موضوع: حوض سلطون
نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 02-26-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



حوض سلطون (5)
محسن مخملباف
2
آقام كه مرد، عمه ‏ام منو برداشت بزرگ كنه، عمويم عفت‏ رو. از وقتي هم عمويم سرشوگذاشت زمين، عفت تو خونه بزرگون كلفتي مي‏كرد. دو دفعه‏ ام شوهر كرد و طلاق گرفت. به يه روايتم سه دفعه. خودش كه لاپوشوني مي‏كرد. منم به روي خودم نمي‏آوردم. مي‏گفتن بچه ‏شم پرورشگاهه. خودش كه انكار مي‏كرد. مي‏گفت پيش باباشه. اسمش هم رخساره است. مي‏گفتم:
«عفت از بزرگون فقط اسم بچه‏ تو ارث بردي؟»
مي‏گفت: «اونم فقط اسمشو. و الا خود بچه‎ام كه اين جا نيست.»
وقتي رفتيم خونه ‏شون، عفت منو برد پيش خانم گفت:
«سودابه خانم، اين همون عزت خواهرمه. از هر انگشتش يه هنر مي‏ريزه. ماشاءالله زبر و زرنگ. قلچماق. پاش بيفته يه تنه هزارتا كارو حريفه. خدائي شده بچه ‏شم مرده. ديگه آزاده آزاده. در اختيار خودتونه.»
سودابه خانوم پشت چشم نازك كرد و گفت:
«خبه خبه، اين قدر لفت و لعابش نده، باز روغن داغشو زياد كردي عفت؟!. بهش گفتي خوش ندارم جلوي آقا خودشو وك و ولو كنه يا نه؟»
عفت گفت:
«بعله خانوم. همه‏ چي رو بهش گفتم.»
دروغ مي‏گفت چيزي بهم نگفته بود. سودابه خانوم گفت:
«خيلي خب، فعلاً كارش اينه كه به مليحه برسه تا بعد. هر وقت كاري بود خودم صداش مي‏كنم. شب‏ها هم توي اتاق خودت بخوابه.»
شب كه شد حياط رو بوي گل ورداشت. آخر شب رفتيم تو اتاق زيرزميني كه دست عفت بود. يه قاليچه نخ نما افتاده بود كف اتاق. دو دست رختخواب. يه چراغ علاءالدين هم اون گوشه بود با يه مشت خرت و پرت ديگه. عفت گفت:
«ميونه آقا و خانوم بيشتر اوقات شكرابه. يه روزم مأمورا ريختند توي خونه همه جا رو گشتن. حالا چي كار كرده بود، با خداست. مي‏گن تو جبهة نمي‏دونم چي چي بوده. از قرار يه شب هم كه من خونه نبودم آقا با خانوم مي‏زنند به تيپ هم. تا اين كه آقا عصباني مي‏شه و مي‏خواد خودشو بندازه توي چاهي كه براي استخر ازش آب مي‏كشن.»
گفتم: «خدا بيامرزه طاهر رو. يه روز دراومد كه مي‏خوام از دست تو خودمو چيزخور كنم يا بندازم توي چاه. خنديدم و گفتم: تو از اين بخارها نداري. اونم لجش گرفت دور خودشو پتو پيچيد، چرخ چاه رو برداشت و رفت بالاي چاه وايساد. گفتم: غلط كردم. بيا اين‏ور. چه مي‏دونستم كه آدم از جون گذشته چرا به خودش ديگه پتو مي‏پيچه. بعد نشست لب چاه و دستش را گذاشت دو طرف ديوار. هي گفتم الانه كه صداي افتادن دلو توي آب بياد، اما نيومد. جرأت نداشتم برم جلو كه. بعد خودش بلند شد و گفت: اين دفعه از سر تقصيرت گذشتم. گفتم: بگو از جونم ترسيدم، عزيز دردونه. نه گذاشت و نه ورداشت، يه فحش‏هاي بد بدي بهم داد. بي‏حيا آبرو كه سرش نمي‏شد. گفتم: اگه زور عمه‏ خانوم داشتم لبتو مي‏دوختم. بازم به من حرف‏هاي نامربوط زد. گفتم: تو ترسيدي ولي حالا من مي‏رم خودمو سر به نيست مي‏كنم. جونم به لبم رسيده از بس بهم اسناد بد بستي. گفت: برو اونجا كه نادر رفت. . . اي داد بيداد. حالا كجاست اون حرف‏ها رو بزنه؟»
عفت گفت:
«يه نصيحتي بهت مي‎كنم، براي خودت خوبه. يه وقت خانوم حرف مي‏زنه، مثل حالا با خودت قياس نكني ها. ليچار بارت مي‏كنه. خانوم پاش بيفته از اون بد دهنه اس. ولي حضرت عباسي خوش قلبه. جونشه‏‏ و اين مليحه. غير از اين دختربچه دو ساله، يه دختر هم داره هشت سالشه. اسمش نعيمه است.»
صبح كه شد رفتيم خدمت آقا. تازه از خواب پا شده بود. عفت دست‏هاشو گذاشت به سينه‏اش به آقا سلام كرد. منم سلام كردم. آقا انگاري داره با پشتش حرف مي‏زنه، سر تكون داد. بعد عفت گفت:
«آقا جسارته، ايشون آبجيمه. هموني كه خدمتتون عرض كرده بودم. ماشاءالله همه‏ چي تموم. به كمال. اميدوارم نظرتونو جلب كنه.»
زير چادر مي‎خواستم پغي بزنم به خنده. خدا مرگت نده عفت، اين‏جور حرف‏زدنو از كي ياد گرفتي؟ يادش بخير اون آخريا. از باباي خدا بيامرزم كه پول مي‏گرفتيم من پولمو مي‏دادم «ايران توران» مي‏خريدم. اون مي‏داد «آبنبات كشي» مي‏گرفت. همچين هم شل و شيت حرف مي‏زد كه خودشو از چشم در و همسايه انداخته بود. همه از من تعريف مي‏كردند. آقا گفت:
«عزت بيا جلو ببينم. چند كلاس سواد داري؟»
گفتم: «كنيز شما آقا سه كلاس.»
آقا گفت:
«نبينم به مليحه بد بگذره.»
گفتم: «به روي چشم، انگار مي‎كنم دختر خودمه.»
ده ماه آزگار هرچي سركوفت بهم زدن، صدام در نيومد. هر چي ارد دادند، اطاعت كردم. يه روز با مليحه بازي مي‏كردم گفتم:
«شستم خبردار شده كه آقات امشب مي‏خواد شمارو ببره گردش.»
نعيمه دختر بزرگة آقا خنديد و گفت:
«شما با شستت فكر مي‏كني. يعني مخت تو انگشتته؟ پس بي‏خود نيست كه عقلت اين قدر كمه. ديوونه خانوم.»
منم خنديدم. نمي‏خنديدم چي كار مي‏كردم؟ مي‏خواستي نعيمه گريه كنون را بيفته تو اتاق اون وقت تا مادره بفهمه كه من كاريش نكردم، مرده و زنده‏مو بگه؟ تحفه تترنا. خودشو چه لوس مي‏كرد. هميشه انگار از دماغ فيل افتاده بود. مثل اون كوچيكه مليحه كه هر روز از صبح تو بغلمه. خدا شاهده از كت و كول مي‏انداختم. ايكبيري انگار با پاهاش راه مي‏رفت، بوي خاك مي‎گرفت كه همش بايد يه نفر خركشش مي‏كرد. به من مي‏گفت:
«صداي كلاغ دربيار بخندم.»
يعني تقصير خودم شد جلويش چادر سياه سرم مي‏كردم. هي دماغمو مي‏كشيد و مي‏گفت:
«صداي كلاغ. ياللا. ياللا.»
مخم پاره ‏سنگ مي‏برد كه شده بودم هم قد يه بچه:
«غار غار.»
اون وقت مليحه از خنده ريسه مي‏رفت. وقتي هم مي‏خنديد دو تا چال قشنگ رو لپ‏هاش مي‏افتاد. مي‏گفتم:
الهي جاش كورك سبز بشه، چرك و خون بياد كه اين طور منو مسخرة خودت كردي. يعني خب از ننة ايكبيريت ارث بردي.»
اما خدائيش مثل گل ياس لب ايوون مي‏موند. لباس سفيد تنش مي‏كردم. موهاشو مي‏بافتم مي‎انداختم روي سينه‏ اش. دو تا گل هم مي‏چيدم به سرش سنجاق مي‏كردم. از بالاي پله‏ ها خودشو مي‏انداخت تو بغلم. بلند بلند مي‏گفتم:
«قربونت برم مليحه كه عين دختري‏ هاي خودم مي‏موني منم مي‏پريدم بغل عمه خانوم.»
راستي‏شم چقدر بپر بپر رو دوست داشتم. بچه‏ م حسين هم همين طور. روحت شاد عمه خانوم. روحت شاد طاهر كه رفتي و منو گير بدتر از خودم انداختي:
«غار غار. بسه مليحه‏ جون يا بازم غار غار كنم؟»
مليحه مي‏گفت:
«بازم بكن. ياللا.»
چاره چي بود؟:
«غار غار. غار غار.»
بعد تو دلم مي‏گفتم: خدايا ببين اين يه ذره بچه با هر سازش منو چطور مي‏رقصونه. اين كجا، حسين كجا. يه جوجه براش خريده بودم دو زار. يه دو روز كه موند توي خونه و جيك جيك كرد به ريق ريق افتاد. حسين بچه ‏م مي‏گفت: ماماني چرا خوابيده پا نمي‏شه؟ مي‏گفتم: مادر لابد مثل بابات مرده. بچه‏ م هي غصه مي‏خورد تا جوجه‏ ش بميره. ده دفعه مي‏مرد و زنده مي‏شد. هر وقت كه جوجه‏ ش يك جيك از ته دل مي‏كشيد يا يه خورده پلك چشم‏هاشو باز مي‏كرد مي‏گفت: ماماني زنده شد. يه ذره بچه چه معرفتي داشت. كاشكي يه ذره ‏شو داده بودن به مليحه و ننه‏ اش. آخر سر گفتم: مادر بميره برات، غصه نخور. بعد رفتم از خيابون صدرالاشراف براش يه ماهي خريدم، قرمز و كوچولو. انداختم تو تنگ بلور آب‏خوري. گفت: ماماني بهش دون بدم.
گفتم: نه مادر اون دون نمي‏خوره. بذار بهش نون بديم. رفت از تو گنجه، سفره نونو درآورد يه تيكه نون بزرگ خشكيده كشيد بيرون و گفت: ماهي ئي بخور.
مليحه گفت:
«چرا خفه‏ خون گرفتي، غار غار كن ديگه. هي مي‏گم غار غار كن نمي‏كني.»
بعد زد زير گريه و راه افتاد. ديدم ديگه خدا هم نمي‏تونه جلوي گريه ‏شو بگيره. گفتم:
«كجا رفتي پس بچه جون؟ بيا منو گير ننداز. غار غار. بيا مليحه ‏جون ببين چه خوب برات غار غار مي‏كنم. غار غار. غار غار. عزيزجون نري به مامانت چيزي بگي‏ ها، بذار اشك‏ هاتو پاك كنم.»
گفت: «نمي‏خوام. تو كه بلد نيستي مثل عفت گربه بشي.»
گفتم: «تو بذار اشك‏هاتو پاك كنم تا برات گربه بشم.»
سرمو بردم توي شكمش ميو ميو كردم. غار غار كردم. خودشو كشيد عقب و ترسيد. بعد هم خنده‏ اش گرفت. حيف كه دلم نمي‏اومد سرمو بگيرم رو به آسمون از ته دل نفرينش كنم. ديدم داره دوباره گريه‏ اش مي‎گيره گفتم:
«بيا باباجون غار غار. ميو ميو. غار غار. ديگه چته پس زر مي‏زني؟
آقا بالاي سرم بود. گفت:
«چيه باز كه صداي بچه‏ رو درآوردي؟»
گفتم: «هيچي آقا. براش دير غار غار كردم، ناراحت شد.»
گفت: «اي آب زير كاه. اصلاً معلومه تو كي هستي موذي؟»
براي اين كه قضيه رو فيصله بدم، خود شيريني كردم. گفتم:
«كنيز مطبخي.»
گفت: «آره ارواي بابات. بگو كنيز حاج باقرم كه اين قدر غر مي‏زنم. كلفت جماعت پرروئه.»
گفتم: «هر چي شما بگين.»
گفت: «پاشو از جلوي روم برو اون ور. نذار يه كاري بكنم بجاي ناله ازت صداي الاغ در بياد.»
مليحه‏ رو به سينه چسبوندم رفتم اون‏ور حياط. مليحه گفت:
«اگر صداي الاغ درنياري به بابام مي‏گم ها.»
صداي الاغ درآوردم. صداي كلاغ. صداي گربه. صداي باباي پدرسگشو. بعد هم بردمش سر توالت سرپايش بگيرم.گفت:
«شعر بخون. جيشم بياد.»
گفتم: «چه شعري بخونم تا عزيز دردونه حسن‏ كبابي فارغ بشه؟»
گفت: «دختر دختر، قند عسل.»
گفتم: «آره ارواي شكمت. جون بجونت كنند دختري. مگه زورتو به زن پائين‏تر از خودت برسوني و الا پيش مرد جماعت تو سري خوري بيچاره. بدبخت خيال كردي زنم تو اين دنيا آدمه؟»
بعد ماچش كردم تا جيششو بكنه. اونم يه مشت اخ و تف چسبوند به صورتم. گذاشتمش زمين:
«حالا بفرمائين دوباره ارد و ناس جديد بدين حضرت عليه.»
گفت: «جشن تولد بازي كنيم. باشه عزت؟»
گفتم: «باشه. بذار عصري برم شمع بخرم برات روشن كنم تو هي شمع‏ها رو فوت كني كه الهي شمع عمر بابات باشه. باشه مليحه؟»

˜
گل‏هاي لاله‏ عباسي باغچه ‏ها رو پر كرده بود، آقا نيومده بود. محبوبه‎هاي شب وا شده بود، آقا باز نيومده بود. پيچك ياس از هرة ايوان بالا رفته بود و بوش، هوش از سر آدم مي‏برد، آقا بازم نيومده بود. خانوم پشت تلفن نشسته بود و هي پرس‎وجو كه اين وقت شب آقا كجاست. منم از صبح هي طشت طلا آوردم، دخترشونو بردم. از صبح هي آسيا بچرخ، چرخيدم. از صبح هي دختر دختر، قند عسل. تا خلقم تنگ شد و زدم به كوچه. سوار ماشين شدم، يه سر رفتم تا بازار. يه روسري براي خودم خريدم دو جفت جوراب براي عفت. يه خورده قاقالي كيشميش براي مليحه. بعد پياده رفتم تا مولوي. دلم هواي سيراب شيردون كرد. رفتم جلو. يه نگاري گرفتم، يه هزارلا. همه ‏رو يه نفري خوردم. جاي بچه‏ م خالي كه آبشو سر بكشه. بعدش يه پياله چائي داغ، سرپا هورت كشيدم، زبونم سوخت. توي راه هم كه مي‏اومدم يه ختم صلوات گرفتم كه تا من نرسيدم آقا برنگشته باشه خونه، و الا قيامت مي‏كنه. تا رسيدم خونه. الحمدلله آقا نيومده بود. خب تا بوده همين بوده. با آل‏ علي هركه در افتاد ور افتاد. روز قيامتم كه بشه همشون بايد جوابمو بدن. يه شب خواب ديدم صحراي محشره. همه چشم‏ها روي سر. خلايق‏ رو خدا به سيخ كشيده بود جواب منو بدن. ديدم خاك عالم، همه محشر الاف منند. گفتم خدايا همه برن تو بهشت الا اين آقا و زنش سودابه خانوم. عفت گفت:
«شتر در خواب بيند پنبه ‏دانه. دختر هي بهت نگفتم اين قدر هله و هوله نخور، خواب آشفته مي‏بيني؟»
حالا هر دوتا توي حياط سر جامون خوابيده بوديم. آسمون صاف و پرستاره بود. اما من يه ستاره‎ام اون تو نداشتم. گفتم آدم توي اين خونه دلشو به چي خوش كنه؟ دلمو خوش كردم به ماه:
«حالا ماه شب چنده؟»
عفت گفت: «به شب چهارده مي‏بره. قرصش كه كامله.»
بعد از بچه‏ اش رخساره تعريف كرد كه عين ماه مي‏مونه. صورتش مثل طبق. چشم و ابرو مشكي. موها بلند. بلبل زبون. اون وقت عفت دماغشو كشيد بالا. پا شدم نشستم تو جايم. خانوم هنوز تلفن مي‎كرد. برق ماه افتاده بود توي چشاي پر از اشك عفت. منم ياد حسين كردم كه لب ورمي‏چيد باباشو مي‏خواست. گفتم يه چيزي بگم از ياد بچه ‏ش بياد بيرون:
«راستي عفت بچه بيشتر باباشو مي‏خواد يا مادرشو؟»
«چه مي‏دونم. بچة من كه باباشو مي‏خواد. منو نمي‏بينه كه بخواد يا نخواد.»
«به گمون من مادرشو. مادر نباشه،كي بزاتتش؟ به دنيا اومد، كي بشورتش؟ كي تاتي‏تاتي‏اش كنه؟ كي تر و خشكش كنه؟ كي هر جوري هست يه چيزي گير بياره از دهن خودش وا كنه براي حلقوم بچه‏ اش؟»
عفت گفت: «بار آخر كه رخساره رو ديدم بچه‏ ام اين قدر چاق و چله شده بود كه نگو. به خودم رفته. خپله.»
گفتم: «حسين منم اين آخريا قبل از مريضي يه لپ‏‏‏هاي وراومده‏ اي داشت كه نگو. نديده بوديش كه چه خنده‏ هاي بانمكي مي‏كرد. چه ماماني ماماني‎‏اي مي‏كرد. ماماني رفتي حالا جات مي‏نماد. مليحه رو مي‏بينم ياد تو مي‏افتم. ماماني رفتي خون به دلم كردي. حالا خاك سرد، لحاف گرمته مامان.»
دم دماي صبح آقا اومد. دم پله‏ ها كه رسيد، خانوم اومد تو چهارچوب در سرسرا، دست‏هاشو زد بر كمرش گفت:
«مرديكه بي‏غيرت معلومه كدوم گوري بودي؟ نمي‏گي دلم هزار راه مي‏ره.»
بعد دست كرد گلدون چيني قيمتي‏ي رو جلوي پاش شكست. تو شب ساكت چه صدائي داد. آقا به روي خودش نياورد. سودابه خانوم دوئيد تو يه مشت چيني بغل كرد آورد زد جلوي پاي آقا زمين. آقا خودشو كشيد كنار. بعد دوئيد توي سرسرا. آقا هم دنبالش. چند جور صداي ديگم اومد. عفت گفت:
«به نظرم شيشه جا ظرفي‏ هاست.»
گفتم: «نه اين يكي صداي شيشه جا ظرفي‏ هاست. اون به صداي بشقاب عتيقه‎ها مي‏برد.»
حالا غير از صداي گريه خانوم از تو سرسرا، صدائي نبود. حتماً آقا داشت از خانم عذرخواهي مي‏كرد. اون وقت خانوم مي‏گفت: ببين چيني‏ ها رو شكستم. لابد آقا مي‏گفت: غصه نخور فردا مي‏گم شاگردام از در دكون جاش بيارن. گور باباشون هر چي مي‎خوان بگن. فقط خدا به داد ما برسه كه تا سه روز مثل هميشه بايد تؤون پس بديم. عفت گفت:
«دو سه روز ديگه خانوم سفره بي‏بي سه‏ شنبه نذر داره كه آقا سر به راه بشه. يه كاري كنه مأمورا دور اين جا رو خيط بكشند.»
. . . همه چي به جهنم، چقدر دلم براي گلدون چيني‏يه، با بشقاب عتيقه‎ها سوخت. لنگه اين هارو يه دونه ام عمه خانوم تو صندوق خونه‏ اش داشت. همه‏ رو طاهر سر مريضي و بدهكاري به باد فنا داد. خانوم صدام كرد. گفتم:
«اومدم خانوم جون. بذارين خورده‏ هاشو بريزم تو سطل.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 02-27-2015 در ساعت 01:24 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید