موضوع: حوض سلطون
نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 02-26-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


حوض سلطون (7)
محسن مخملباف


3
برگشتم. كفتر چاهي، جلد مسجده. اول يه تك پا رفتم خونه جواهر خانوم. گفت:
«به به سلاملكم عزت‏ سادات. كجا بودي؟ كجا مي‎‏ري؟»
گفتم: «از دولتي سر شما پيش خواهرم بودم. بلا نسبت شما خانومش خوش استقبال بود و بد بدرقه. براي يه چيز جزوي نزديك بود باهاش دعوا ‏ام بشه.»
جواهر خانوم صورتش پرچروك شده بود. ديگه مثل سابقش نبود. از جيك جيك افتاده بود. اما هي اين پا و اون پا مي‏كرد. گمونم براي اجاره‏ هاي پس افتاده بود. دست كردم جيب پيرهنم، كيسه‏مو درآوردم. از مواجب ماهي صد و پنجاه تومن، هزار تومني تو جيبم بود. سيصد تومن بهش بدهكار بودم. دادم و اثاثيه‏ رو از گرو درآورم. گل از گلش شگفت. بعد گفت:
«بفرمائين تو يه چايي دم كنم.»
خر وامونده منتظر چيه؟ منتظر يه چش. رفتم تو نشستم. بعد گفت:
«آقاي مسجد دنبالت مي‏گشت.»
گفتم: «آقا؟»
گفت: «آره واللا.»
گفتم: «آقا با من چي كار داره؟ خوبه برم مسجد يه سر و گوشي آب بدم.»
گفت: «چرا مسجد؟ خونه‏ شون اومده توي كوچه فشاري. وايسا عصري برو.»
تو خنكاي عصر زدم بيرون. در خونه آقا كه رسيدم، كوبه درو زدم. يه زني اومد دم در. روشو كيپ گرفته بود. سلام كردم گفتم:
«منزل آقا اين جاست؟»
گفت: «بعله. بفرمائين تو.»
گفتم: «سايه ‏تون كم نشه. من عزت‏ ساداتم. گويا با من كار داشتن.»
گفت: «بده اين جا. بفرمائين تو تا صداشون كنم.»
رفتم تو. نشستم روي گليم دم در. زن آقا پشتم يه متكا گذاشت. صورتش مثل قرص ماه نوراني بود. بعد رفت آقا رو صدا كرد. هر دوشون عزت و احترامي بهم گذاشتند كه يادم رفت يك سال كلفتي مي‏كردم. آقا گفت:
«خواهر ما خيلي پرس‏وجو كرديم. ديگه داشتيم از شما نااميد مي‏شديم.»
گفتم: «منم دلم مي‏خواست توي مسجد بمونم. اما با حرف‏هاي حاجي اوليايي همش تو شكيات سهويات بودم كه برم يا بمونم تا اين كه خودش جوابم كرد. حالام كه شنيدم خادم آوردين.»
گفت: «واللا راستش يه امر خير بود. يه خادمي ما براي اين مسجد آورديم كه بهش مي‏گن خادمي. يه پسر هشت‏ ساله‏ ام داره. اما زنش عمرشو داده به شما. آدم بدي نيست. خيلي مؤمن و با خداست. همون روزايي كه شما ديگه غيبت كبري كردين، ايشون اومد. همين چند روز پيش‏ها صحبت افتاد، ياد شما كردم. حالا اگه حاضرين كه صداش كنم.»
قرار مدارامونو گذاشتيم براي فردا صبح. گفت:
«اگه خواستي زودتر ببينيش شب بيا مسجد. همونيه كه اذون مي‏گه.»
غروبو كه خون گرفت. اذوني گفتند غصه‎دار. حالا من انگار تو اتاق جواهر خانوم زنده به گور شدم. صداي مؤذن از ته چاه مي‏اومد بيرون. طاقت نياوردم. در اتاقو باز كردم. صداي بلند اذون ريخت تو گوشام.
فردا صبح رفتم خونه‏ ي آقا. رومم گرفتم. اونم اومده بود. يه جوونه ميونه سال. به قاعده. بعض آقا نباشه، همه چيز تموم. چشاشم انداخته بود پائين. آقا هم ساكت نشسته بود. به دلم برات شد آدم خوبيه و كار سر مي‏گيره. بعد آقا گفت:
«خب؟»
حالا به كي؟ خدا مي‏دونه. مونده بودم كه من بايد بپسندم يا اون. همين جورها گذشت تا پا شديم.
با لب و لوچه آويزان برگشتم. تا عصر تو هزار جور هول و ولا بودم. جواهر خانوم گفت:
«چي شد؟»
گفتم: «چي مي‏خواستي بشه؟ هر چه پيش آيد خوش آيد. فوق فوقش كلفت خود، خانوم خود.»
حالا چرك به تنم وول مي‏زنه. شدم گداي ارمني. نه دنيا دارم نه آخرت. پاشديم با افتخارسادات رفتيم حموم. از اون زن‎هاي زنده دله. دوتا بچه‏ ش مردن، عين خيالش نيست. از اون برونه خوشحال‏هاست. مثل دخترياي من، يه لب داره، هزار خنده. پول اونم من حساب كردم. تا چشم يه مشت گدا و گشنه به پول‎هاي قلنبة تو جيبم افتاد، هوار شدن رومون. يكي بقچه‏ مو ورداشت. يكي كفشمو جفت كرد. يكي چايي آلبالو برام ريخت. منم پنج‏زار دادم به جومه‎دار. مثل گل شگفته شد. بدبخت خيال كرد زن سردار فاخر حكمتم. دوئيد از توي كمدش يه عطر درآورد زد بهم كه بوي گل خرزهره را مي‏داد. دل و اندرونم به هم خورد. ديدم دارم خفه مي‏شم. دوئيدم بيرون. شب كه شد گفتم:
«مي‏خوام برم اتاق خودم.»
جواهر خانوم گفت:
«به خدا اگه بذارم. كجا مي‏خواي بري؟ مي‏ترسي يه لقمه نون و پنير نذارم جلوت.»
گفتم: «خب ديگه بايد برم. مگه نشنيدي مي‏گن مهمون روز اول طلاس. روز دوم نقره. روز سوم مسه.»
گفت: «اختيار دارين خونه خودتونه.»
گفتم: «خدا از صاحبش كم نكنه.»
موندم. مي‏خواست تعارف نكنه. مگه نمي‎دونست تعارف شابدولعظيمي اومد نيومد داره.
كله سحر زن آقا اومد دنبالم كه شناسنامه‏ تو بيار. هر چي گشتم سجلتي به كار نبود. همه ‏رو معلوم نبود طاهر كجا گم و گور كرده بود. بي سجلت رفتم محضر. به خاطر آقا ازم شناسنامه نخواستند. چه آقاي خوب و نوراني‏ اي. گفت:
«به پاي هم پيرشين.»
همين. برگشتم خونه. در اتاق خودمو بستم. سرخاب سفيدآب و ورداشتم گذاشتم روي طاقچه. آينه‏ رو از لاي اثاث‏ها كشيدم بيرون. چه غباري روشو گرفته بود. ها كردم با گوشه چادر پاكش كردم. مگه پاك مي‏شد. گرفتم جلوي رويم. لب‏هايم خشكيده. صورتم تكيده. چشم‏هام گود رفته. گفتم آينه كثيف خوبه براي آدم بدگل كه بگه آينه كثيفه. پيرهن چيت گلدار آبي‎رو پوشيدم. با چارقد قرمزه. بعد ياد طاهر افتادم. چارقد سياهه‏ رو دوباره سرم كردم: مي‏خواد خوشش بياد مي‎خواد بدش بياد. دختر كه نگرفته. بعد هوا ورم داشت. زن طاهر كه شده بودم، توهمين اتاق روي سرم قند سابيدن. عمه خانوم اومد وشكونم گرفت و گفت:
«ادا و اصول نيائي ‏ها.»
اين قدر خاله خانباجي و دختر دم بخت دورمو گرفته بود كه انگار عروسي دختر شاه پريونه. بعد نشوندم روي تخت. روي تور سرم يه تاج گذاشتن پر مرواريد. يادش به خير. پادشاهي‏اي كردم. بله را كه گفتم، عزا گرفتن چي كار كنند. خب خونه عروس و دوماد يه‏ جا بود. كجا مي‏رفتيم؟ دور حياط مي‏گشتيم و مي‏اومديم توي همين اتاق؟ اين شد كه الكي سوار درشكه ‏ام كردند و زلم زيمبو راه انداختند دنبالم.
همون درشكه‏اي كه زير طاقي‏اش مخمل قرمز كشيدن. يارو قاطرچيه‏ رو از قبل ديده بودند. پيشوني اسبشو با طناب رنگ و وارنگ بزك كرده بود. با طاهر نشستيم اون تو. درشكه‏ چي هي بوق زد و اسبه رقصيد و دور محل گرديد. كه چي؟ كه خلايق هوار هوار، ناسلامتي ما يكي رو امشب بدبخت كرديم. بچه ‏ها از پشت آويزان شده بودند به درشكه و جيغ و داد مي‏كردند. درشكه ‏چي‏ ام با تسمه زد تو صورت يكيشون، نقش خيابون شد. شايد آه اون بچه به اين روز نشوندم.
توي دلگيري غروب. باز زن آقا اومد كه خادمي خونه ما منتظرته. رفتم. توي اتاق بيروني نشسته بود. سلام كردم و نشستم. رومم گرفتم. خادمي هم از خجالت سرشو بلند نمي‏كرد. زن آقا پا شد و مارو تنها گذاشت. حالا دل تو دلم نيست. خدا خدا كردم اون يه چيزي بگه. اونم انگار گنجيشكه افتاده توي قفس. هي با نگاهش پركشيد تا پشت شيشه‏ ها و برگشت. گفتم خدايا من هيچ وقت اين قدر بي دست‏ و پا و خجالتي نبودم. خادمي اين دست و اون دست كرد و گفت:
«مي‏بخشين خواهر.»
بعد حرفشو خورد و يادش رفت چي بگه. از خنده داشتم روده‏ بر مي‏شدم. اگه نمي‏ترسيدم بگه مسخره ‏ام مي‏كني، اتاق‏رو از خنده مي‏ذاشتم روي سرم. همون‎جا مهرش به دلم افتاد. سر آخر به حرف اومد:
«راستش من هنوز معلوم نيست جايم كجاست. بايد از آقا اجازه بگيرم ببينم مي‏تونيم توي همون اتاق كوچيكة گوشه مسجد زندگي كنيم؟ شايد يه مدت بايد اين‏ور و اون‏ور بمونيد تا بعد.»
گفتم: «اگه صلاح بدونين بريم يه جايي.»
گفت: «مثلاً كجا؟»
گفتم: «چه مي‏دونم. النگه‏ ئي، اوشون‏ فشمي، دربندي، يه جايي ديگه.»
گفت: «بريم امامزاده داود. از اون جا پياده بريم شهرستونك ده ما. البت اگه موافق باشين.»
گفتم: «اختيار من دست شماست.»
به خودم گفتم چه خوبه آدم يه صاحب اختيار داشته باشه. از چه كنم، چه كنم در مي‏آد. ديگه‎ام كسي جرأت نمي‏كنه به آدم چپ نگاه بكنه. تو كوچه قرص راه مي‏ره. ديگه بي‏ واهمه مي‏ره قاطي زن‏ها. فرداي اون روز، كله آفتاب راه افتاديم. روز پنجشنبه بود. عصري رسيديم امامزاده داود. زيارت كرديم. شبم همون‏جا توي حياط قاطي مردم خوابيديم. سفيده كه زد، دوباره راه افتاديم. كجا؟ شهرستونك. از يك كوه بزرگ كه رد شديم، افتاديم تو دل يه مشت تپه و كوه. يه راه مالرو پر پيچ و خمي بود، عين پرده نقاشي. گفتم:
«اين جا چه قشنگه آقاي خادمي. واي خدا چه گل‏هايي، صبر مي‏كنين گل بچينم؟»
گفت: «به شرطي كه زود باشي.»
شروع كردم گل كندن. گل لاله، گل شقايق، يه گلي شبيه بنفشه، باز خادمي گفت:
«زود باش.»
گفتم: «باشه الان. مگه هفت ماهه به دنيا اومدي؟»
گفت: «نه ده ماهه. به اين راحتي به دنيا نمي‏اومدم كه. فهميده بودم دنياتون كثيف شده، منو مي‏خواين براي جاروكشي. ننه‏ ام جيغ مي‏زد خادمي بيا. بابام اخم كرده بود كه يعني اگه نياي كتكه. ننه‏ جونم هم به قرآني كه روي سينه محمده قسم مي‏داد. هي مي‎گفت: ننه‏ جون بيا اين جا برات تخت پادشاهي زدن. منتظرن بياي جاي احمدشاه حكومت كني. بي‏ عقلي كردم اومدم. اگه مي‏دونستم دروغه كه حالا حالاها نمي‏اومدم. مي‏ذاشتم پير شم دم مردن مي‏اومدم. اونم براي اين كه از تو خداحافظي كنم.»
گفتم: «خدا مرگم بده، همچين تعريف مي‏كنه كه آدم باورش مي‏شه.»
گفت: «پس چي خيال كردي؟»
گفتم: «بگو سر علي راست مي‏گم.»
گفت: «به سر عزت‎سادات.»
بعد هر دوتا خنديديم و من يه بغل گل شقايق ريختم تو دومنش. بهم گفت:
«گل باشي خانوم.»
گفتم: «هستم ديگه. چي خيال كردي؟»
اون وقت هر دو خنديديم. اين قدر خنديديم كه گريه‏ مون گرفت. چه گريه‏ اي. من براي حسين، اون براي گريه من. خدايا چه مرد مهربوني. گفتم:
«ناراحتت كردم. آخه من دلم شيشه ‏ايه، اشكم هم در مشكمه. روضه بخونن، گريه‏ ام مي‏گيره. اذون مي‏گن، غصه ‏ام مي‏شه. آوازم مي‎خونن. گريه‏ م مي‏گيره.»
گفت: «خنده رو نگفتي. خنده ‏تم مي‏گيره، گريه مي‏افتي.»
اون وقت باز خنديديم تا خود شهرستونك. چه روز خوبي. يادش به خير. خيلي وقت بود دلم هوس يه ديار ديگه‏ رو كرده بود.
«خدا خيرت بده خادمي.»
عصري نشستيم لب يه چشمه كوچيك ميون راه. به آب خوردن و دست و رو شستن و خستگي در كردن. ناهارم همون‏جا خورديم. يه دونه نون، يه سير پنير، پنج تا دونه خيار، با يه عالمه محبت. شده بودم مست تماشا. تمام كوه و تپه‏ هاي دور و بر سرخ و سبز بود، گفتم:
«خادمي خلقت خدا رو بنازم.»
گفت: «اوهون.»
اون وقت تو چشاش براي اولين بار نگاه كردم. يه غمي تو چشاش نشسته بود كه نگو. مثل يه بره معصوم چيز مي‏خورد. بعد يه گوله اشك اومد بيرون و از لاي ريش‏ه اش سر خورد پائين. گفتم:
«آقا. تو كه مي‏گفتي دلت از آهنه، براي چي گريه مي‏كني؟»
تا غروب به هم چيزي نگفتيم. ياد بچه‎اش افتاده بود كه تنها توي مسجد مونده بود. سر شب رسيديم شهرستونك. چهار ساعت راهو يه روز طول داده بوديم. چه روزهاي خوش زودگذره. آخر شب كه شد، جا انداختيم. كجا؟ توي هواي آزاد. كنار نهر آب. شب پر از صداي جيرجيرك. پر از واق واق سگ. پر از هو هوي باد، با خش خش برگ‏هائي كه تو باد مي‏رقصيدند. بعد از دور صداي زوزه اومد. يه خورده خوف ورم داشت. گفتم:
«نكنه حيووني، مار و عقربي چيزي بياد سر وقتمون.»
شروع كردم به دعا خوندن:
«بستم دم مار و نيش عقرب. با مهر نبوت پيمبر.»
بعد دست زدم. خادمي گفت:
«وا، چرا همچي مي‏كني زن؟ مگه عروسيه دست مي‏زني نصفه شبي؟»

دم دماي صبح خادمي بيدارم كرد. چشام به لبخندش وا شد. يك گل داد دستم. چه گلي؟ مثل لباس عروس. گفتم:
«خوب بود اسم اين گل رو مي‏ذاشتن عروس صحرا.»
گفت: «خب مي‏گم از اين به بعد بذارن.»
ديدم اونم شوخيش گرفته. پا شدم. نشستم لب جوب آب. باد خودش جامونو جمع كرد گذاشت كنار درخت‏ها. يه مشت آب زديم به صورتمون. همچين بود تگري تگري. اشتهام وا شد گفتم:
«حالا گشنمه.»
گفت: «خامه و عسل مي‏خوري؟»
گفتم: «آره ماه عسله ديگه.»
گفت: «روز عسله. چون تا عصري بايد برگرديم مسجد. بچه ‏م تنهاست.»
اگه حسين منم بود، الان تنها مونده بود. عسل و خامه بهم زهر مار شد. ديدم خادمي ناراحت مي‏شه به روي خودم نياوردم. نزديكي‏ هاي ظهر از فاميل‏ هاش خداحافظي كرديم و راه افتاديم. گفت:
«بيا از اين‏ور بريم.»
جاده خلوت. راه طولاني. يه درخت غريب. من و خادمي. گفتم:
«مي‏آي بدوئيم؟»
گفت: «آره.»
گفتم: «اهك، كه زود برسيم. نخير لازم نكرده. حيف جاي به اين باصفائي نيست؟ بيا زير اين درخت بشينيم.»
گفت: «تو به اين تير چراغ برق مي‏گي درخت؟»
گفتم: «باشه دلم يه سايه مي‏خواد تا بشينم زيرش، به آفتاب دهن كجي كنم.»
گفت: «زشته زن، يكي مي‏بينه. اونم همين كارارو مي‏كرد.»
گفتم: «خادمي راستشو بگو من بهترم يا اون زنت؟»
گفت: «اي بابا، باز شروع كردي. زن جماعت به مرده‏ ام حسودي مي‏كنه. حيف اين سايه درخت نيست.»
گفتم: «تو به اين تير چراغ برق مي‏گي درخت؟ ياللا راستشو بگو ناراحت نمي‏شم.»
گفت: «خيال كن اون.»
گفتم: «بعله ديگه، اگه منم مرده بودم حالا خاطرمو بيشتر مي‏خواستي. خدا الهي مرگم بده تا اين قدر خوار نشم.»
گفت: «بابا دست بردار. اصلاً سئوالت بي‏خوديه. تو نشنيدي خاك مرده سرده. آدم مهر زنده رو ول نمي‏كنه مرده‏ رو دوست داشته باشه كه.»
دروغ مي‏گفت. از دعاهاي سر نمازش معلوم بود كه هنوز اونو دوست داره. گفتم:
«منظورت اينه كه اگه بميرم تو يكي ديگه ‏رو مي‏ري پيدا مي‏كني.»
گفت: «تو به هيچ صراطي مستقيم نمي‏شي. همش حرف خودتو مي‏زني.»
گفتم: «دلم مي‏خواد. مي‏خواستي نياريم. كسي كه مجبورت نكرده بود.»
بعد قهر كردم و راه افتادم. يكه و تنها. خادمي هم لج كرد نشست. يه خرده كه راه رفتم، از خر شيطون اومدم پائين. صدا زدم:
«خادمي.»
كوه‏ها هم صدا شدند. خادمي گفت:
«چيه عزت‏ سادات؟»
كوه‏ها اسممو صدا كردند .خوشم اومد. بازم صدا كردم:
«عزت‏ سادات. عزت‏ سادات.»
حالا همه ‏چي منو صدا مي‏كردند. اي خدا، يه دفعه چه ارج و قربي پيدا كرده بودم. خادمي اومد. از تنهائي دراومدم. توي راه هي نازمو كشيد. از خدا و پيغمبر گفت. از ثوابي كه زن خوش اخلاق مي‏بره. پرسيدم:
«پيغمبر از مرد خوش اخلاق چيزي نگفته؟»
تا رسيديم به يه تپه. نشستيم روي تپه. يه بادي به اون چند تا درخت روي تپه افتاده بود. بي‏خودي چادرمو به باد دادم. خودمو تو چشاش نگاه كردم. چه خجالتي كشيدم. گفتم:
«خادمي مي‏آي شب همين جا بمونيم؟ زير سقف آسمون. دلم يه هواي تازه مي‏خواد.»
تو باد موهاش پريشون شده بود. مثل موهاي من:
«اوا خاك عالم، مرد داره مي‏آد خادمي.»
خادمي خودشو جمع كرد. منم چادرو كشيدم روي خودم. از كمركش تپه رو به رو يه مرد با قاطر پر از بارش مي‏گذشت. گفتم:
«خادمي راه كدومه؟ بي‏راهه نريم؟»
گفت: «با خداست.»
با هم كورس گذاشتيم. حالا دلم براي راه بد طي شده مي‏سوخت. تو راه يه جا خادمي وايساد به نماز. منم پشتش. قامت كه بست، حظ كردم به قد و بالاش نگاه كردم. الله اكبر. بعد دوباره راه افتاديم. تو يه چشم به هم زدن رسيديم به جاده اصلي. حالا چه وقته؟ شب مرده. اين جا كجاست؟ آبيك. ده فرسخ اونور كرج. گفتم:
«خادمي قدرتي خدا چه زود رسيديم. آدميزاد از كبوترم بدتره.»
خادمي گفت:
«به قيامت زودتر از اينم مي‏رسيم. آماده باش. ماشين اومد.»
سوار شديم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 02-27-2015 در ساعت 01:41 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید