نمایش پست تنها
  #18  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 10/2

(( لیلا خودت رو نبازی دختر. اصلا فكر نكن كه واسه تنبیه داره می فرستت اونجا، فكر كن مثل یك خانوم با كلاس داری واسه تعطیلات و خوش گذرونی می ری. چند دست لباس گرم هم بردار، هنوز به این آب و هوا اعتباری نیست مخصوصا اونجا، راستی یك مایو هم با خودت بردار شاید هوا اونقدر گرم شد كه واسه آبتنی بزنی به آب ....)) لبخند كم رنگی روی لبهای لیلا نقش بست. با دست اشكهایش را كه به آرامی روی گونه هایش می چكید پاك كرد، سفارشات مریم را در حالی در ذهنش مرور می كرد كه نگاهش به مناظر اطراف بود؛ مناظری كه هیچ جذابیتی برایش نداشت.
(( راستی لیلا جای منو هم وقتی واسه شنا رفتی خالی كن در ضمن مواظب مردهای جنگل هم باش اونا دنبال یك بانوی قشنگ می گردند مبادا تك و تنها واسه شكار بری توی جنگل، اون وقت خودت شكار یكی از اون جنگلی ها بشی. حتما یكی از اون سگهای آمریكایی پدر بزرگت رو با خودت ببر. حالا اگر هم یكی از اون مردهای جنگل به تورت خورد آدرس منم بهش بده واسه من جنگلی و غیر جنگلی فرقی نمی كنه .... هی دختر یك وقت جزو دار و دسته جنگلی ها نشی، لیلا كوچك خان جنگلی!))


شوخیها و مزاحهای مریم تا حدودی به او روحیه بخشیده و به او قبولانده بود كه برای گذراندن تعطیلات نوروزی می رود. اما صدای خشك ناصر او را به خود آورد. - حالا قدر عافیت رو می فهمی. وقتی عید امسال رو وسط جنگل، بین یك وعده آدم پیر و خرفت و دور از شهر گذروندی اون وقت می فهمی چطور باید توی شهر زندگی كنی. می فهمی وقت بهت اعتماد كردند چطور از اعتماد طرف مقابلت سوءاستفاده نكنی و ....
غرولندهای ناصر همچنان ادامه داشت. لیلا سرش را به صندلی تكیه داد، چشمهایش را بست و سعی كرد حرفهای تلخ و نادرست او را نشنیده بگیرد. كم كم احساس كرد حركت آرام و گهواره وار اتوبوس او را به خوابی شیرین دعوت می كند.
با صدای بوق پی در پی اتوبوس چشمهایش را باز كرد. اتوبوس داخل ترمینال متوقف شد. ناصر از جا برخاست ساك كوچك لیلا را برداشت و همراه او و دیگر مسافرها از اتوبوس پیاده شد. بدون این كه بخواهد حرفی با لیلا بزند وارد ساختمان ترمینال شد كمی اطراف را نگاه كرد و بعد به سمت كیوسكهای تلفن رفت، ساك را مقابل پایش گذاشت و مشغول گرفتن شماره د. لحظاتی بعد با برقراری تماس گفت:
- الو جنگلبانی.
- بله بفرمائید.
ناصر به لیلا كه روی نیمكتی نشسته بود نگاه كرد و گفت:
- با صالح كار داشتم.
- منظورتون عمو صالح است؟
ناصر گفت:
- حالا عمو، دایی یا هرچی كه هست.
- بگم كی باهاشون كار داره؟
ناصر كه همیشه از مكالمات طولانی تلفن عصبانی می شد با ناراحتی گفت:
- ای بابا، به شما چه ربطی داره، شما برو بگو بیاد پای تلفن.
- مودب باشید آقا! نكنه فكر كردید من اینجا تلفنچی هستم ...
بعد مكث كوتاهی كرد و گفت:
- اجازه بدید برم صداش كنم.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید