نمایش پست تنها
  #22  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 3/3

لیلا همراه صالح از پرچینها گذشت، عزیز از پنجره سرك كشید و گفت: - صالح زیاد خسته اش نكن هنوز مریض احواله.
صالح به علامت خداحافظی دستش را بلند كرد و همراه لیلا به سمت جاده رفت، با احتیاط از آن عبور كردند و به سمت دیگر جاده كه ادامه جنگلهای انبوه گیلان بود رفتند. لیلا سكوت را شكست و گفت:
- كار اصلی شما چیه؟
صالح لبخندی زد و گفت:
- كارمون؟ جالبه! بعد از این همه سال، نوه ام می خواد بدونه كار پدربزرگش كه من باشم چیه.
لیلا گفت:
- تا حالا فكر می كردم فقط محافظ درختها هستید و مواظبید جنگل دچار حریق نشه.


صالح گفت: - این هم یكی از مسولیتهامونه، اما كار عمده ما محافظت از حیواناته؛ محافظت از همون گرگهایی كه چند شب پیش قرار بود طعمه شون بشی.
لیلا لبخندی زد و معترضانه گفت:
- آقاجون ....
صالح لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- باید جلوی شكارهای غیر قانونی را بگیریم. این شكارها باعث انقراض نسل خیلی از حیوانات وحشی بشه. گونه های زیادی به علت شكار بی رویه، نسلشون رو به انقراضه.
لیلا گفت:
- شكار غیرقانونی، مگه شكار قانونی هم هست؟
صالح خنده ای سر داد و گفت:
- آره دخترم، برای شكار در بعضی از مناطق مجوز لازمه، حتی تفنگهای شكاری هم مجوز می خواد بعضی از مناطق هم ممنوعه حفاظت شده است.
لیلا گفت:
- شما این مناطق رو می شناسید؟
صالح گفت:
- مثل كف دستم، در ضمن شكار هر حیوونی هم فصل خاصی داره، حتی ماهیگیری توی بعضی از رودخانه های این منطقه.
لیلا گفت:
- پس كارتون واقعا مشكله.
صالح لبخندی زد و به لیلا كه به رودخانه نگاه می كرد و گفت:
- مگه این رودخانه رو ندیدی؟
لیلا از بالای پل عریض به رودخانه خروشانی كه سكوت محیط را می شكست نگاه كرد و گفت:
- اون روز؟ ... من اون روز از اینجا عبور نكردم.
صالح كنار لیلا ایستاد و گفت:
- ولی ما تو رو اون طرف جنگل پیدا كردیم چطور بدون این كه از اینجا عبور كرده باشی به اون طرف رسیدی؟
لیلا با تعجب به صالح نگاه كرد. لبخند تلخی بر لبهای صالح نقش بست و گفت:
- از چی فرار می كردی دخترم؟ از خودت؟ از پدرت؟ از ما پیرمرد و پیرزن از كار افتاده؟
لیلا گفت:
- شما و عزیز تنها امید من هستید، من از سرنوشتم فرار می كردم.
صالح گفت:
- هیچ كس نمی تونه از سرنوشتش فرار كنه، دیدی كه نتونستی.
و بعد، از روی پل عبور كرد. لیلا هم به دنبال او رودخانه را پشت سر گذاشت. چند صدمتر دورتر از رودخانه، چادر مسافرتی و آتش كوچكی برپا بود. صالح زیر لب غرولند كرد و جلو رفت و با صدایی بلند گفت:
- این چادر مال كیه؟
با خروج مردی جوان از چادر، صالح جوابش را گرفت و لبخدزنان گفت:
- شمائید یاشارخان، اینجا چرا؟ فكر می كردم مثل هرسال توی كلبه شكاریتان هستید.
یاشار گفت:
- سلام عمو صالح، كلبه به كمی تعمیرات احتیاج داشت؛ واسه همین اینجا چادر زدیم.
صالح گفت:
- علیك سلام، توی این هوای سرد ... قابل نمی دانستید به منزل محقر ما تشریف بیاورید؟
یاشار گفت:
- اختیار دارید عمو صالح، كنار شما بودن برای من افتخاره ...
صدای او برای لیلا آشنا بود این مرد جوان با آن اندام ورزیده و موهای خوش حالت و خاكستری رنگش، با آن چهره گرم و دوستانه چطور آن شب در تصور لیلا به آن جوان لاابالی مبدل شده بود؟ یاشار نگاهی به لیلا كه چند قدم دورتر ایستاده بود نگاه كرد و پرسید:
- انگار حال نوه تون بهتر شده.
صالح گفت:
- خدا رو شكر بهتره، فقط اگر اون شب به دادش نمی رسیدید حالا معلوم نبود كه ....
یاشار لبخندی زد و گفت:
- خواست خدا بود. لابد حالا هم آوردیش كه با جنگل آشناش كنی.
صالح خنده ای كرد و گفت:
- مگه جنگل كوچه پس كوچه های شهره كه با یك بار گذر از اون همه جاش رو یاد بگیری؟ جنگل رو مرد جنگل می شناسه و بس!
یاشار گفت:
- درسته، حالا بفرمایید. تا شما خستگی در می كنید من هم براتون یه قهوه می ریزم.
صالح روی صندلی تاشو نشست و به لیلا كه نزدیك رودخانه ایستاده بود، گفت:
- لیلا ... لیلا بیا اینجا.
لیلا همان جا روی تخته سنگی نشست و گفت:
- همین جا راحتم.
صالح فنجان قهوه را از دست یاشار گرفت و پرسید:
- امسال تنها اومدی؟
یاشار گفت:
- نه وفا هم همراهمه، من استراحت می كردم گویا برای ماهیگیری رفته بیرون. نه قلابش هست نه اسبش. ببینم عمو صالح واسه قدم زدن می ری یا گشت؟
صالح گفت:
- این كه می بینی بدون اسب هستم به خاطر لیلاست، سواركاری بلد نیست.
یاشار با شوخ طبعی گفت:
- پس بدون اسب و بی سیم و تفنگ می ری شكار، شكارچیان غیرقانونی!
صالح آهسته به پیشانی اش ضربه زد و گفت:
- ای دل غافل، پیریه و هزار درد، فراموشی هم كه از همه بدتر!
قهوه اش را داغ داغ سركشید و گفت:
- برمی گردم تا بی سیم و تفنگم رو بیارم.
یاشار از جا برخاست و گفت:
- می تونی اسب منو ببری.
صالح لبخندی زد و گفت:
- نه ... نه ... همون یك بار كه سعی كردم ازش سواری بگیرم واسه هفت پشتم بسه!
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید