نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کفشهای غمگین عشق

محيط خوابگاه دخترانه يك محيط كاملا دوستانه و گرم و خواستني است ما دخترها همه به اسم كوچك يكديگر را صدا ميزنيم همه از قصه دلهاي هم آگاهيم گاه براي آنكه بتوانيم بار اندوه دوستان خود را سبك كنيم از هيچ فداكاري دريغ نميكنيم آنشب وقتي بچه ها فهميدند كه ما خيلي زود به خوابگاه آمده ايم همه در فلت ما جمع شده بودند هر دختري حرفي ميزدفاصله عقايد ما دخترا خوابگاه زياد است ولي هيچكدام روي عقيده خاص خود نمي ايستيم.خيلي زود بنفع طرف ديگر بحث را تمام ميكنيم و همين خصوصيت باعث آن شده است كه ما دوري از خانواده و زندگي در محلي غريب را به آساني تحمل كنيم.آنشب در فلت ما بيش از 15 دختر اجتماع كرده بودند از جكهاي مخصوصي كه دختران هيچوقت در جلو پسرها جرات تعريف كردنش را ندارند تا حرفها و پيامهاي بسيار بسيار خصوصي در فضاي هال ما پر پر ميزد .ما بيش از 2 ساعت وراجي كرديم و بعد بچه ها پراكنده شدند وقتي 2 نفري تنها شديم نوري آهي كشيد و گفت:مهتا من اين بچه ها را خيلي دوست دارم چقدر ساده و مهربونند.هنوز من در جستجوي جوابي براي اظهار نظر نوري بودم كه يكي از دخترها بداخل اتاق سرك كشيد و با لحن شيطنت آميزي به نوري گفت:آهاي ملاقاتي داري.
من و نوري بهم نگاه كرديم .نوري حيرت زده پرسيد:كيه؟از تهرون اومده؟
دختر چشمكي زد و گفت:خودت خوبه بري نگاه كني خوش بحالت.
نوري كاملامردد بود ولي من بطرف در خروجي هلش دادم
-برو دختر آدم خور كه نيومده.
نوري از اتاق خارج شد ولي من طاقت نياوردم كه او را تنها بگذارم بدنبال او راه افتادم كه ناگهان از حيرت بر جا خشكيدم .بهرام بود!
من ايستادم و نوري با قدمهاي شمرده جلو رفت بهرام سرش را پايين انداخته بود ولي سلام مودبانه اي كرد.
-سلام
نوري كه كاملا دستپاچه و رنگش سرخ شده بود پرسيد:با من كاري داشتين؟
بهرام آن پسر جوان كه در مقابل زيباترين دختران كوچكترين ضعفي از خود نشان نميداد تقريبا گنگ و لال مانده بود و بعد با لكنت زبان گفت:نه!يعني آره!ميخواستم از واقعه ديشب معذرت بخوام.
نوري به آرامي روبروي بهرام نشست من از فاصله چند قدمي آنها را ميديدم .بهرام پيراهن اسپرت زرد رنگي پوشيده بود كه جذابيت مردانه اش را چند برابر ميكرد .موهاي سرش از حد معمول بلندتر بنظر ميرسيد كمتر بچشمان نوري نگاه ميكرد كلمات را گم ميكرد و بزحمت حرفهايش را ميزد.
-من من باور كنيد منظوري نداشتم حادثه همينطوري ناگهاني پيش آمد.
نوري با دست موهايش را كناري زد روي دست لطيف او نيز دانه هاي ريز عرق نشسته بود حس ميكردم كه هر 2 نفر با دامني پر از شكوفه هاي عشق بهم نزديك شده اند اما جرات اينكه يكي از شكوفه ها را بهم تعارف كنند نداشتند.نوري بزحمت گفت:عيبي نداره!من...من يعني البته.....بمن مربوط نيست.....يعني مربوط نبود!
بهرام ناگهان سرخ شد و اين بار خيلي روشنتر گفت:ولي من خيال ميكردم براي شما مهمه كه اومدم عذرخواهي!
نوري كه ناگهان متوجه شده بود اشتباه بزرگي در مكالمه مرتكب شده با عجله گفت:ببخشين!منظورم اين نبود !يعني مقصودم اينكه عيبي نداره!خوب معمولا از اين اتفاقات ميافته.
بهرام كه حالا اندكي آرامتر شده بود گفت:موضوع اينكه نيلو دختري عجيب غريبه خودشو زيادي به آدم ميچسبونه.
نوري در جواب گفت:خوب مگه عيبي داره!نيلو دختر خوبيه!
بهرام دوباره برافروخته شد.
-يعني شما توصيه ميكنيد كه من با نيلو.....
نوري حرفش را قطع كرد و گفت:البته خودتون بايد تصميم بگيرين بالاخره اين به زندگي شما مربوطه!
بهرام ناگهان از جا بلند شد و با لحن خشني گفت:خيال ميكردم بزندگي شما هم مربوطه!خوب....!...ميبخشين!من اشتباه كرده بودم.
قبل از آنكه نوري حرفي بزند بهرام بسرعت ار در ستينگ روم خارج شد.و نوري را پريشان و افسرده بر جاي گذاشت.نوري هراسان به اطراف نگاه كرد و همينكه چشمش بمن افتاد خودش را بي پروا در آغوشم انداخت.
-خدايا من چكار بايد بكنم؟
نوري را بداخل اتاق برگرداندم اما تا آمد دوباره اين ملاقات را توضيح بدهد گفتم:نوري جان من همه چيزو شنيدم!
-پس من بايد چجور جواب ميدادم؟
-هيچي عزيزم اون براي اعتراف عشقش پيش تو آمده بود من بهرامو خوب ميشناسم ميخوام بگم اين شايد اولين باري بود كه براي اعتراف عشق پيش يك دختر آمده بود.اگه مهران آنقدر خوب نبود حتما حسوديم ميشد جاذبه تو وحشت انگيزه!
نوري كه هاج و واج بدهان من خيره شده بود گفت:ولي من نميتونم...نميتونم....منكه از اول بتو گفته بودم.
من خوب ميدانستم كه نوري چه جنگ طاقت فرسايي را با خودش شروع كرده است
او از خاطره يك عشق لبريز بود و دلش در اشتياق تقدس آميزي ميلرزيد.در اينگونه حالات مزاحمش نميشدم و به بهانه اي اتاقش را ترك ميكردم تا او در روياهاي جواني به جستجوي خويش ادامه دهد.
اما آنشب كمي بيشتر در اتاقش ماندم و گفتم:نوري تو نميخواهي در جشن تولد من شركت كني؟
نوري كه غرق در تفكرات رويا آميزش بود ناگهان از جا پريد و مرا در آغوش كشيد

-عزيزم تو چه اصراري داري كه انقدر با خودت بجنگي؟
-ولي من نميخوام نميخوام!
با عصبانيت خطاب به او گفتم:ولي تو بمن و خودت دروغ ميگي تو اونو دوست داري تو اونو ميپرستي ولي تو هم مثل هر موجود خودخواه ديگه اي ميخواي خويتو با حرفهاي عجيب و غريب و من در آوردي گول بزني اما مطمئن باش همانطور كه همه در جنگ با احساسات شكست خوردن تو هم شكست ميخوري!عشق سال و ماه نميشناسه عشق منتظر تصميم من و تو نميشه عشق وقتي از راه رسيد همه گذشته ها را ويران ميكند تو و اون هر دو تا عاشق هم هستين و اين بازيها هم بالاخره يه روز تموم ميشه.
نوري ئستها را روي شقيقه اش فشرد و فرياد زنان گفت:من نميخوام نميخوام خداي من !... عشق بدبختي مياره عشق آدمو بيچاره ميكنه و بعد مثل آدمي كه در ميان امواج تنها و بي پناه افتاده باشد خودش را بمن رسانيد و بدستهايم چسبيده و گفت:مهتا خواهش ميكنم!خواهش ميكنم كمكم كن!من از اين عشق ميترسم من بمادرم بپدرم به همه قول دادم كه فقط درس بخوانم!من ميترسم.
صداي گريه غم انگيز نوري در خوابگاه دختران پيچيده بود .اما ما دختران خوابگاه به اين زاريها و گريه ها عادت داريم هر وقت دختري در خوابگاه گريه ميكند شانه ها را بالا ميندازيم و ميگوييم:خوب بگذار سبك بشه!
و حالا نوري اولين گريه بلند خود را در خوابگاه دختران سر داده بود و من سعي ميكردم او را كه اسير احساسات متضاد شده بود آرام كنم.
از آنشب به بعد هر وقت به چشمان درشت و سياه نوري خيره ميشدم جادوي غم پنهاني عشق را در عمق آن ميديدم .نوري خاموش بود لبهاي قشنگش كه رنگ گيلاسهاي قرمز روشن را داشت بسته بود اما چشمانش حرف ميزد قصه ها ميگفت و گاه چنان در سكوت سكوت سنگين خود فرو ميرفت كه حرفهاي مرا نميفهميد.
در قلب پاك و ساده دخترانه او من رويش جوانه هاي عشق را حس ميكردم آفتاب گرم جنوب ايران جوانه هاي عشق ار در مزرعه دل نوري ميپرورانيد.نوري بيشتر كتاب ميخواند قصه دلدادگيها و شوريدگيهاي عشاق را با سماجنت مخصوصي در كتابها دنبال ميكرد وقتي براي ديدن انتخاب ميكرد حتما عاشقانه بود تا باران گريه را بر گونه هايش جاري سازد.او در دستهاي مخملي و نرمش لاله هاي سرخ عشق را به آرامي پرورش ميداد .بعد از واقعه آنشب من بهتر ديدم كه نوري را آزاد بگذارمتا در آرامش خيال با احساس خود خلوت كند نوري چند روزي ساكت بود با اينكه من گرفتار درسهاي فشرده خودم بودم اما در فرصتهاي مناسب بهرام و نوري را زير نظر ميگرفتم بهرام هم وضعي مشابه نوري داشت.من گاه از نزديك و گاه از دور او را ميديدم كه آرام و ساكت از كلاس درس مستقيما به خوابگاه خود ميرود و در لاك سكوت خود ميشيند.كمتر او را در پاتوقهاي دانشجويان ميديدم م عجيب اينكه او هيچگونه تلاشي براي نزديك شدن به نوري هم نميكرد.گاهي جدايي و دوري آخرين دارويي است كه براي عشاق جوان تجويز ميشود.آنها براي اينكه آتش گرم و شعله خيز عشق را در قلبهاي خود خاموش كنند نااميدانه به دامن سكوت چنگ ميزنند در خلوت خود فرو ميروند چشمانشان را بروي معبود و معشوق خود ميبندند اما چگونه ميتوان چشم دل را بست و دلي را به حصار كشيد؟
به عقيده من قلبهاي جوان و عاشق هميشه در پروازند در خواب و رويا يا در بيداري آنها فانوس بدست در جستجوي آفتاب گرمي بخش عشق جاري هستند و فاطله راه را با بزرگ كردن حجم قلبهايشان پر ميكنند من ميدانستم كه همه تلاشهاي نوري و بهرام براي خاموش كردن اين حريق تند و سوزان بي نتيجه است.روزهايي بود كه منهم از مهران ميگريختم خود را به ديوار آهنين تنهايي ميبستم اما دل من پيوسته بطرز خيال انگيزي در پرواز بود و افسانه سكوت و فرار مرا نقش بر آب ميساخت.تا اينكه يك روز غروب وقتي كتابهايم را تا زده و روي نيمكت سپيد باغ ارم نشسته بودم ناگهان احساس كردم كه صدايي زنگي جادويي برخاست .انگار اين زنگها را بپاي صدها فرشته نامرئي و خيال انگيز بسته بودند و خالا آنها در كنار من ميرقصيدند و پاي ميكوبيدند در آن لحظه صداي زنگها همراه عطر گلهاي سرخ شيراز و درخشش الماس گون خورشيد صبح جنوب مرا در يك فضاي جادو انه قرار داد.احساس كردم ككه زنگها لحظه به لحظه شور انگيز تر مينوازند چشمانم رنگهايي ميبيند كه هيچگاه آنطور حقيقي نديده بودم نيمكتي كه رويش نشسته بودم ساقه هاي درختان زمين و چمنهاي زيبا حتي آبهايي كه از زير درختان ميگذشتند چون خميري نرم و منعطف بودند در آن فضاي نيم خفته و مستي بخش و در متن آواز دنگها ناگهان صداي گرم او را شنيدم كه ميگفت:تنهاييد؟
-بله تنها هستم!
لحظه اي در آن هواي جادو زده و در آن فضاي مخملي و رويا انگيز سكوت برقرار شد و بعد همراه آواي جادويي زنكها باز آن صداي شيرين را شنيدم.
-آيا نميخواهي به تنهاييت پايان دهي؟
مثل جادو زده ها گفتم:آيا تو حاضري مرا با تنهايي عوض كني؟
صداي او كه همچنان به قلبم نزديك ميشد با تمام قدرت تكرار كرد.
بله بله بله.
و بدينسان عشق پاي نرم و آارمبخش خود را بر قلبم گذاشت و من هرگز آن فضاي جادويي آن رنگها و آن صحنه آغاز را از ياد نميبرم.لحظه شكوفا شدن عشق در هر انساني لحظه تولد خلقت و هستي است انگار كه ما انسهانها در آن لحظه شاهد رويش اولين دانه حيات در سطح زمين هستيم و در آن روزها هر وقت من به چهره هاي خسته و غمگين بهرام و نوري خيره ميشدم آن رنگ معصومانه عشق را در چشمانشان ميديدم احساس ميكردم آنها نيز چون من و مهران گام به گام به لحظه شكوفايي عشق به رويش هستي بر سطح زمين به لحظه اي كه زنگها در گوشهايشان بصدا در آيد نزديكتر ميشوند در حاليكه خود آنها خيال ميكردند ذره ذره تابوت عشق را بسوي گورستان پيش ميبرند و اگر چندي بگذرد بادهاي رهگذر خاكستر تابوت عشقشان را هو بسرزمين فراموشي خواهند برد.
صبح يكي از همين روزها نيلوفر را ديدم چشمان روشن و شفاف اين دختر بگودي نشسته بود.در حركاتش يكنوع سرگشتگي و هراس خوانده ميشد همينكه مرا ديد جلو آمد دستم را گرفت و بگوشه اي كشيد و مضطربانه پرسيد:مهتا تو اين روزها بهرامو ديد؟
گفتم بله گاهي اونو ميبينم!
نيلوفر كه دختري غير عادي و عصبي بود با عجله از من سيگاري خواست آنرا آتش زد و بعد از يك سكوت ممتد گفت:بنظر تو عجيب نيست؟
-چي عجيب نيست؟
-اينكه بهرام اينطوري از همه فرار بكنه؟
آه!بله!درسته بهرامو كمتر ميشه ديد.
نيلوفر بازويم را كشيد و در حاليكه اطرافش را نگاه ميكرد كه كسي صدايش را نشنود گفت:تو هيجي نشنيدي؟
-مقصود!
-ميگن بهرام سخت خواطر خواس.
منكه ميخواستك نيلوفر همه حرفهايش را بزند پرسيدم:عاشق كي؟
نيلو لبخندي زد و محكم به بازوي من كوبيد و گفت:چقدر خنگي مهتا!خب عاشق رفيق تو نوري ديگه!
ناگهان نيلو ساكت شد دو سه پك عميق به سيگارش زد و گفت:مهم نيست براي من يكي مهم نيست اون هيچ وقت مال من يكي نبود هميشه دو تا شريك داشتم تازه خيلي خوشحال هم ميشم كه بالاخره يكنفر انتقام منو ميگيره!ميدوني ديروز كجا ديدمش؟
-كجا؟
-توي رستوران درجه 3 پشت بمن ايستاده بود ولي ماشينش جلو در بود من كاملا شناختمش!
نيلو بعد بلند بلند خنديد و بدون اينكه با من خداحافظي كند از من دور شد حس كردم بهرام بكلي از گذشته هايش جدا شده است .بله! حالا بهرام درست مثل سفينه اي كه از مراحل مختلف گذشته باشد يك يكي طبقات موشك را جا گذاشته و اكنون در فضاي صاف و روشن آسمان عشق در پرواز بود.او در صفاي شاعرانه صبح در بستر آبي آسمانها هر لحظه بيشتر اوج ميگرفت.خود را در چشمه گرم و پاك عشق شستشو ميداد آلودگيها را از خود ميراند تا در يك صبح روشن در معبد مقدس عشق خود را قرباني سازد.
نوري نيز به آخرين مرحله تقدس و تقواي عاشقانه رسيده بود خيلي كم حرف ميزد نگاهش عميقتر شده بود انگار هميشه در خواب راه ميرفت.بيشتر وقت بيكاري خود را در اتاقش بتنهايي ميگذرانيد.و هر وقت به اتاقش ميرفتم كتابي روي سينه اش بود و خيره خيره به آسمان مينگريست

-جشن تولد تو!تولد تو؟آه خداي من!من چقدر خودخواه و احمقم!چطور من از همه چيز بيخبر بودم.
دستش را گرفتم و گفتم:ببين نوري تو هنوز هم بهترين دوست مني!
ناگهان نوري ساكت شد سرش را پايين انداخت و گفت:ميدونم مهتا! ميدونم كه دوست خوبي نيستم!من خيلي تو خودم فرو رفتم!
دستي به گيسوان بلندش كشيدم
-ميدوني نوري روزي كه تو پيش من اومدي خيلي خوشحال شدم!هنوز هم خيلي خوشحالم ولي يه وقت نگاه كردم ديدم تنها موندم!نوري عزيزه من بيشتر وقتش را تو اتاقش تنها ميگذرونه... من هرگز نميخواستم مزاحم بشم.
نوري مرابغل زد سرش را روي شانه ام گذاشت من صداي و هق هق گريه ميشنيدم.كلمات بزحمت از دهانش كنده ميشد!
-معذرت ميخوام مهتا معذرت ميخوم من خيلي خودخواه شدم من تلافي ميكنم شب تولد تو تلافي ميكنم.
نوري واقعا به آنچه گفته بود عمل كرد نرگس يكي از دوستان ثروتمند شيرازي من پيشنهاد كرده بود كه سالگرد تولدم را در خانه او برگزار كنم.نوري كه از اين ماجرا اطلاع پيدا كرده بود پيشنهاد كرد كه تزيين سالن جشن را هم او بعهده بگيرد و از فرداي آنروز چنان در كار برگزاري جشن تولد من خود را غرق كرده بود كه انگار جشن تولد خودش را برگزار ميكند به محض اينكه دانشكده تعطيل ميشد دست دوست شيرازي ام را ميگرفت و عازم خانه اش ميشد.براي تزيين سالن وسواس عجيبي به خرج ميداد و در جزئيات دخالت ميكرد دوست شيرازي من از اينهمه شور و شوق حيرت زده بود و هر روز خبر تازه اي از سليقه هاي نوري ميداد.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید