نمایش پست تنها
  #109  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 7/15

وفا و سیمین هر دو با صدای ورود ماشین ویدا به داخل حیاط از اتاقهایشان خارج شدند. وفا كلید برق را روشن كرد و به طرف در سالن رفت. ویدا قبل از او وارد سالن شد و با دیدن آنها لبخندی تصنعی بر لب نشاند و گفت: - شما هنوز بیدارید؟
وفا گفت:
- نخیر، ورود غیر منتظره شما ما رو بیدار كرد.
ویدا نگاهی به سیمین كرد و گفت:
- سلام مامان، خوبی.
سیمین گفت:
- سلام دخترم، كارهات تموم شد؟


و با نگاهی به وفا گفت: - آره، مشكل حل شد، می تونیم برای یك هفته دیگه بلیط رزرو كنیم.
وفا با كج خلقی گفت:
- چرا یك هفته دیگه؟ لابد باز می گی پروازها شلوغه.
ویدا در حالی كه به سمت پله ها می رفت گفت:
- الان خیلی خسته هستم فردا باهات صحبت می كنم.
هنوز از پله اول بالا نرفته بود كه وفا با جدیت گفت:
- خب ... رفتی دیدیدیش؟ خیالت راحت شد كه واقعیه و خیال نیست؟
ویدا با سرعت به عقب برگشت؛ اول به سیمین نگاه كرد و بعد رو به وفا كرد و گفت:
- منظورت چیه؟
وفا خطاب به سیمین و ویدا گفت:
- شما مادر و دختر به خیالتون هالو گیر آوردین، فكر كردی تا آخر می تونی از من قایم كنی واسه چی رفتی تهران؟
ویدا به سیمین نگاه كرد و گفت:
- مامان معلوم هست چی می گه؟
قبل از این كه سیمین پاسخی بدهد وفا گفت:
- چی می گم؟ ... معلومه همون حرفهای قشنگی كه مامان واسه آقا داداششون می گفتن؟
سیمین با عصبانیت گفت:
- وفا تو حق نداشتی فال گوش وایستی.
وفا گفت:
- فقط كنجكاو شدم بعد هم فهمیدم چقدر در جریان كارها قرار می گیرم.
ویدا هم با ناراحتی رو به سیمین كرد و گفت:
- مامان به دایی حسام چی گفتین؟ قرار نبود به كسی حرفی بزنین. تا چشم منو دور دیدین زنگ زدین و همه چیز رو بهش گفتین؟
سیمین گفت:
- دایی حسام خودش اومد اینجا من نخواستم بیاد.
ویدا گفت:
- لابد به زور هم از شما اعتراف گرفت كه بگید من كجا هستم و واسه چی رفتم؟
وفا به جای سیمین گفت:
- دایی حسام باز هم سعی داشت پسر علیلش رو قالب تو كنه، مامان هم بهش گفت كه تو رفتی یكی مثل خودش رو واسه پسرش دست و پا كنی.
ویدا با عصبانیت به وفا نگاه كرد. می دانست اگر دهان باز كند تمام حرفهای انباشته در دلش را بر سر وفا خالی خواهد كرد. به سختی خودش را كنترل و در سكوت، سالن را ترك كرد. بعد از رفتن او، سیمین با جدیت خطاب به وفا گفت:
- وفا قصه یاشار برای همیشه تمام شده پس تو هم بهتره خصومت رو تموم كنی این بزرگترین لطفیه كه در حق من و خواهرت می كنی!
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید