نمی دانم از تو
نمی دانم از تو
من اما
کلافه از تهی
از تنهایی
تصمیم های عاقلانه در آیینه سنگ می شوند
و من هزار تکه
تا بتابانند خورشیدهای علاقه را
در زوایای بسته ی شب های بی چراغ
در شب های سرگردانی
شب های رهگذرانی با پای تاول آجین شان
به دنبال کفشهایی کرخت مانده بر دستهاشان
نمی دانم از تو
من اما
کلافه در تهی
در تنهایی
|