلند کرد . لادن بهار را در آغوش مادر انداخت . امیر با چشمانی اشکبار به آنها می نگریست .
بهار از اینکه به خانه رسیده شادمان بود و آزادانه به هر سو می رفت . لادن گفت : با آمدن شما ، خانه رنگ و حال تازه ای به خود گرفت
آن شب در کنار تخت مادر به گفتگو پرداختند و تمام حرفهای نگفته را بازگو کردند . آرام بعد از مدت ها از ته دل خندید . حتی بهار نیز متوجه تغییر مادر شده بود و با حیرت به خنده های مادرش نگاه می کرد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید