نمایش پست تنها
  #1  
قدیمی 02-14-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض سلام بر خورشيد...محسن مخملباف




سلام بر خورشيد ( 1 )
محسن مخملباف

سفالگري، روز .

اگر دستي ورزيده، گِلي ورزيده را شكل دهد تا بشود: بشقابي، كاسه اي، تُنگي كوزه اي! و اگر همان دست عاشقانه نقش نگار را بركاسه وكوزه قلمي كند و به ناز و نياز بنمايد، نگار به يار چه كرشمه خواهد فروخت؟
نگار ما «خورشيد» تنها به لبخندي مليح و دزدانه قناعت مي كند، تا صاحب كارگاه كه «پدر خورشيد»ش مي نامند، نبيند و نرنجد و حرمتي از دست ندهد. اما آن دست، دست هاي عاشق و بي قرار تنها شاگرد كارگاه سفالگري، مگر رها مي كند! با دل خود شرط كرده است تا آنگه كه خاك گل كوزه گران شود، كوزه از گل خام ديگران بسازد و نقش خورشيدش را بر آن ترسيم كند. ليك بيهوده نپنداريم پدر خورشيد، اين پيرمرد تكيده، پيرهن پارگي از نالايقي به صد رسانده است. او روزگاري خود جوان بوده است و دلداة مادر دخترش خورشيد، و چه بسا همين نقش ها بر كاسه و كوزه مي زده است كه اكنون گريبان شاگرد كارگاه به چنگ خويش نمي گيرد و به خشم نمي درد و به پس پايي بيرون نمي راند. در يك كلام: او هم عشق را مي شناسد، زيرا كه روزي روزگاري عاشق بوده است.

نقلِ رخِ خورشيد:
پدرم عشق را مي شناخت، زيرا كه روزي روزگاري خود عاشق بود؛ عاشق مادرم. مادرم كه مرد و يا به روايتي رفت و گم و گور شد، پدرم خسته خاطر همي بود و جز به خدا نزدك نمي شد. روزها به رنج كارگاه بود و شب ها به كُنج دنج خانه؛ تا من بيدار شوم و بزرگ شوم و دل ببندم به شاگرد پدرم، «مهربان»، كه هيچ كس را نداشت و شب ها در كارگاه ما مي خوابيد تا به من دل ببندد. روزي كه پدرم از دلدادگي ما باخبر شد، كار دل ما از دست شده بود و ديگر از پدرم جز مدارا چه كاري مي آمد؟ پس با من و مهربان مدارا كرد پدرم.

پدر خورشيد: (دست از كار كشان) كار دنيا تعطيل. با ناقه به حج مي رويم و كنار مقام ابراهيم عقد شما را مي خوانم؛ كه هم به دنيا رسيده باشيد، هم به آخرت. و بقّيت عمر خويش معتكف به كعبه مي نشينم تا دم مرگ. اما به دو شرط: اول آن كه دعا كنيد در اين راه بميرم و باز نگردم كه از گردش اين كوزه و روزگار خسته ام. دويم آن كه خورشيد بگويد از بين اين همه شاگردي كه سالياني دور و دير داشته ام و هر يك به بهانه اي جواب شده اند، چگونه دل به مهربان بست و نگذاشت او را با اين همه بهانه جواب كنم؟

(گذشته) :
تصاويري از خورشيد و مهربان و سه بچه شاگرد ديگر كه در غياب پدر خورشيد در پي اش گذاشته اند تا به انتقام تنبيهي كه از پدرش شده اند، او را آزار كنند.

بچة اول: بر پدرت لعنت خورشيد! (يك بافه از موي خورشيد را مي كشد، به غضب.)
بچة دوم: بر پدرت لعنت خورشيد! ( بافه اي ديگر از موي خورشيد را مي كشد، به محكمي.)
بچة سوم: بر پدرت لعنت خورشيد! ( طّرة موي خورشيد را مي كشد ، به سختي.)
مهربان : بر خودت لعنت خورشيد! (و چين زلف از خورشيد مي كشد ، به نرمي اما.)

(اكنون):

خورشيد: باور مي كني پدر؟ چون مهربان گيسويم را به نرمي كشيد، دل به او دادم. مهر ما به همين آساني آمد.

كاروان در راه، روز.

كجاوه بر شتر، شترها در راه مكه. مهربان، افسار شتري در دست با پايي برهنه بر رمل باديه؛ چنان كه گويي با زنگ كاروان در رقص است.
پدر خورشيد: همة مهرها به همين آساني مي آيند اما به همين سهلي نمي روند. جاي مادرت در اين سفر عزيز خالي. (و به خيالي گنگ مي رود.)
نقلِ رخِ خورشيد: پدرم مرا براي مهربان صيغة محرميت خواند تا كعبه؛ كه در آن جا دوباره بخواند و دائم؛ مبادا بين راه نگاهي از بين ما بگذرد به حرام. تا به خاطر دارم پدرم همة عمر، همي رنج كشيد؛ اما از مادرم هيچ به خاطر ندارم. چند ساله بوده ام و در راهي مي‏رفته ايم؛ پدرم مي گويد: كربلا. كه حراميان به كاروان ما حمله آورده اند: زخمي به سينة پدرم، چنگي به موي مادرم و او را ربوده اند و ديگر كسي از او سراغي نگرفته است. پدرم مي گويد: مادرت مرد خورشيد، اين خيال را راغبترم.
پدر خورشيد: مادرت مرد دخترم. گم و گور نشد. هي نگو كه حراميان او را ربودند.
خورشيد: من سخني نمي گفتم پدر.
پدر خورشيد: پس چرا مدام نجوا و طعنه تو را مي شنوم؟ اگر نگفته اي، پس حالي از شوي آتي ات بجوي. بپرس تشنه نباشد؟!
خورشيد پرده از كجاوه كنار مي زند و سر بيرون مي برد. مهربان افسار شتر در دست از پيش كاروان همي رود.
خورشيد: كسي آب نمي خواهد؟
مهربان: (با ولع مي چرخد.) از كدام كوزه؟
خورشيد: (كوزه اي با نقش خويش بيرون مي كشد. آهسته از شرم پدر.) اين كوزه!
مهربان: (كوزه را مي گيرد.) عاقبت خاك گل كوزه گران خواهم شد. پس همان به كه كوزة بعدي از كوزة قبلي آب بنوشد.
و كوزه را لاجرعه سر مي كشد؛ آن چنان كه گويي رخسار بر نقش نگار مي سايد كه ناگه صداي گنگ شيهة اسباني به گوش مي آيد. رنگ از روي مهوش خورشيد مي پرد. مي نگرد: غبار سواراني كه از خم تپه پيدا مي شوند. مهربان با ترس كوزة آب از دهان برمي‎دارد. پدر خورشيد دست پس گوش مي گيرد و مي شنود.
پدر خورشيد: اين همان صداست كه مادرت را برد. باز زخم كهنة سينه ام مي‎سوزد. باز در سرم هزار اسب به رفتار آمده اند.
مهربان و ديگر شترباناني كه افسار شتري در دست دارند، دريافته اند كه واقعه اي رخ خواهد داد؛ اين است كه ناخودآگاه شتاب مي گيرند. بسياري از كجاوه ها به زير آمده، هروله كنان در باديه مي دوند. تك اول حراميان:
گويي صحراي محشر است كه مادران كودكان خويش رها مي كنند، يا سعي صفا و مروه است كه مي روند و باز مي گردند. پيرمردي جامانده ملتمس است كه پسرانش او را با خود ببرند. زني متوحش و عقل از سر پريده از حراميان به حراميان پناه مي برد. شتري ترسيده كف به دهان مي آورد و بزغاله اي گريزان به چنگ حرامي خم شده بر اسبي ربوده مي شود و پيرمردي در پس يك گودال زير پاي اسبي هلاك مي شود. حسن ختام تك اول: مشك آبي به تيري از كمان رها شده، سوراخ! لكن اين كه از دست كدام حرامي نيزه اي بر سينه و زخم كهنة پدر خورشيد مي نشيند؟ پدر خورشيد كي مي ميرد؟ مهربان كي خورشيد را پاي پياده به پناه تپه اي مي گريزاند؟ كي اين گريز به چشم «خان كرد» سر دسته حراميان مي آيد كه با تني چند در پي آن ها مي گذارد؟ هيچ يك را از شتاب چپاول به خوبي نمي‏دانيم. پس آرام، اي خشونت مقدر. صبور، اي حوادث پر راز. تك دوم حراميان:
عبور طوفاني دوباره همه حراميان كه مردي يا زني زخم ناخورده باقي نگذاشته اند. براي غارت هرچه هست: از اطعمه و اشربه تا زر و ابزار زور ورزي. از گوسفند و بز و بزغاله و اشتران به خود رها شده، تا سجاده اي ابريشمين يا كاسه اي وكوزه اي به عشق قلمي شده.
خورشيد و مهربان بر اين خاك نرم رمل باديه، پاي پياده تا كجا مي توانند دويد؟! يك حرامي آن ها را با نيزه نشانه مي رود، آن يكي با شمشير كشيده، اين ديگري با تيري نشانده در كمان. خان كرد اما كمند دستش را به حراميان مي كوبد تا آن ها را از زخمي كردن يا كشتن دخترك گريز پا و پسر همراهش باز دارد! بازمي دارد وكمند دور دست تابانده به هوا مي رهاند: اينك اين خورشيد! گرفتار در كمند خان و غلتان بر زمين گرم باديه. ترسان طرة آشفته موي به چادر مي كند، خان كرد به خيال كمند پنهان گيسو در دام خورشيد مي افتد: پاتك اول عشق!
مهربان راه رفته را باز مي آيد و پيش خورشيد لرزان مي ايستد. حراميان آن ها را دوره كرده اند. خورشيد به انتظار است كه شمشيرها و نيزه ها فرود آيند تا او هم سرنوشت مادرش نشود! خان كرد روي خورشيد به روي خود برمي گرداند. پاتك دوم عشق: بادام چشم خورشيد، تير مژگان از كمان ابرو به دژ سنگي دل خان كرد رها مي كند.
خان كرد: آوخ! نام نگارينت چيست پريرو؟
خورشيد: (سيب گونه ها سپيد از خوف، سرخ از شرم.) خورشيد!
خان كرد: قصد كجا داشتي صنم؟
خورشيد غنچة لب ها مي گشايد و بوي هل به باديه مي پراكند.
خورشيد: خداي خانه.
خان كرد سرمست تماشا، عنان اختيار از كف نهاده ، عنان مي گرداند . پايان تك و پاتك.
خان كرد: بتا! كنون عزم بتخانة ما كن كه خيالي در سر پخته ايم. (رو به حراميان) خورشيد روشنايي حرم ما، آن نوجوان، غنيمت ياران.
كمند كشيده مي شود و خورشيد چون برگ خزاني در باد بر اسب خان كرد نهاده مي‏شود و مهربان به دستي بر اسبي ديگر ميخكوب و غافلگير.
حراميان مي تازند و از كنار قافلة به يغما رفته و جنازه هاي بر خاك افتاده مي گذرند و در پي شتراني مي گذارند كه به اسارت رفته اند و در پشت تپه هاي رمل گم مي شوند. اكنون باديه مانده است و جنازه ها و ضجه زني كه از زندگي دور مي شود. اين ضجة خورشيد است به گلايه از خورشيد آسمان، كه تابيد تا بر كاروانيان آن رود كه رفت.

چادر سراي حراميان، روز.

در ميانة سياه چادرهاي برافراشته، اهل و عيال خان كرد و ديگر حراميان مشغول زندگي: زني در كار تكان مشك. پيرزني نخ مي ريسد و پسركي شير مي دوشد و دختركي بر دار قالي شانه فرو مي كوبد. آن جا زناني نان به تنور مي برند و اين جا بچه هايي در پي بره اي شيرخواره گذاشته اند: بع، بع.
بچه ها: گرگم وگله مي برم.
حراميان به سركردگي خان كرد و اسارت خورشيد و مهربان چون گرد بادي از گرد راه مي رسند و آبادي حرامي را به چشم برهم زدني در مي نوردند؛ چنان كه اگر كسي نداند خواهد گفت: حراميان بر روستاي حراميان يورش بردند اما به جاي بردن بز و بزغاله و گوسفند و شتر، بر آن بز و بزغاله و گوسفند و شتر انباشتند و بر ميانة ميدان اشيايي ربوده شده تلنبار كردند: غارت معكوس.
زنان از چادرها بيرون دويده دور اسب خان كرد جمع مي شوند و او پيش از آن كه پاي از ركاب گيرد؛ خورشيد از پشت اسب بركشيده ، بين زنان رها مي كند.
خان كرد : خيرالنساء اين يكي خورشيد است. بخت را
بگوي آسمان خان كامل شد.
دو حرامي مهربان را كت بسته به پشت ديوار چوبي مشبك برده، چنان كه گويي به ضريحي دخيل بندند، از گردن ودست و پا به طنابي محصور مي كنند.
حرامي يك: اين هنوز اول عشق است مهربان.
ازدحام زنان خان كرد و زنان ديگر حراميان بر گرد خورشيد . تشتي به زير پا، پاي خورشيد در آب؛ از خنكاي آب آهي عميق مي كشد. مهربان سربه زير كادر مي برد، خورشيد سر از كادر بالا مي آورد. حاليا عروس ما نيم بزك شده: لب ها و گونه ها به سرخابي، سرخ. دست و پنجه از حنا، حنايي. محراب ابرو به وسمه، كمان و چشم ها هم اكنون به ميلي كه از ميان سرمه دان بيرون كشيده مي شود، در قاب مژگاني سياه ، چون شب: ماه رخِ خورشيد تمام!
هوكردن بچه هاي كوچك خان و ديگر خرده حراميان. همه با دست خورشيد را نشان كرده اند تا به سنگ نشانه روند كه به تشر دوحرامي كه صندوقچه اي را خِركش مي كنند، فراري مي شوند. دو حرامي صندوقچه را پيش پاي زنان مي نهند.. مهربان به خود مي پيچد و چاره اش نيست. دست ها را مي كشد، به خون مي افتند و رها نمي شوند. سر را و گردن را، به كبودي مي گرايند. قمرخاتون در صندوقچه را باز مي كند: لبالب از زيور آلات زنان، چشمك زنان. اين همه زيور از چند صد قافله و چندين هزار زن به يغما رفته است؟ خاموش باش اي ذهن پرسشگر. پوشيده ، اي چشم حيران؛ اينجا قلمرو خان حراميان است. اكنون گردنبندي، گوشواري، دستبندي، سينه ريزي، از سر آويزي، سهم توست خورشيد! بردار، ببين، ببند، بياويز، بريز، بپاش، ببخش، اما مپرس كه از كجا آمده است. مگو كه بر صاحبان آن ها چه رفته است. خورشيد همه را هم به دست و هم به پا پس مي زند.
قمر: اكنون كه تو را وقت هست، پس مي زني؟ آنگاه كه ديگر تو را نه وقت است و نه بخت ، پيش مي كشي! ابله از روزگار رفتة ما عبرت بگير. مهتاب خاتون هم رفتار تو را داشت، چه سود ؟! اكنون به سنگي پاخورده مي ماند. (رو به مهتاب) نمي ماند؟!
مهتاب: تو خامي خورشيد! اما قمر از پختگي سوخت. شبي كه او را به حجله مي‏بردند، دل از مردان مي برد و زهره اش از مردان آب مي شد. اكنون دل به مردان مي دهد و زهره از ايشان آب مي كند. (رو به قمر) نمي كند؟! (رو به خورشيد) تا زهره از روزگار نبرده اي، دل بده دُردانه.
خيرالنساء: بنوش! شربتي شيرين است. (كوزه قلمي به رخسار خورشيد را بالا مي‏كشد.) شمايل روي اين كوزه از آن توست شوخ چشم؟ چه معشوق وار كشيده شده اي! محبوبي داشته اي؟
آفتاب: كدام ما نداشت؟ مجنونِ ليلا پيش مجانين من عاقل مي نمود. از آن همه مجنون كو يكي به اين باديه؟! (صف حراميان مطيع را نشان مي دهد.)
مهتاب: (در گوش خورشيد) اگر محبوب تو آن جوانك بَر و رو دار اسير است، كتمان كن. بگو برادر توست، يا غلام پدرت، يا شاگرد حجره اش؛ و الا خان حسودي كند، سر و همسر نمي شناسد.
اختر: چه وقت پچ پچه است. اين نصيحت را در گوش ما يكان يكان كردي و خيري نديدي. (رو به مشاطه گان) بجنبيد خورشيد غروب كرد.
خورشيد غروب مي كند.

چادر سراي حراميان، شب.

شب است. چه شبي اما. مرداني درآويخته به ساقيان و زناني دف بر كف كوبان و دختركاني آينه گردان؛ ـ چنان كه آينه هركه نمود، شاباشي به كيسة ايشان درمي اندازد ـ و معشوقي در بند مشاطه گان و عاشقي در بند حراميان.
حرامي يك: باز امشب از خويشتنِ خويش مي ترسم كه يا شمع از مجلس خان فروكشم به هوشياري، يا هوشياري ام كُشم به مستي. (رو به مهربان) ما همه روزي چون تو دلي داشتيم و دلبري. تقدير از ما يك حرامي ساخت. به روزگار جابر نفرين! (شمشير به غلاف مي برد.)
حرامي دو: (شمشير از غلاف بر مي كشد و هوا را مي شكافد و عربده مي زند.) ببين كنون به يك ضربت، حريف ده سر حرامي چون خودم مي شوم. حيف كه ديگر عاشق نيستم تا بر حراميان بشورم.
حرامي سه: آن روز كه بايد اين زور نداشتيم؛ امروز كه بايد آن عشق نداريم.
ساقيان شب، حراميان روز. اسيران سالي پيش، خادمان سالي پس. شمشير به دستان هولناك صحنه هاي رزم، اكنون رقاصكان بزمند. مهربان نگران مي نگرد. روستاي حراميان، حلقه اي از چادرهايي كه سراپرده حرير خان كرد را چون نگيني در ميان گرفته. خان كرد مست و مدهوش بردوش حراميان به سراپردة حرير فرو برده مي شود. شور زناني كه شيريني و شادي مي پراكنند در شب چادر سرا. حالا نوبت خورشيد است كه به سراپردة حرير فرو برده شود. خورشيد دست ها و پاها عقب مي كشد؛ تا نرود: آي خداي كعبه او را مددي.
خورشيد: آخر من امشب بايد بر مرگ پدر عزادار باشم!
خير النساء: زفاف براي زنان كنايه از همين عزاداري است. اين شادماني سوگواري واژگونه است.
زنان، خورشيد از پس خويش به زمين مي كشند و مي آيند.
خورشيد: قرار بود عقد من و مهربان در كنار مقام ابراهيم مكرر شود.
اختر: مقام خان كرد، كم از مقام ابراهيم نيست. اين همه خدم وحشم نمي بيني؟!
و او را به چادر حرير فرو مي كنند. خورشيد از هرسو مي گريزد، زني سر راه دارد. پس مويان درمي ماند. خان كرد در خوابي گران از مستانگي. خيرالنساء هندوانه بر دست پيش مي آيد.
خيرالنساء: من فالگير شوي خويشم. اين هندوانه چون هر شام به تفأل مي شكافم.
هندوانه را بالا مي برد تا به زمين كوبد كه ناگه خورشيد شمشير از غلاف خان كرد بيرون كشيده، چادر مي درد و مفري مي جويد. زنان پس مي نشينند و خورشيد به سمت مهربان پيش مي دود.
خورشيد: آي مهربان مرا بردار و بگريز. اين شمشير كه دست خالي نباشي.
مهربان از پشت ديوار مشبك، شبكه ها را چنگ مي زند. وقتي خورشيد از اين سوي ديوار مشبك به او مي رسد، گويي يكي به ملاقات زنداني مُشرف به اعدامي آمده است. دو نيزه از حراميان دو سوي شانة او را مي خراشند. خورشيد زانو زده، به ضجه مهربان را مي‏خواند. زنان تا نزديك خورشيد پيش مي روند و از بيم شمشير نزديك تر نمي شوند.
خورشيد: ما زنان حتي با شمشير كشيده جنگ با مردان نمي دانيم كه به اين روزيم. اين دستغالة موسي در دست زني عاجز چون من به چه كار آيد؟ اي كاش در دست تو بود اي مهربان مرد .
زيور عروسي به اطراف مي پاشد. زنان زيور از خويش مي آويزند.
مهربان: تا تقدير از من يك حرامي نساخته، شمشيرت را در قلب من فروكن. فرو كن خورشيد! من از حرامي شدن بيمناكم.
خورشيد برمي خيزد و شمشير بالا مي برد تا بر سر خويش فرود آورد.
مهربان: فرو نياور خورشيد! آن سر از دلدار من است. در اين دل فرو كن كه بي دلدار مي شود.
خورشيد شمشير را برسر خويش فرو مي آورد. اما پيش از آن خيرالنساء هندوانه تفأل را روي سر خورشيد گذاشته كه به ضربة شمشير قاچ مي شود و شمشير در آن وا مي ماند. حراميان شمشير از دست خورشيد به بيم و حرمت مي ربايند.
خيرالنساء: شگون بد از عروسي خان گذشت. (هندوانه را به يك فشار دو نيم مي‏كند.) بنگريد چه رسيده است! سرخِ سرخ! (گاز مي زند.) وه كه چه شيرين! مبارك است! (شادمان رو به اهل ضيافت) ديديد چه تفألي براي شويم خان زدم؟ وقت است مشتلق بخواهم. (مي دود.) در كدام خوابي خان؟ رويايي صادقه پيش روي داري. برخيز و بنگر. وقتِ وقت است. بخت، بخت است. مستي، ملنگ شو! مشتلقي اما.
خان برمي خيزد و پرده حرير از چاك مي درد. مهربان مي غرد و ديوار مشبك تكان مي دهد تا شايد آن را درهم بشكند. زنان، خورشيد را به سوي چادر خان مي كشند. او برگرد سراپرده مي گريزد. زنان و مردم چادرسرا به همراه او گرد سراپرده مي چرخند.
خورشيد: مرا حاجي كدام قبلة آلوده مي كنيد؟
قمر: (به خورشيد) شبي كه من اسير شدم، حال و روز تو را داشتم. بند از بندم جدا مي‏كردند. لب هايم داغمه بسته بود. حتي مرگ را خوشتر مي داشتم.
اختر: شب زفاف خوف انگيز است. ناآشناست. ترسي است از سر جهل، سر به مُهر، از سر راز. اين ربطي به قبلة خان كُرد ندارد.
آفتاب: اين ربطي به هيچ قبله اي ندارد. خواهي ديد كه خان كرد با زنانش چه مهرباني ها مي كند؛ چه شور و شيدائي ها!
خيرالنساء: من هم دل در گرو مهر كس ديگري داشتم، اما حالا اگر خان كرد دير كند، نگرانش مي شوم. پاهايم خواب مي رود. بيتابش مي شوم. چشم به راهش مي نشينم تا كي از غارت قافله اي بازگردد. با خود مي گويم اي خداي كعبه يكبار ديگر محبوب مرا باز مي گرداني؟
خورشيد به سراپردة خان كرد فرو مي شود. ناگه تيري از كمان يك حرامي، چراغ سراپردة حرير را مي كُشد. زنان پشت سراپرده حرير كل مي كشند؛ شادمانه! و مهربان، چون اسبي رم كرده در حصار خويش به حراميان حمله مي برد. حراميان او را زير لگد و مشت و غلاف شمشير مي گيرند.
حرامي يك: رفتار او به اسب مي برد.
حرامي دو: دلربايي مي كند تا نرخ علاوه كند شوخ چشم.
حرامي سه: كار ما رام كردن اسب سركش است. اينطور.
به مهربان دهنة اسب مي زند. زنان پشت سراپردة حرير كل مي كشند؛ فاتحانه! حرامي ديگر زين به پشت مهربان مي گذارد و بر او جست مي زند: هي! زنان پشت سراپردة حرير كل مي كشند؛ حسودانه! مهربان چون اسبي كه او را داغ بگذارند، سر به ديوار مشبك مي‏كوبد و مي نالد. اسبان چادرسرا شيهه كشان او را در اين داغ و درد همراهي مي كنند و پا به زمين مي كوبند. زنان پشت سراپردة حرير كل مي كشند؛ عزادارانه! و نقابي بر صورت مي آورند سياه ، چون شب. شب است؛ دراز، تاريك، موهوم، وصف ناشدني.


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید