نمایش پست تنها
  #21  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان در ولایت هوا (21)

رمان در ولایت هوا (21)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل پنجم

انگار دنيا را به ميرزا داده بودند، نه آن‌طور که جعفرش داشت مي‌داد و حتماً مي‌خواست مو به مو و بعد سلول به سلول کله‌گنده‌ها را مسخر او کند. حتماً هم اگر افسارش را ول مي‌کرد، مي‌رفت فرمانده پيمان ناتو را يا خود حضرت پاپ را سلول به سلول برايش مي‌آورد تا بعد بيايند و سوار کنند. ميرزا باجي را برد توي نشيمن. ساکش را هم برد. باجي چادرش را برداشت. چه گيسي سفيد کرده بود. ميرزا محرم بود. باجي به مخده تکيه داد و گفت: «ديشب دلم شور مي‌زد.»


همه‌اش مي‌خواست بداند اين همه مدت ميرزا کجا بوده است. ميرزا قليان برايش چاق کرد و با هم نشستند به حرف زدن. ميرزا هر چه به اين طرف و آن طرف نگاه کرد از ولايت هوا کسي را نديد.


معلوم بود که باجي خيال ماندن دارد. پاک کردن سبزي‌خوردن را گذاشت براي صبح. همه‌اش هم از بچه‌هاش گفت و نوه‌هاش. يک دور تسبيح نوه داشت. اسم بعضي‌ها يادش نبود. گفت: «خوب، ميرزا، من که مي‌بيني يک پايم لب گور است، امروز نه، فردا رفتني‌ام.»


حتي گفت که فرخ‌لقا ميرزا را اول به خدا و بعد به او سپرده، گفت: «مرد، اين قدر بيوه توي دست و پا ريخته، يکي‌شان را بگير که وقتي چانه مي‌اندازي آب تربت به حلقت بکند.»


ميرزا خنديد: «آخر، باجي، شما که بهتر از من مي‌دانيد، ما مردها هر چه پيرتر مي‌شويم، دلمان بيشتر براي جوان و جوانترهاش مي‌رود.»


«مرده‌شور دلتان را ببرد.»


بعد هم که دو تا پک قلاج زد، گفت: «فکر آنها را هم کرده‌اي؟»


«که چي؟»


«که جوان را تيري در پهلو به که پيري؟»


همان باجي بود، مي‌خنديد و بر زانوي ميرزا مي‌زد. با فرخ‌لقاش از سر جدا بودند. توي همين خانه عقد خواهري بستند. حتي حمام ‌توي ‌آبي‌شان با هم بود. ميرزا گفت: «ببينم باجي، فرخ‌لقا ديشب چي تنش بود؟»


«همان بلوز و دامن که خودم براش آوردم و از عزاي محمدتان درش آوردم.»


«يک روبان گل کرده هم به يخه‌اش بود؟»


«خوب يادت مانده!»


شام حاضري خوردند. بعد هم باجي چادر و چارقد سر کرد و جانماز و رحل و قرآن برداشت و رفت توي پنج‌دري. وقتي هم ميرزا جاش را برد و انداخت همان‌جا وسط اتاق، حتي سر بلند نکرد. هر شب يک جزو مي‌خواند و خيرات اسيران خاک مي‌کرد. ميرزا بعد از نماز مغرب و عشا يک استکان چاي کمرنگ برايش برد. عينکش را هم زده بود. باجي گفت: «حالا که مي‌روي در و بام را قفل کني، آن در دستشويي رو به دالان را باز کن.»


توي دالان بوي کافور مي‌آمد. در اندروني باز بود. ميرزا جرأت نکرد تو برود. در را بست و قفل بلژيکي‌اش را فشار داد. به حياط که برگشت کورسوي شمعي را توي لچکي ديد. جعفرش بود،گفت: «کاش، ميرزا، مرا هم با خودش مي‌برد. حالا کزا يکي مثل او مي‌توانم پيدا کنم؟»


برف دور پشتهء کوچک بيشتر آب شده بود. جعفر روي يک کاسهء مسي دمرو کرده نشسته بود. ميرزا گفت: «حالا چرا اينجا نشسته‌اي؟»


«نترسيد ميرزا، کار عقب نمي‌ماند. حتماً آن‌زا تا حالا خبر شده‌اند که من سه روز بايد براي هدايت تن ‌مثالي کوچول‌خانم اين‌زا بنشينم.»


«مقصود من که اين نبود.»


«ممنون، ارباب، که به من مرخصي داديد.»


شمع ديگري هم از جيبش درآورد، گفت: «بگيريد، روشن کنيد. همه‌اش که نبايد به فکر مال دنيا بود.»


اگر باجي مي‌ديد، چه مي‌گفت؟ گفت: «ببينم جعفر، ديگران هم اين نور شمع را مي‌بينند؟»


«البته که مي‌بينند. من از يک شيريني‌فروشي گرفتم. آشناست.»


ميرزا هم نشست. شمع را روشن کرد و پايين پاي خاک فرو کرد، گفت: «حالا حتماً اينجاست؟»


«تنش بله، اما خودش رفته است به فلک اثير. براي همين بايد برايش شمع روشن کرد، تا هر چه زودتر برود به فلک قمر.»


«بعد؟»


«بعدش که معلوم است. ما مثل شما غربزده نشده‌ايم. افلاک ما سالم مانده‌اند، چون وقتي تن مثالي گاليله اعتراف کرد که به کلفتش نظر سوء داشته است، ديگر هيچ‌کس هوس نکرد منکر بديهيات شود. خيلي هم بهتر شد.»


سر و سينه راست کرد: «حالا ما، ارباب، همان‌طوريم که قبلاً بوديم. فقط مانده است اين چند تا چيز که داريم اختراعشان مي‌کنيم.»


ميرزا کاري به اين حرفها نداشت. اگر از او مي‌شنيدند، مي‌توانستند تن مثالي مخترع همين العباس‌ها را وادارند تا زناي با محارم کند. گفت: «ببينم جعفر، اين را ديگر چرا کشتيد؟»


جعفر چنان خنديد که شمعها خاموش شد. ميرزا صداي لرزش جامهاي پنج‌دري را هم شنيد. حتي شنيد که باجي صدايش مي‌کند. دست دراز کرد تا جلو دهان جعفرش را بگيرد؛ اما ديگر دير شده بود. چنگ جعفر بر دهانش بود و ميرزا را با چشم چپ نگاه مي‌کرد. ميرزا کبريتش را درآورد و شمعها را روشن کرد. حالا با چشم راست نگاهش مي‌کرد، گفت: «نترس، ارباب، من حواسم زمع زمع است، چون مي‌دانم چشمِ دلِ‌ بازي روشن است. مطمئن است که ما هستيم، درست مثل اينکه ببيندمان.»


ميرزا گفت: «اينها به قول خودت اطناب ممل است. جواب من را بده.»


«نه، اشتباه کردي، ارباب، درست است که مطول خوانده‌اي، اما سالهاست که دوره نکرده‌اي، ما اين را تزاهل‌العارف مي‌گوييم، به همان زيم زعفر.»


«يا تَخرخُر. جواب من چي شد؟»


جعفر سه بار سرفه کرد، دست هم بر گردي توپ‌مانند شکمش مي‌کشيد: «بله، عرضم به خدمت ارباب خودم، اول که کوچول‌خانم بنده و يا گردن‌بلوري حضرتعالي زنده است. ما فقط تن عاريتي‌اش را گرفتيم که اين‌زاست. دوماً به قول ما گفتني گناه با خطور به ذهن واقع مي‌شود، از باب مثال، که برادر حاتم ما هميشه مي‌زند، هر دو دست تخم‌مرغ‌دزد را بايد بريد تا ديگر دستي نداشته باشد که بعدها شتر بدزدد.»


کلاهش را برداشت. انگشت بر خط سفيد لبهء کلاهش کشيد: «مي‌بينيد ارباب، خود به خود دارد رفو مي‌شود.»


ميرزا بلند شد. برف به شکل همان بيضي که بود يک وجب هم بيشتر پس نشسته بود. گفت: «من حالا ديگر بايد بروم بخوابم.»


راه افتاد. باز مفاصلش درد مي‌کرد و کاسهء زانوي راستش لق مي‌خورد، اما غژ و غوژ همچنان مي‌آمد. هر چه دورتر مي‌شد، بلندتر و واضح‌تر مي‌شنيد: «خوب بخوابيد، ارباب. فکرش را هم نکنيد. زن براي من فت و فراوان است. حالا به هر مرد از چهار تا هم بيشتر مي‌رسد. تازه، کنيز هم به قول شما داريم اختراع مي‌کنيم. به قول برادر حاتم طايي ما، احکام را که نمي‌شود معلق گذاشت. وقتي حد مباشرت با فيل هست، يکي بايد با فيل مباشرت کند. غصهء گردن‌بلوري را هم نخوريد، مي‌رسد، اگر شما هم همتي بدرقهء راهش کنيد، زودتر هم مي‌رسد، بعد من و شما آقاي اين ولايت مي‌شويم. ردخور هم ندارد. زايچهء شما با من يکي است.»


حتماً مي‌خواهد برساندش به فلک پنجم. يکي‌يکي از پله‌هاي ايوان بالا مي‌رفت و مي‌شنيد: «مقدر همين بود، ارباب. الخير في ماوقع. به آنها هم همين را بگوييد.»


ميرزا از سر ايوان برگشت: «به کي بگويم؟»


جعفر به سمت دالان اشاره کرد و بعد به خاک جلو پايش اشاره کرد: «به همانها که اين بلا را بر سر شما آوردند.»


ميرزا داد زد: «من اين وسط چه کاره‌ام؟»


«معلوم است، اگر شما چشمتان را درويش مي‌کرديد ...» باز به خط هنوز رفو نشدهء لبهء کلاهش اشاره کرد، «اين بلا سر کلاه من نمي‌آمد. پس خودتان هم بايد تقاصش را پس بدهيد.»


ميرزا راه افتاد، بيشتر با خودش غر مي‌زد: «ديوانه شده.»


«فکر نکنيد که مي‌شود در رفت. حالا در ولايت شما هم حکم حکم برادر حاتم طايي ماست.»


ميرزا داد زد: «هر غلطي مي‌توانيد بکنيد، من که ديگر خسته شدم.»


«خودتان خواستيد، ارباب. من که گفتم مثل ترک بام است.»


ميرزا باز داد زد: «از من مي‌شنويد، آن‌قدر بياييد که ديگر حتي نشود سوزن روي اين زمين انداخت.»


باز هم مي‌خواست بگويد، اما فهميد که باجي پشت سرش است. چطور نديده بود که توي درگاهي پنج‌دري ايستاده است؟ مي‌گفت: «چرا نصف‌شبي داد مي‌زني؟ مردم را بيدار کردي.»


ميرزا تا شمعها را ديگر نبيند، جلو باجي ايستاد، حتي دست دراز کرد و بازويش را گرفت و بردش توي نشيمن، همه‌اش هم مي‌گفت: «چيزي نيست. عادتم است. شب که مي‌شود ياد آن مرحومه مي‌افتم.»

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید