رمان لیلای من - فصل 9/2
ناصر ظرف شیر را روی پیشخوان مغازه گذاشت و گفت: - دیگه آبرو برام نمونده نمی تونم توی در و همسایه سر بلند كنم.
زیور گفت:
- تقصیر خودته، اینقدر آزادش گذاشتی كه هر كاری دلش خواست كرد. با این دوره و زمونه بد باید بیشتر مواظبش بود. چقدر بهت گفتم اجازه نده توی خونه بمونه اما گوش نكردی. حالا هم بهتره تا یك مدت بفرستیش خونه وحید این طوری هم حرف و حدیثها می خوابه هم تنبیه می شه.
ناصر با تمسخر گفت:
- تنبیه؟ اتفاقا هم اون هم وحید از خداشونه كه من چنین تصمیمی بگیرم. اگر به خاطر تهدیدهای وحید نبود نمی ذاشتم پاش رو از خونه بیرون بگذاره می بینی كه دوره و زمونه عوض شده تا تقی به توقی می خوره كار به دادگاه و كلانتری كشیده می شه، نمی خوام یه طوری بشه كه دختره رو برداره و بره اصفهان گم و گور بشه.
زیور گفت: - چرا نذاشتی ببرش و خودت رو راحت كنی؟
ناصر گفت:
- دستت درد نكنه! می خواهی بیشتر از این سرزبونها بیافتم؟ مگه خودم مردم كه وحید بخواد سرپرستیش كنه؟
زیور گفت:
- به هر حال كتكهایی كه بهش زدی فایده ای نداره دیدی كه درمون شد. كاری كن كه یادش نره كه نباید پاش رو بیشتر از گلیمش دراز كنه. چند روز دیگه به تعطیلات نوروز مونده. بفرستمش جایی كه خودش باشه و خودش. اون وقت واسه همیشه یادش هست كه از آزادیش سوءاستفاده نكنه و ....
ناصر پرسید:
- و چی؟
زیور گفت:
- این كه توی كارهای تو دخالت نكنه.
ناصر كمی فكر كرد، لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- بد نمی گی.
با ورود چند مشتری به داخل مغازه گفتگو بین ناصر و زیور پایان گرفت.
|