موضوع: حوض سلطون
نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 02-26-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



حوض سلطون (8)
محسن مخملباف
وقتي برگشتيم، پسر خادمي نبود. يه الف بچه كجا رفته بود؟ خادمي رفت توي شبستون، تو وضوخونه، روي پشت بوم، تو زنونه، همه جا رو سر كشيد و اومد، بچه نبود.
رفت توكوچه ‏ها، كوچه فشاري، كوچه مسجد نو، كوچه درختي، تمام لب خط، از گارد ماشين تا چال خركشي، از اين‏ور تا تير دوقلو، اون ور تا دايره خراسون، بگير و برو تا ميدون شاه، توي هر سوراخي سر كرد، اثري از آثار بچه نبود.
كجا رفته بود اين بچه؟ منم افتادم به گشت. هي نشوني بچه‏ اي رو كه هنوز نديده بودم از اين و اون پرسيدم. اوليايي گفت:
«از شوم پنجشنبه كه رفته، ديگه برنگشته.»
خادمي گفت:
«بريم خونه آقا اجازه بگيرم برم كلونتري ببينم اون جاست.»
گفتم: «خب برو ديگه. يقين تو بي‏اجازه آقا آب نمي‏خوري. مرده‏شور نون نوكري‏رو ببرند.»
گفت: «براي اينه كه مي‏گن پناه بردن به طاغوت گناه داره.»
با هم راه افتاديم. زن آقا خيلي تحويلم گرفت. رفتيم تو اندروني. خادمي و آقا هم تو حياط پشت پنجره با هم حرف زدند. آقا گفت:
«برو. اين مورد با پناه‏ بردن به طاغوت و حكميت طلبيدن فرق مي‏كنه.»
بعد يه مشت كاغذ چاپ شده داد دست خادمي و گفت:
«اينارم طبق معمول به مصرف خيرش برسون.»
از در كه مي‏اومديم بيرون، خادمي اونارو داد دست من گفت:
«بگير زير چادرت.»
گفتم: «اينا ديگه چيه؟»
گفت: «اعلاميه آقاست. مواظب باش كسي نبينه.»
تا شب خادمي هرچي مسجد و كلونتري اون دور و بر بود سر كشيد. اما بچه انگار آب شده بود رفته بود تو زمين. شب يكشنبه تا صبح خواب به چشممون نرفت. خادمي گفت:
«تو تهرون فاميلي، چيزي‏ام ندارم كه بگم رفته اون‏جا.»
روز بعد گرگ و ميش هوا راه افتاديم. خادمي بغ كرده بود. منم تو دلم غلغله شام بود. دندونم هم بدجوري پيله كرده بود. صد بار به خودم لعنت فرستادم كه خادمي را مجبور كرده بودم بريم گردش. خادمي چيزي نمي‏گفت ولي معلوم بود خون خونشو مي‏خوره. رفتيم شابدوالعظيم. خادمي گفت:
غير از اين جا و مسجد شهرستونك تا حالا جايي نرفته.»
رفتيم تو صحن بزرگ. بعد باغ طوطي. آخر دست دور تا دور بازار. هر جايي كه مي‏شد رفته باشه، گشتيم، ازش خبري نبود.
صلات ظهر بود. دوباره برگشتيم توي صحن. صداي اذون با صداي زنگ ساعت تو هم شده بود. نمازمونو كه خونديم با خادمي رفتيم تو حرم. خادمي دخيل بست. منم نذر كردم ختم امن يجيب بگيرم، اين بچه پيدا بشه. بعد اومديم بيرون. خادمي نشست لب حوض. هي صورتش رو شست و گريه كرد. منم نشستم روبروي حرم به گريه كردن: يا سيدالكريم، حالا مردم چي مي‏گن؟ نمي‏گن قدمش شور بود؟ نمي‏گن اومد بچه مردمو در به در كرد؟ خدايا زن جماعت چقدر بدبخته. خدايا براي آبروي منم شده اين بچه سر به نيست نشه.
رفتيم تو بازار ناهار خورديم. چه ناهار خوردني، بگو پول حروم كني. خادمي كه لب نزد. هي چشمش به در بود كه نكنه بچه‏ اش يه دفعه از دم در رد بشه. همينجورها تا عصري به هر خرابه‏ اي سر كشيديم. آفتاب زردي رسيديم به بي‏بي زبيده. گفتم:
«بريم سر خاك طاهر و حسين يه فاتحه بخونيم.»
رفتيم خونديم. بعد رفتيم سر خاك زن خادمي. به چند قدمي قبر كه رسيديم حالش منقلب شد. مي‏دونستم هنوز دلش پيش اون زنشه. بعد جيغ كشيد و دوئيد. بچه رو خاك مادره دراز كشيده بود.
بابا و پسر همديگرو بغل كردن حالا گريه نكن كي گريه بكن. رفتم جلو نشستم سر قبر. يه سنگ برداشتم سر خودمو گرم كردم به فاتحه خوندن. روي كپه خاك بر اومده قبر پنجره كشيدم و ضربه زدم. قبر انگاري يه مشت گل پا نخورده. يه آجر قزاقي هم سيخكي روش. والسلام.
خادمي خاك و خل‏هاي لباس بچه ‏رو تكوند و هي ماچش كرد. بعد پسره يه نگاهي به من كرد و از باباش پرسيد:
«بابا اين زنه اومده جاي ننه؟»
˜
بچه ‏ام چه ورجه ورجه‏اي مي‏كرد. انگار سيبي بود كه با خادمي نصف كرده باشند. يه پاش تو مسجد. يه پاش تو كوچه. يه روز اومد كه:
«زن‏ بابا توپم افتاده خونه اصغرآقا اينا نمي‏دن.»
چادرو كشيدم سرم. دِ برو دنبالش:
«كدوم خونه مادر؟»
«اين خونه زن‏ بابا.»
در زدم. يه مرد لندهور سبيلو اومد دم در:
«بعله، فرمايش؟»
تمام لبش پوشيده بود. خدايا با اين شارب چطوري غذا مي‏خوره؟ چطوري نماز مي‎خونه؟
«خوب يه خورده كوتاه كن اين سبيل‏ هاتو آقا. ماشاءالله شما به اين كاملي خوبيت نداره.»
گفت: «نفهميدم آبجي، بچه‏ات يه جور سر خر، خودت يه جور، تورو سننه.»
گفتم: «مرده شور توپو ببرن. خب حالا خودتون مي‏رين مي‏آرين. ولي به قول خادمي حرف خدا و پيغمبر اصله. نشنيدين چقدر در كراهت شارب بلند نوشتن. خدا شاهده به شما برازنده نيست.»
يارو درو بست و رفت تو. ما هم برگشتيم دم مسجد. حالا هاشم يه ضجه‎اي مي‏زد كه انگار ننه‏ اش مرده. گفتم:
«مادر چيه، چرا گريه مي‏كني آخه؟ نكنه مثل پريشب دلت درد مي‏كنه؟»
گفت: «توپمو مي‏خوام.»
تازه يادم افتاد كه رفته بودم توپو بگيرم. به هاشم گفتم:
«ياللا بيفت جلو. من تا اين توپو نگيرم آروم نمي‏شم كه.»
همچين كه در زدم، يه توپ جر داده از بالاي ديوار افتاد روي سرمون. خواستم هرچي از دهنم درمي‏آد بگم. مراعات خادمي‏رو كردم. خواستم بزنم به سينه ‏ام نفرينش كنم كه اين بچه‏ رو اين طور داغدار كرده، ترسيدم كه بازم دامن خودمو بگيره. دعاش كردم. خادمي گفته بود هركي از مردم بهت بدي مي‏كنه، دعاش كن. دستمو گرفتم رو به آسمون، بلند بلند دعاش كردم:
«الهي خدا يه ذره عقل اين بچه‎رو بده به شما غول بيابوني‏ها. الهي خدا عمر نوح بهتون بده اما بي‏عزت. الهي خدا مو توي سر و صورتتون باقي نذاره كه درد سلموني رفتن نداشته باشين. آخه مسلمون اين بچه به شما چي كرده بوده؟»
يه شب مردم كه رفتند، پا شدم. مثل هميشه برق‎هاي شبستونو خاموش كردم رفتم درو ببندم ديدم يه جووني كه كتش‏ رو گرفته تو شكمش اومد تو. گفتم:
«آقا مسجد تعطيل شده. مي‏خوام درو ببندم.»
گفت: «خب ببنديد، منم مي‏آم تو.»
بعد خودش اومد تو و لته‏ ي درو زد به هم. هول ورم داشت. خدايا چه خيالي داره. قيافه ‏شم كه به آدم حسابيا مي‏بره. پس اين چه ادا و اطواريه كه از خودش در مي‏آره. گفتم:
«آقا مگه حاليت نيست. مي‏گم مي‏خوايم در مسجدرو ببنديم. ديگه هيچ كس نيست.»
گفت: «مي‏شينم تا وقت نماز صبح.»
نخير ول كن معامله نبود. رفت سمت وضوخونه صورتشو شست. دوئيدم تو سراغ خادمي. گفت:
«درو بستي؟»
گفتم: «هان، ولي خب تازه يكي اومده تو. بيرونم نمي‏ره. نكنه دزدي، هيزي، چيزي باشه.»
خادمي چوبشو ورداشت، دِ يالله كجا؟ وضوخونه. حالا من و هاشم هم دنبالش. ولي دل تو دلم نيست. چشمت روز بد نبينه همچين كه خادمي چوبو برد بالا، جوونه برگشت رو به ما و از جيبش يه تفنگ كوچولو كشيد بيرون، نشونه رفت به ما. واي خدا مرگم بده ديدي چه خاكي به سرمون شد. الانه كه دركنه به خادمي. دست انداختم خادمي‏رو كشيدم عقب. نيومد. قرص تو جاش وايساده بود. جوونه گفت:
«با شما كاري ندارم. تا صبح اينجام. بعد مي‏رم.»
سر تا پاش همچين بود خون خالي. حالا تازه فهميدم كه كتشو روي زخم شكمش گذاشته. خادمي گفت:
«تو كي هستي، سارقي؟»
جوونه سرشو تكون داد عقب. خادمي دوباره پرسيد:
«قاچاقچي هستي؟»
جوونه گفت:
«نه.»
خدائيش به قيافه‏ شم نمي‏اومد. پس كي بود آخه؟ خود جوونه گفت:
«من با شما كاري ندارم. تا صبح اينجام و بعد مي‏رم.»
اونوقت تفنگش رو آورد پائين. نمي‏دونم چي شد كه خادمي‏ام چوبشو انداخت. من گفتم:
«برادر اين جا مسجده، خونه خداست. سپردن دست ما. اگه يه چيزيش كم و زياد بشه، ما ريشمون گروئه. سر علي اگه دزدي، چيزي هستي از خير اين جا بگذر. اقل‏كم از يكي بدزد كه ديگه جواب نداشته باشه. ما آه تو بساط نداريم، با ناله سودا كنيم.»
گفت: «دزد نيستم.»
از همين كم حرفيش بود كه بيشتر خوف ورم مي‏داشت. آدم كم حرف يا مثل آقاي مسجد با وقار مي‏شه يا مثل آقاي خونه عفت ترسناك. پرسيد:
«مسجد چند تا در داره؟»
خادمي گفت:
«همون يكي.»
گفت: «پس من پشت در هستم تا صبح. اگه كسي رو خبر كنيد هرچي ديدين از چشم خودتون ديدين.»
گفتم: «نه آقا چي كار داريم. ما مي‏ريم تو اتاق خودمون درم مي‏بنديم. مي‏خواي اين كليدشم مي‏ديم دست خودت.»
كه خادمي رفت تو لب. جوونه رفت پشت در نشست، ما هم تو اتاق. حالا من و هاشم همچنين مي‏لرزيم كه انگار زمستونه. خادمي هم گفت:
«سرم دردي گرفته كه اگه تا حالا سنگ بود، مي‏ پكيد.»
گفتم: «منم همين طور. تو سرم داردار صدا مي‏كنه.»
خادمي گفت:
«تو اتاق دوا داريم؟»
گفتم: «من دوا نمي‏خوام. خودش خوب مي‏شه.»
گفت: «تورو نمي‏گم. اين يارو زبون بسته‏رو مي‏گم. زخمش كاريه. لابد تير خورده. تا صبح اين جا بمونه كارش ساخته است.»
چي كارش مي‏شد كرد. گفتم:
«از بيرونم كه نمي‏شه رفت چيزي گرفت. حالا اومد يارو هم اين جا مرد پاي ما گيره. وقتي كه ما توي اين زمونه خراب، خونه‏ پاي خدا شديم، مردم نبايد ملاحظه مارو بكنند. اين همه‏جا، حالا حتماً بايد توي مسجد بميره؟»
خادمي راه افتاد. من و هاشم هم قطار دنبالش. وسط حياط كه رسيديم يارو جوونه تكون خورد. خادمي گفت:
«نترس مي‏خوام برايت دوا بگيرم. اين طوري تا صبح تلف مي‎شي.»
جوونه گفت:
«نمي‏خوام.»
حالا صورتش زير نور زرد چراغ سردر مسجد شده بود، رنگ آب‏زيپو. خون هم از بغلش راه افتاده بود روي آجرهاي مسجد. اون وقت هي بگو مسجد بايد طيب و طاهر باشه.كي گوشش بدهكار اين حرف‏هاست. خادمي گفت:
«پس ما مي‏ريم بخوابيم. اگه كاري داشتي، صدا بزن.»
برگشتيم تو اتاق. كي خوابش مي‏برد. تو يه دقه‎ورا خادمي چهار دفعه پاشد از پشت پنجره به يارو نگاه كرد. بعدشم گفت:
«نخير، نمي‏شه.»
گفتم: «چي‏چي رو نخير نمي‏شه.»
گفت: «دلم طاقت نمي‏آره، جوون مردم جلوي روم از دست بره، من دست روي دست بذارم.»
به خودم گفت: اين خادمي يه تيكه جواهره. يه پارچه آقاست. نمي‎دونم به كدوم خوبي خدا اين مردو نصيب من كرده. شايد براي اين كه سر داغ حسين ازش برنگردم. خب اگه اينم گيرم نمي‏اومد كه حالا ديگه هيچي، كارم زار زار بود. گفتم مي‏خواي چي كار كني؟»
گفت: «مي‎خوام برم در خونه آقا پيش‏ نماز صلاح مصلحت كنم.»
گفتم: «شبونه زابراه مي‏شن.»
گفت: «چاره چيه. بايد برم. ممكنه فردا بد بشه.»
گفتم: «از كجا؟»
گفت: «از پشت بوم.»
هاشم خوابش برده بود. چادر شب‏رو كشيدم روش. متكاي زير سرشم درست كردم. يه نفس بلند كشيد و راحت خوابيد. يواش يواش، همچنين كه يارو بو نبره در اتاق خودمونو وا كرديم. پاورچين پاورچين، سُر خورديم تو شبستون.از اون جا به زنونه و يا علي روي پشت بودم. سايه به سايه خادمي تا لب خرپشتك ديگه پشت بوم رفتم. حالا تو تاريكي شب انگار هزارتا كشيك‏ مونو مي‏كشيدند. در گوشي ازش پرسيدم:
«حالا چه جوري مي‏ري پائين؟»
گفت: «پشت بوم به پشت بوم مي‎رم تا حياط مهري خانوم. از اون جا هم مجبورم يه‏ جوري آويزون‎شم سُر بخورم پائين ديگه.»
گفتم: «مي‏افتي پات مي‏شكنه نصف شبي.»
خادمي نشست لب پشت‏ بوم آويزان شد بپره پائين كه يارو مثل اجل معلق ظاهر شد. گفت:
«بگو بياد بالا و الا با تير مي‏زنمت.»
خادمي بدبخت مونده بود بين زمين و آسمون. نه مي‏توانست بياد بالا، نه اين يارو مي‏ذاشت بره پائين. دولا شدم دستشو گرفتم. همچين سنگين شده بود كه نزديك بود منم بكشه پائين. بالاخره خودشو كشيد بالا. يارو تفنگشو گرفت رو به ما گفت:
«بيفتين جلو آروم برين پائين.»
راه افتاديم. اول من، بعد خادمي، بعد اون يارو. برگشتم ديدم دست‏هاش مي‏لرزه. بعد نشست روي زمين و گفت:
«دستاتونو بذارين روي سرتون.»
مثل دوتا بچه سر براه راه‎مونو كج كرديم به طرف پائين. اونم حالا نشسته نشسته مي‏آد. وسط راه پله‏ ها گفت:
«وايسين.»
وايساديم. خون بالا آورد و از حال رفت. تفنگش افتاد كنارش روي زمين. خادمي هول هولكي تفنگش‏ رو برداشت. گفتم چه جربزه‏اي داره:
«بنداز زمين الان در مي‏ره.»
گفت: «پس بيا يه گوشه‏اي قايمش كنيم.»
با هم رفتيم پائين تفنگ يارو را زير خاك ذغال‏ها گذاشتيم تا بعد. خادمي گفت:
«من مي‏رم آقارو خبر كنم.»
به يه چشم به هم زدن رفت و برگشت. حالا آقا هم اومده بود. اما عبا و قبا تنش نبود. يك كت تنش بود، يه كلاه به سرش. با همديگه رفتيم بالاي سر يارو. خادمي سرشو گذاشت روي سينه جوونه و گفت:
«هنوز زنده است.»
بعد جيب‏هاشو گشتن. هيچي توش نبود. يارو رو پيچيدند توي پتو. يه سر پتو رو آقا گرفت يه سرش رو خادمي. راه افتادند طرف حياط. دم در كه رسيدند خادمي به من گفت:
«تو بيفت جلو كسي ما رو نبينه.»
غير از سگ تو كوچه كسي نبود. هول هولكي يارو رو از توي تاريكي برديم طرف خونه آقا. بعد من و خادمي برگشتيم بيرون. آقا هم اومد و از يك طرف ديگه رفت. جلو در مسجد چند تا سگ ديگه‏ام جمع شده بودند براي ما پارس مي‏كردند تا رفتيم تو. خادمي شيلنگ آب و جارو رو آورد. همه‏ جا رو شست. بعد رفت سراغ تفنگ يارو. ور داشت و رفت بيرون. دم اذون برگشت. گفتم:
«چي شد؟»
گفت: «هيچي. از اين موضوع با كسي چيزي نگي‏ ها كه ريشمون گيره.»
گفتم: «آخه كي بود؟ حالا چي شد؟ مرده؟ زنده است؟»
گفت: «با خداست.»
وقتي چراغ‏رو خاموش كرد بخوابيم گفت:
«اگه اين جوري گيرشون مي‏افتاد، زنده زنده مي‏انداختنش تو حوض سلطون. خوراك نمك مي‏شد.»
گفتم: «حوض سلطون ديگه چيه؟»
گفت: «درياچه نمك. توي راه قُمه. با طياره مردم‏رو مي‏ريزن توش. هنوز به آب نرسيده گاز خفه‏ شون مي‏كنه. تا حالا يه عالمه مردم‏رو ريختن اون تو.»
تو خواب بود نمي‎دونم يا بيداري. سوار طياره‎مون كردند، بردن مارو بندازن تو حوض سلطون. طياره مثل كفتر بال‎هاشو تكون تكون مي‎داد. بالاي حوض خونه جواهرخانوم كه رسيديم، اول آقا رو انداختند، بعد خادمي‎رو. رفتند زير آب بالا نيومدند. جواهر‎خانوم هم لب حوض رخت آب مي‎كشيد. هرچي خواستم داد بزنم، زبونم بند اومده بود. بعد نوبت من شد. يكي دستمو كشد جلو و هولم داد پائين. همين كه زير پايم خالي شد، از خواب پريدم. ديدم بالش‏ام شده خيس عرق. چه حالي داشتم. يه سياهي هم هي جلوي پنجره تكون تكون مي‏خورد. چادر رو كشيدم روم تا صبح سر در نياوردم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 02-27-2015 در ساعت 01:49 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید