مسافر کش و عزرائیل تقلبی!
یک مسافرکش ز راهی می گذشت
با سمندی زرد رنگ و توپ و مشت
پیرمردی را کنار جاده دید
زد کنار و پیر هم بالا پرید
آن جلو بنشست شاد و خنده رو
چند متری آنطرف تر گفت او
پر شده پیمانه ات راننده جان
پس سر و ته کن به سوی آن جهان
بنده عزرائیل هستم با مرام
آمدم جانت بگیرم والسلام
بر لب راننده لبخندی شکفت
پیر تا آن خنده اش را دید گفت
جوک نگفتم، جدی است این حرف من
بنده عزرائیل هستم واقعا
گفت آن راننده از روی طرب
با سه تا مردی که بودند آن عقب
طفلکی این پیرمرد از مخ رهاست
حرفهایش خنده دار و نارواست
مردها گفتند کو پیر ای عمو؟
ما نمی بینیم پیری روبرو
خسته ای حتما خیالاتی شدی
یا دچار یک کسالاتی شدی
آن جلو تو این عقب هم ما سه تا
نیست شخص دیگری در بین ما
تا که آن راننده این صحبت شنید
شد هراسان رنگ از رویش پرید
یک نگاه انداخت بر آن پیرمرد
سکته را در قلب خود احساس کرد
در گشود و همچو قرقی پر کشید
او فقط تا صبح یکسر می دوید
چون که شد دور از سمندش آن جناب
پشت رل بنشست این یک با شتاب
پیرمرد و آن سه مرد ناقلا
در ربودند این چنین آن خودرو را
دستشان در دست هم بود ای عزیز
بود باید بیش از این باهوش و تیز!
شاعر: مسعود صفری
|