نمایش پست تنها
  #19  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

کعب به غیر از رابعه، فرزندانی دیگر هم داشت، فرزندانی کوچک و بزرگ.
حارث بزرگ ترین فرزند امیر بلخ بود، در واقع جانشینش. جوانی بلندبالا، از مرز بیست و پنج سالگی گذشته، جنگاور بارها در میدان های نبرد شرکت کرده بود سنگدلی و سجاعتش را به تأیید همگان رسانده بود. او اوقات فراغتش را با دوستانش به سر می آورد.
او دو یار صمیمی داشت، یکی سرخ سقا و دیگری بکتاش. هر دو با سیمایی برخوردار از زیبایی مردانه. رنگ سپید پوست شان، زیر نور آفتاب، سوخته بود، مسی رنگ شده بود؛ اما بکتاش، چیزی افزون تر از سرخ سقا داشت، و آن نگاهی گرم بود، نگاهی که تا اعماق وجود آدمی نفوذ می کرد و تار و پود جان را به بازی می گرفت.
کمتر اتفاق افتاده بود که بکتاش به زن و دختری دیده بدوزد و تأثیری مطبوع بر او نگذارد، بکتاش غلام حارث بود و سرخ سقا نیز. غلامانی که در دل امیرزاده جای گرفته بودند، ندیم روز و شبش شده بودند.
با آن که بکتاش،استعداد این را داشت که زنان و دختران زیباروی را به دام اندازد، از چنین کاری پرهیز می کرد، پروای ناموس دیگران را داشت، او پاک نهادتر از آن بود که در بزم ها شرکت جوید، یا جامی بیاشامد، او از این کارها نفرت داشت.
همین اجتناب از معاشرت با زنان، سبب شده بود، حارث و سرخ سقا برایش مضمون بسازند، او را سردمزاج بنامند و بگویند:
ـ حتماً به هنگام کودکی، شرم از زنان را به تو القا کرده اند که از آنان دوری می کنی.
بکتاش در برابر چنین سخنانی ، سکوت می کرد، چرا که می دانست اگر او حرفی بر زبان آورد، گفت و گوی شان به درازا خواهد کشید و شوخی های حارث و سرخ سقا افزون تر خواهد شد.
او در اوایل آشنایی با حارث و سرخ سقا، گاهی برای آنان استدلال می کرد که یک مرد باید ابتدا عاشق شود، زنی را با تمامی وجود دوست بدارد، سپس جذبش گردد، اما هیچ گاه درباره ی عشق با دوستانش به تفاهم نرسیده بود، زیرا حارث و سرخ سقا را کاری با عشق نبود، جوانان بد سرشتی بودند که از ارتکاب هیچ کار خلاف و گناه آمیزی ابایی نداشتند.
امیر بلخ از هوسرانی ها و خوش گذرانی های پسرش به تنگ آمده بود ، و به کرات به او گوشزد کرده بود:
ـ حارث، این زندگی نیست که تو برای خودت و مردم ساخته ای، هر خانواده ای که زن و دختری رعنا و دل آرام دارند، خواب راحت به سراغ شان نمی آید، همواره این بیم را به دل دارند که تو آن دختر یا زن را به بزم هایت بکشانی؛ بی آبرویشان کنی و زلزله در ارکان زندگی شان بیندازی. من از آن بیمناکم که چون سر بر دامان مرگ نهم، چه نامردی ها و خیانت ها از تو سر نزند.
کعب همچنین بارها به پسرش گفته بود که او باید ناموس دیگران را گرامی بدارد، و کاری نکند که مردم، کینه اش را به دل گیرند و از او روی بگردانند، ولی سخنان و اندرزهایش چون دم سردی بود که در کوره ی هوس حارث کارگر نمی افتاد، و هر گاه که خبری از نامردی های حارث به او می رسید، به خود می پیچید و می گفت:
ـ بیچاره مردمی که پس از من باید، امیری چون پسرم داشته باشند.
او چنین کلامی را با سوز دل ابراز می داشت، ولی هیچ کاری از او بر نمی آمد، نه می توانست حارث را از جانشینی خود محروم کند و نه می توانست سخنانی درشتناک تر از اینها به او بزند، زیرا پسرش مردان هرزه را دور خود گرد آورده بود، با رجال فاسد به دوستی رسیده بود، رجالی که خود را تافته جدا بافته به شمار می آوردند و از انجام هیچ ستمی در حق دیگران ابایی نداشتند.
امیر بلخ از آن می هراسید که اگر بر پسرش سخت بگیرد، موجب سرکشی او شود و حارث را به طغیان وادارد از این رو خبر هرزگی های پسرش را می شنید، تلخ کام می شد و تحمل می کرد، اما آخرین بار که خبر عشرت طلبی حارث به او رسید، بر خود لرزید، آن خبر فزون از تحمل او بود.
کعب پس از شنیدن آن خبر، به پسرش هشدار داد:
ـ شنیده ام در راه پاکان، دام گسترده ای، و می خواهی اموال شان را بربایی و بی اعتبارشان کنی، همه ی بلخ از این گونه ماجرا می گویند و من در عجبم که چگونه مردم صبوری و شکیبایی به خرج می دهند خون به پا نمی کنند، پایه های امارت مان را به سستی نمی کشانند.
چنین هشداری به جای آن که حارث را به فکر وا دارد و سبب دست کشیدنش از کارهای ناروا شود، او را جری تر کرد و بر آن داشت که در مغز کثیفش، نقشه ای دیگر بچیند، نقشه ی از میان برداشتن سردار شفق.
شبی از شب ها، حارث و سرخ سقا، به همراه تنی چند از اوباشان بلخ به سرای شفق ریختند، شمشیر در شمشیرش انداختند، سردار یک تنه بود و حارث و دوستانش چندین تن. نتیجه ی چنین درگیری و کشاکشی، پیشاپیش روشن بود، زخم برداشتن شفق، آن هم نه یک بار و دو بار، بلکه بارها.
سرانجام مقاومت سردار به آخر رسید، چندان خون از محل زخم ها بیرون زده بود که دیگر رمقی برایش به جا نماند، بر زمین فرو غلتید، و حارث بر سینه اش قرار گرفت، با شمشیری که به اشاره ای می برید، سر او را از تن جدا کرد و بر سینه اش نهاد. آن گاه هر چه اجناس گرانبها در آن سرای بود را چپاول کرد، از زر و گوهر گرفته تا شال های خوشبافت، او اموال به دست آورده را میان دوستانش تقسیم کرد.
حارث به این بسنده نکرد، او برای آن که بر دل ها رعب بیندازد، دستور داد دیگر روز همسر سردار را در شهر بگردانند، همسری داغدار، که دو داغ بر دل و جبینش نشسته بود، یکی داغ از دست دادن همسری با حمیت و دیگری داغ ننگ.
زن خوش اندام و خوب چهره می توانست داغ از دست دادن همسرش را تاب بیاورد، اما قادر به تحمل داغ ننگ نبود، از این رو شب همان روزی که او را در بلخ گرداندند به زندگی اش خاتمه داد؛ با نوشیدن شربتی زهرآلود.
خبر این خیانت آشکار، این جنایت اعصاب شکن، و این بدکرداری، کعب را به شدت تکان داد، چیزی نمانده بود که قلبش از تپش باز ایستد، دم و بازدم فراموشش شود و دست در دست مرگ نهد، اما عمرش به جهان باقی بود، روحش ضربه خورد، تندرستی اش لطمه دید، فلج بر وجودش چنگ انداخت و او را به بستر بیماری کشاند ولی زنده ماند.
کعب می دانست از آن بستر، به سلامت به در نخواهد آمد، دلش گواهی می داد که در آخرین بستر زندگی اش جای گرفته است، چنین نیز بود، روز به روز قوای جسمانی اش تحلیل می رفت، روز به روز فلج بیشتر در وجودش ریشه می گرفت؛ فلج ابتدا پاهایش را از کار انداخت، جنبش را در آنها از بین برد، سپس به دستانش زد، لرزه در آنها انداخت، با بستری شدن کعب، با بروز ناتوانی در او، حارث بهترین فرصت را یافت تا عملاً زمام امور را به دست گیرد، پایه های امارتش را استوار کند، شدت عمل به خرج دهد و هر صدای مخالفی را در گلو خفه کند.
امیر بلخ گام به گام به مرگ نزدیک تر می شد؛ در آن روزها، او دو نگرانی در دل داشت، یکی به خاطر جان و ناموس مردم، و دیگری نگرانی از این که رابعه را نادیده، پلک هایش را بر هم بگذارد و به خواب جاودانه فرو
رود.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید