07-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار) ترجمه: بهزاد خوشحالی(25)
نزديك بود «قناتي كورديف» شام نخورده برود. به زور وادارش كرديم بماند و با «بكاييف» آشتيشان داديم. اما گفتيم حق با بكاييف بود.
يك روز به دانشگاه زبانهاي شرق رفتيم. بزم عجيبي بود: عرب، فارسي، اردو، پشتو، و ساير زبانهاي شرقي تدريس ميشد. دكتري تاجيك ديديم كه اسم او را به خاطر ندارم. استاد زبان كردي و پژوهشگر مسايل كردستان بود. به واسطهي «دكتر پوليوي» بليت «بالشوي» تئأتر پيدا كرديم. اپراي «كارمن». از دكتر پوليوي پرسيدم:
ـ تو با آن پوليوي، قهرمان داستان يك مرد واقعي كه خلبان بود و پس از قطع پا دوباره با هواپيما پرواز كرد و با ارتش نازي جنگيد نسبتي نداري؟
ـ نه فقط شباهت اسمي داريم؟
همسر «دكتر پوليوي» اهل «تاتارستان» بود. پسري پانزده ساله داشت كه به قول خود او در مدرسه بسيار شيطان و بازيگوش است. استادان او از دستش شكايت ميكنند اما هر بار تأكيدمیکنند كاري نكنم رنجشي پيدا كند.
ـ يعني چه؟
ـ ميگويند در رياضيات نابغه است و استعداد تبديل شدن به يك دانشمند اتمي را دارد.
اين بار هم نزديك به يك ماه در روسيه بودم. روزي كه بازميگشتم فتحي باز هم گريه كرد.
ـ چرا گريه ميكني؟
ـ از تبريز كه جدا شديم تا ديدار دوباره چهارده سال طول كشيد. به عراق رفتي و پس از چهارده سال بازگشتي. چهارده سال سوم ديگر من زنده نيستم كه تو را ببينم. . . .
سفارش كرد كه از بغداد برايش المنجد و نهجالبلاغه بفرستم. كتابها را فرستادم. بعدها شيندم كه پس از انقلاب براي احياي فرقهي آذربايجان به تبريز بازگشته است اما پس از ملاقات با قزلجي در تهران به او گفته كه امكان احياي فرقه وجود ندارد. به فرانسه رفته و از آنجا به مسكو بازگشته است. سلام فرستاده بود اما خودش نيامد كه مرا ببيند.
اين اواخر كه همديگر را ديديم تعريف كرد كه شش ماه با «قزلجي» در بلغارستان، هم خانه بوده و ايام خوشي را با هم گذراندهاند.
اين را هم برايت بگويم، جالب است: يك روز كه تازه به هتل كنتینانتال رفته بوديم، خدمتكار هتل وارداتاق شد. كمال گفت: «بفرماييد چيزي بخوريد». با دست اشاره كرد كه ساكت باشيد. بعداً خارج از اتاق گفت كه در اتاق ميكروفون كار گذاشتهاند و كوچكترين صداها را ضبط و ثبت ميكنند. هنگامي كه به آن يكي هتل رفتيم همان خدمتكار و يكي ديگر به ملاقات ما آمدند. برايمان تعريف كرد: «همسرم و حقوق كار هشت ساعته در روز، زندگيم را تأمين نميكند. وضعيت نامناسبي داريم». دكتر كمال گفت: «ماركس ولنين فرمايش كردهاند كه سوسياليسم به كمونيسم متحول خواهد شد و همه به رفاه خواهند رسيد».
زن در حالي كه گريه ميكرد گفت:
ـ من ميگويم گرسنگي امانمان را بريده است. تو با حرفهاي ماركس و لنين دلخوشيم ميدهي؟
يك روز با «كمال» از هتل خارج شديم. جمعيت بسيار زيادي تجمع كرده بودند. فكر كرديم راهپيمايي است. چيزي كه در شوروي بيسابقه است. كمال گفت: «سريعاً به هتل برگرديم». گفتم: «برويم ببينیم چه خبر است»؟
راهپيمايي نبود. عدهي بسيار زيادي از مردم براي خريد پرتقال اجتماع كرده بودند.
باكمال قدم ميزديم. چشمم به يك كوچهي تنگ بنبست افتاد. در ورودي كوچه نوشته شده بود: «سلام عادل». گفتم: «هي بگو شوروي قدر شيوعيهاي عرب را نميداند. نام يكي از كشتهشدگان شيوعي عرب را روي كوچه گذاشتهاند».
از مسكو مستقيماً به فرودگاه بينالمللي استانبول آمديم كه خريد و فروش در آنجا به دلار صورت ميگرفت. سوغات زيادي آنجا خريديم. از يك مغازه سيگار خواستم. صاحب مغازه گفت: «يك پاكت چاي پليپتون در مقابل هر نوع سيگاري خواستي برايت تهيه خواهم كرد». چاي را برايش خريدم. آن را در گوشهاي از مغازه پنهان كرد و چند پاكت سيگار به من داد.
در هواپيما ويسكي و ودكا خريديم كه هر بتر يك دينار قيمت داشت در حالي كه بهاي آن در بغداد پنج دينار بود. چمدانهايمان را پر كرديم. حمل بيش از دو بتر ويسكي ممنوع بود. گفتيم اگر متوجه شدند مهم نيست. شب ساعت يك بعد از نصف شب به فرودگاه بغداد رسيديم. كمال ابتدا براي بازرسي رفت. يك افسر بعثي گفت: «اوراق هويت؟» آن را ديد و گفت: «كرد هستيد؟»
ـ بله
او هم كرد بود و اجازهي خروج داد. «احسان شيرزاد» منتظر ما بود و ما ميخنديديم. گفت:
ـ خوشحال هستيد. حتماً سفر پرباري داشتهايد.
ـ بله سفر بسيار خوبي بود اما خوشحالي ما از بازرسي نكردن چمدانهاي پر از ويسكي و ودكا است.
در سايهي تلاشهاي ما كتابهاي بسياري به انستيتو هديه شد. «حاجي جندي» و «قنات» به عنوان اعضاي افتخاري انستيتو برگزيده شدند. سريعاً به كردستان رفتم و پيام «غفور» را به «بارزاني» رساندم. گفت: «روسها براي اتعقاد پيمان با بعث و اعطاي خودمختاري تلاش بسيار كردند. اما حالا توقع دارند ما تسليم آنها شويم. مردن صدبار شرافتمندانهتر از پايمال كردن خون شهيدان كردستان است. شايد اين كار به مصلحت روسها باشد اما من هرگز سر تسليم فرود نخواهم آورد. . . .
پس از اعلان خودمختاري «ابراهيم احمد» و «جلال طالباني» و «عمر دبابه» و ديگران نزد بارزاني آمدند و همه بخشوده شدند. «حاجي شيخ رشيد» هم كه دشمن سرسخت بارزاني بود، شخصاً به ديدار او آمد و از حق نگذريم بارزاني هم حرمت بسياري به او نهاد. يكبار از بغداد نامهاي براي «حاجي محمد» آمد كه به پايتخت برود. «شيخ» در پاسخ تلگراف نوشت: «از آنجايي كه من نوكر بارزاني هستم تنها يك بزرگ دارم. اگر اجازه بفرماييد ميآيم. من حكومت را با بارزاني ميشناسم».
بعثيها كه پيماني يازده ساله با روسها منعقد كرده شيوعيها را نزد خود فرا خوانده و بسياري از كردهاي شركت كننده در قيام را با مشاغل و مناصب دولتي از مبارزه بيرون كشانده بودند، با اطمينان از ناتواني تجديد قيام، به تدريج تبليغات و تحركات خود را عليه قيام آغاز و از تمام فرصتهاي به دست آمده براي نابودي مسألهي كرد بهره ميجستند.
روز بيست و نه سپتامبر 1971 يازده آخوند از نجف و بغداد براي ملاقات با بارزاني به حاج عمران آمدند. پيشتر نيز افراد بسياري براي ملاقات حاضر ميشدند. «صالح محمود» نيز همراه آنها بود. گفت:
«تو هم به سرسرا بيا و ببين اين آخوندها چه ميگويند؟» گفتم: «من از ريخت آخوندها بدم ميآيد». رفتم و در خانهي «علي كرده» خوابيدم. ناگهان با صداي شليك اسلحه از خواب پريدم. ديدم دور و بر ملامصطفي تبادل آتش است. يكي را ديدم كه به طرف سرسرا ميدود. فرياد زدم:
ـ اجازه ندهيد هيچكس فرار كند.
«سليمان حاجي بدري» فرماندهي محافظان بارزاني به دنبال من فرياد زد: «تمام محلات را محاصره كنيد». خود را به مركز درگيري رساندم. گفتند: «عليه ملامصطفي عمليات انتحاري انجام دادند». با وجود آنكه تمام وجودم پر از آتش بود، فرياد زدم:
ـ آنها را نكشيد. همه را زنده بازداشت كنيد. بايد تخليهي اطلاعاتي شوند.
اما كسي به حرفهايم گوش نميكرد. ناگهان اتومبيل تویوتايي كه آخوندها را با خود آورده بود نيز در كنارم منفجر شده و من بيش از دو متر پرت شدم. راننده تويوتا كه يك بعثي با لباس مبدل بود، خود نيز كشته شده بود. «ملامصطفي» و «دكتر محمود» هم رسيدند. سر و صورت بارزاني خونين بود. از كشته نشدن او بسيار خوشحال شديم. او هم به «سليمان حاجي بدري» گفت: «آنها را نكشيد». سليمان كه از شدت عصبانيت به ديوانگي زده بود گفت: «برو اين كار تو نيست».
بارزاني گفت: «آن قدر عصباني است كه ممكن است مرا هم بكشد». چند دقيقه بعد آتش متوقف شد. تعدادي از ملاها كه پنهان شده بودند، كشته شدند. به اتاقم رفتم. يكي از ملاها همچنان نشسته بود. فكر كردم زنده است. وقتي رفتم، تركش بمب از بيخ رانش گذشته و او را كشته بود. اتاقها پر از دود و هوا واقعاً خفهكننده بود. به همراه «علي كورده» آتش را خاموش كرديم. من مأمور تفتيش جنازهها شدم. يادداشت و نوشتهها و ساعت و پول آنها را جمع كردم. مدركي دال بر تصميم يا دستور ترور بارزاني پيدا نشد. در جيب يكي از ملاها يادداشتي روزانه بدين مضمون پيدا كرديم: «شب در هتل مختار بوديم. صبح سوار شديم و به فلان جا رسيديم و از فلان جا هم به فلان جا رفتيم. . .».
نظر من اين بود كه ملاها خود نيز از اين توطئه خبر نداشتند. آنها را براي گفتگو با بارزاني فرستاده بودند. دستگاهي به بدن يكي از آنها بسته بودند كه اين ضبط صوت است تا صداي بارزاني را ضبط و ثبت كنند. ملا به مجرد نشستن دراتاق و آمدن بارزاني دكمهي ضبط را فشار داده، بمب منفجر شده و او تكه تكه شده بود. دو افسر بعثي كه به عنوان راننده عمل ميكردند و در واقع مسوول ترور بارزاني بودند ماشين را در كنار اتاق نشيمن بارزاني پارك كرده بودند اما خوشبختانه ملامصطفي در آن روز در اتاقي ديگر ميهمانان را پذيرفته بود. ماشين دوم نيز كمي دورتر پارك شده بود. به سراغ آن ماشين رفتيم. دو بمب بزرگ در آن جاسازي شده بود دو روز بعد نمايندگان صدام به حاج عمران آمدند و دست داشتن دولت در اين عمليات را به كلي تكذيب كردند. بارزاني هم به روي خود نياورد و سكوت اختيار كرد. آن روز تلخترين و در عين حال شيرينترين روز زندگي من بود. تلخ از جهت اقدام به ترور ملامصطفي و شيرين به جهت زنده ماندن او. . . بعدها در بغداد شنيدم كه يكي از افسران بعثي كه آجودان صدام بود، همان ساعت به يكي از دوستان خود تلفن كرده و گفته بود: «بارزاني را خلاص كرديم».
حدود دو ماه پس از اين بلاي بزرگ، اين بار يك كرد سوريهاي بازداشت شد كه چمداني به عنوان هديه براي بارزاني آورده بود. اين چمدان نيز حاوي بمب بود و در صورت انفجار، چيزي بر جاي نميگذاشت. «كاك مسعود» و چند نفر ديگر نيز كه به بغداد رفته بودند در بازگشت، هدف آتش افراد ناشناس قرار گرفتند كه در آن ترور نيز خوشبختانه آسيب جدي به كسي وارد نيامد و تنها پاي «عريف حميد» شكسته شد.
در طول اين چهارده سال بحراني، دولت تلاش بسياري براي نابودي قيام و بارزاني انجام داد و حتي توانست «عبيدالله» پسر بزرگ بارزاني را نيز جاسوس خود كند. همچنانكه در موخرهي شرفنامه نيز گفتهام بارزاني در يك اجتماع بزرگ گفت: «تانك و طياره و توپ دشمن ما را شكست نداد اما ميترسم پول واتومبيل ومناصب دولتي و . . . شما را از بين ببرد. . .» واقعيت هم همان شد كه بارزاني گفت. كساني كه سالها در قيام جانفشاني كرده بودند چنان تطميع بغداد شده بودند كه ديگر توان و انگيزهاي براي مقاومت و مبارزه برايشان باقي نمانده بود در طول اين مدت، سازهاي بسياري در كردستان براي نبرد عليه ملت كرد کوک شد و تنها اميد ما ايران و اسلحه و مهمات آن براي مقاومت در برابر ارتش تا بن دندان مسلح عراق بود اما در اين ميان باز هم بسياري از فرماندهان جنگ در تهران و شهرهاي ديگر ايران ايام به خوشگذراني ميگذراندند.
سرت را درد نياورم. سال 1970 قيام ديگر محتواي خود را از دست داده بود. در سال 1974 بعث كه سرمست از دوستي شوروي بود اعلام كرد: كركوك، خانقين، سنجار و منطقهي شيخان در حوزهي منطقهي خودمختار نيستند. بدين ترتيب جنگي ديگر به ملت كرد تحميل شد. . .
حالا اجازه بده به طوركلي، كمي هم در مورد خودم بگويم:
چند سالي كه من خود در قيام شركت ميكردم خبري از مدرسه و درس خواندن نبود و هميشه با خودم ميگفتم موقعيتي كه براي درس خواندن بچههايم وجود دارد از دست نرود. مصطفي ششم را به پايان رسانده بود و بايد براي گرفتن ديپلم آماده ميشد پسري بسيار زيرك و باهوش بود و هر سال با نمرهي ممتاز قبول ميشد. «خاني كوچولو» هم بايد در مقطع چهارم ابتدايي درس ميخواند. دولت هم هرگز مشكلي براي آنها ايجاد نكرده بود. بعثيها در سال 1972 حدود چهل هزار كرد فيلي را كه صدها سال در عراق زندگي كرده بودند به تهمت ايراني بودن از عراق اخراج كردند. براي فشار واردكردن به بارزاني و تحميل هزينههاي بيشتر به او، عدهاي را هم به بهانههاي گوناگون از بغداد اخراج ميكردند. من و صد خانوادهي كرد از جملهي اخراجيها بوديم كه يك شبه از پايتخت عراق بيرون رانده شديم.
پيش از اين ملاحسين بارزاني که از بستگان نزديك ملامصطفي بود همسري روسي داشت و در بغداد همسايهام بود، به «ناوپردان» آمده بود. گفتم: «ملاحسن خواهش ميكنم محمد امامي و همسرش به خانهي من بروند. ميخواهم همسر و فرزندانم را به كردستان ببرم». تو نگو که «ملاحسن» به عضويت حزب بعث درآمده و خود را فروخته است و همسرش نيز جاسوس سفارت سوريه است. ملاحسن ضمن ردكردن گزارش تمام جزييات، فعاليت مرا براي حزب بعث عراق و ادارهي امنيت شرح داده بود. يك شب ساعت دو بعد از نصف شب، نيروهاي ادارهي امنيت عراق به خانهام ريخته و كليد تمام اتاقها را از معصومه گرفته بودند و همسر و فرزندانم را بدون آنكه اجازه دهند حتي لباسهايشان را عوض كنند سوار يك كاميون كرده به ادارهي امنيت منتقل كرده بودند. همسرم تنها فرصت كرده بود يك دينار و ربع از روي تلويزيون با خود بردارد آنجا پرسيده بودند: «امامي و همسرش كه هستند كه ميخواهند به خانهي شما بيايند؟» سپس به همراه چند خانوادهي ديگر آنها را به جنوب صلاحالدين برده در يك بيايان پياده كرده بودند. پسران دوازده سال به بالا را به صف كرده و در برابر تيربار قرار داده بودند كه اعدام كنند. افسري از راه رسيده و ضمن ممانعت از اين اقدام، آنها را در بيابان رها كرده بود. مردي دو پسرانم را سوار بر يك حيوان به «شقلاوه» رسانده در سرماي شب، آنها را لباس پوشانده بود. از «شقلاوه» به «هيران» و «نازنين» و از آنجا به «رانيه» رفته در منزل «مام قادر باغبان» شب را به روز آورده بودند. پس از آن يك راست به كمپ آوارگان در نقده منتقل شده و به عنوان پناهنده در آنجا اسكان يافته بودند. به مجرد شنيدن خبر به دنبال خانوادهام در «حاج عمران» فرستادم. اولين بار بود كه معصومه را ميديدم خانهاي اجاره كرده باشد. . . او را دلخوشي دادم. خاني گفت: «پدر مدت زيادي با كاميون سفر كرديم و پولي هم از ما نگرفتند». بچهها چقدر سادهاند. . .
حال ببينيم من كه سي سال زحمت كشيده بودم – آن هم زحمت فرهاد – چه چيزهايي را از دست داده بودم. هشت هزار و ششصد دينار عراقي، چهارصد مثقال طلا، شش تخته فرش ايراني، كتابخانهاي كه حاضر نبودم يا يك ميليون دينار هم عوض كنم. كتابهايي بسيار با ارزش به زبانهاي كردي و فارسي و عربي به اضافه دويست و بيست و هشت جلد كتاب شرفنامه، جوايز مختلف از جشنوارههاي مختلف، عكسهاي يادگاري و خانهاي كه تنها قسط پنج سال آن باقي مانده بود، تلويزيون و چند دستگاه راديو، فرگازي ايتاليايي، ماشين لباسشويي، مبلمان آنتيك و تمام وسايل منزل كه همهي آنها در يك ساعت از نيمه شب مصادره شد. حال بايد آوارهي ايران شده و با دست خالي به حقوق پناهندگي بسنده ميكرديم . . . اما چاره چه بود؟
ميگويند «جنيد بغدادي» وعظ ميكرد، سر پسرش را بريده و از كوچه در دامنش انداختند. گفت: «قابلمهاي كه من روي آتش گذاشته بودم، بايد جسد عزيزي در آن ميپخت».
آزاديخواهي براي كردستان، از قابلمهي جنيد هم جوشانتر بود. . . . از ايران كه گريختم پانصد و شش تومان دارايي داشتم. وقتي خانوادهام به بغداد آمدند شش تومان پول داشتم، اما مغازهي عكاسيم فعال بود. امروز حتي آن شش تومان را هم نداشتيم. . . . «ملاحسن» كه سامانم را به باد داده بود خود توسط بعثيها بازداشت و اعدام شد و همسرش نيز با بدبختي تمام، خود را به روسيه رساند.
ديگر راهي براي رفتن به شهرها باقي نمانده بود. در اين ميان يك روز «كريم بستاني» كه پيشمرگي ايراني و بسيار شجاع بود، سر و كلهاش درحاج عمران پيدا شد.
ـ كريم تو در كويه زندگي ميكني. چطور جرأت كردي به اينجا آمدي؟ اصلاً چرا آمدهاي؟
ـ من گاهي از راه قاچاق اين طرف و آن طرف ميروم. محمد مولود (مهم) بيست دينار حق سفر به من داد كه صد و بيست دينار پول برايت بياورم. ميدانست كه همهي اموالت مصادره شده است.
از اين همه مردانگي، گريهام گرفته بود. . . چگونه هزار دوست بيوفا را فداي تار موي اين انسان شرافتمند نكنم؟
كلبهاي درست كرديم. خانوادهي ملامصطفي آذوقه و وسايل برايمان فرستادند و زندگي را از سر گرفتيم. هر روز هواپيما منطقه را بمباران ميكرد. معصومه با من عهد كرده بود كه به هنگام بمباران، تا من به پناهگاه نروم او هم نخواهد رفت. فصل سرما كه از راه رسيد به «چومان» رفتيم. . .
اينبار، جنگ بسيار بيرحمانهتر بود. آباديها و روستاها هر روز بمباران ميشدند. روزي نبود كه زن و مرد و پير و جوان، در برابر ديدگان ما كشته نشوند. من اينبار در راديو فعاليت ميكردم. زندگي در «چومان» بسيار سخت و طاقت فرسا بود و وحشت مرگ خانواده نيز گذرانمان را دشوارتر ميكرد. ناگزير به آنها گفتم: «به مهاباد بازگشته و ميهمان سيدعبدالله كليجي شويد. او شايد بتواند مانع بازداشت شما شود. برادرم عبدالله نميتواند كاري برايتان انجام دهد و شايد خود نيز گرفتار ساواك شود. . .».
يك روز سرد زمستاني، آنها را به مهاباد فرستادم. «سيدعبدالله» به سازمان امنيت گفته بود: «ههژار همسر و فرزندانش را به من سپرده است. او از بستگان من است و اگر آنها را نپذيرم بيآبرو خواهم شد و بايد از اين شهر بار كنم». گفته بودند: «اشكالي ندارد». و خانوادهام در طبقهي دوم منزل سيد سكني گزيدند. مردانگي او نيز فراموش ناشدني است.
هنوز پاييز به پايان نرسيده بود كه بارزاني از سفر تهران بازگشت. گفت: «با شاه دربارهي تو گفتگو كردهام كه در اين چند سال، دوست و يار غار من بودهاي و بايد مورد عفو قرار بگيري. شاه قول داده است كه كاري به كار تو نداشته باشد مشروط بر آنكه اقدامي عليه نظام انجام ندهي. به اروميه برو و خود را به «صياديان» معرفي كن».
ـ كارم در راديو بسيار زياد است. به قول شاه هم اطمينان نميكنم و هرگز باز نخواهم گشت.
ـ آخر من قول دادهام كه بازگردي و آنها نيز قول دادهاند كه مزاحمتي برايت ايجاد نكنند.
دي ماه 1975 بارزاني به تهران آمد. گفت: «ترا هم با خودي ميبرم». به اروميه رفتم و «صياديان» را ديدم. كرد كرمانشاه بود:
ـ بله شامل مراحم ملوكانه شدهايد. شما آزاديد.
ـ به شرطي كه در مهاباد، ساواك كاري به كارم نداشته باشد.
ـ نه، فقط هنگامي كه براي اولين بار به مهاباد ميروي خود را به ساواك معرفي كن ديگر كسي كاري به كارت نخواهد داشت.
به همراه دو ساواكي به مهاباد فرستاده شدم. به ادارهي ساواك رفتم. مردي به نام «سرهنگ رشيدي» رئیس ساواك بود. به «كليجي» تلفن كرد كه براي امر مهمي بدانجا بيايد. هنگامي كه مرا ديد اشك شوق ريخت. . . با او به خانه آمديم. فكر كنم سه روز بعد به اروميه رفتم. به همراه ملامصطفي و چند تن ديگر به تهران آمديم و به منطقهاي به نام «شيان» كه محل باشگاه ساواك و ضمناً پذيرايي از ميهمانان خارجي است انتقال يافتيم. منزل «ژنرال نصيري» رئيس ساواك در آن نزديكيها بود. دونفر از اعضاي عالي رتبهي ساواك به نامهاي «اماني» كه امربر «نصيري» و ديگري به نام «كيسهچي» هميشه در كنار ما بودند. «اماني» انساني بسيار خوشرو بود و با احترام بسيار با من برخورد ميكرد. يك روز پرسيدم:
ـ نصيري آفتاب نزده از خانه بيرون ميرود. چرا سير نميخوابد؟
ـ نصيري به عنوان معاون نخست وزير هر روز ابتدا نزد شاه ميرود و دستورات لازم را از ايشان ميگيرد. سپس عين اوامر را به نخست وزير ابلاغ ميكند. هويدا تا لحظهاي كه نصيري به همراه پيامهاي شاه نزد او نرود از خانه خارج نخواهد شد.
كار ما تنها خوردن و خوابيدن بود. يك بار بارزاني و دكتر محمود به ملاقات شاه رفتند. خبر رسيد كه شاه قصد رفتن به الجزاير را دارد. يك شب «ژنرال نصيري» نزد بارزاني آمد و مانند هميشه صورت او را بوسيد. كنار ما نشست و شروع به صحبت كردن نمود. ناگهان گفت: «شنيدهايم عراق از روسيه موشكهاي نه متري خريداري كرده است. نابودتان ميكنند». دكتر محمود گفت: «ما به مردن عادت كردهايم. از اين چيزها نميترسيم».
ـ دكتر تو نميداني خوب صحبت كني، اعليحضرت هم از شيوهي سخنگفتن تو دل خوشي ندارد. من آمدهام موضوعي را به اطلاع شما برسانم. ايران شاهنشاهي صدها هزار دلار پول و كمك در اختيار قيام قرار داده است. حتي نيروهاي نظامي خود را نيز در جنگ شركت دادهايم. شما ديگر تواني براي مقاومت نداريد. بزرگان لشكر شما همگي دزد و تنها در فكر جيبهاي خود هستند. چندين بار گفتهايم. «حهسوميرخان»، «علي شعبان»، «رشيد سندي» و «كهوكهوكه» دزد و خاين به قيام هستند. اما به حرفهاي ما گوش ندادهايد. اكنون در اين مرحله حساس از مقاومت، همهي فرماندهان شما در ايران به كيف و خوشگذراني ايام ميگذرانند و كسي در جبهه نيست. پنجاه هزار گلولهي توپ به دامنهي كوه «زوزك» شليك كرديم و اعراب را تارانديم. پيشمرگان به سراغ سنگرهاي آنها رفتند. ادامهي كمك به شما هيچ بهرهاي جز زيان براي ايران به همراه نخواهد داشت. شاه با صدام آشتي كرده است. از فردا نيروهاي خود را عقب ميكشيم و شما هم بايد تسليم بعث شويد. اگر به ايران بياييد به شما پناهندگي ميدهیم و گرنه ناگزير از مقابله با شما خواهيم شد. اين پيام شاهنشاهي بود. در اين باره خوب فكر كنيد».
سكوتي مرگبار جلسه را فرا گرفت. لحظاتي بعد ملامصطفي گفت:
ـ چه ميگوييد؟
من طوري كه «اماني» متوجه نشود روي یک تكه كاغذ براي ملامصطفي نوشتم: «به باور من نبايد اجازه دهيم ايرانيها ما را خلع سلاح كنند. ما قيام را با سيصد و سي قبضه تفنگ آغاز كرديم و اكنون بيش از چهل ميليون فشنگ و دهها هزار گلوله توپ داريم. بايد كاري كنيم تو در ايران بازداشت نشوي و راه فرار داشته باشي. آنجا مادامي كه توان داريم به مقابله با بعث خواهيم پرداخت. تو اگر از شاه بخواهي اجازه دهد با نيروهايت در غرب ايران مستقر شوي شاه ترسيده و به خاطر حفظ كردستان در ايران مجدداً به یاری تو خواهد شتافت».
بارزاني نامه را به محمود داد و گفت: «بخوان و سپس در آتش بسوزان».
اين نگراني به سراغ ما آمد كه مبادا دولت، قصد بازداشت ملامصطفي را داشته باشد. هر لحظه هم خبري ميرسيد كه پيشمرگان پس از آگاهي از خيانت ايران، وارد جنگي تمام عيار و كمنظير با نيروهاي بعثي شدهاند. به بارزاني پيشنهاد كرديم از طرف مسعود و ادريس، تلگرافي به اين عنوان مخابره شود كه:
«پيشمرگان گوش به سخنان ما نميسپارند و تنها بارزاني ميتواند آنها را دعوت به آرامش كند. به هيچ عنوان دست از جنگ برنميدارند». اين تلگراف كار خود را كرد. ايرانيها گفتند بهتر است بارزاني هر چه سريعتر به عراق بازگشته پيشمرگان را به ترك مخامصه وا دارد. پيش از خروج بارزاني از تهران، مقرر شده بود به محض ورود بارزاني به عراق، تاكتيك جنگ، از نبرد در جبههها به جنگهاي نامنظم و چريكي تغيير يابد. بارزاني بازداشت نشد و به اروميه رسيديم. از آنجا سري به خانوادهام زدم، وصيتنامهای نوشتم و به همراه بارزاني از نقده به مرز و از آنجا به حاج عمران رفتيم.
به واقع پيشمرگان ساده – و نه فرماندهان ارشد- با درك وضع موجود و اطمينان از خيانت ايران، قهرمانانه جنگيدند و از جان و دل مايه گذاشتند. اما امروز هم نفهميدم كه چرا نظر ملامصطفي در مورد ادامهي مقاومت، به صورت جنگ چريكي تغيير كرد: شايد كهولت سن و شايد هم نوميدي از فرماندهان نالايق. به هر حال بارزاني فرمان داد نيروهاي پيشمرگه در تمام جبههها ترك مخامصه كرده و اسلحهها را زمين بگذارند.
در طول زندگي خود، چنان روز تلخي نديده بودم. پيشمرگان كردستان دسته دسته ميآمدند و در حالي كه با صداي بلند ميگريستند تفنگها را شكسته و در رودخانه ميانداختند. پانزده سال جنگ، پانزده سال مقاومت و پانزده سال آوارگي و دربدري و شهيد و شهادت در يك لحظه به باد فنا ميرفت. . .
بعثيها عفو عمومي اعلام كردند اما در چند روز اول هر پيشمرگي كه تسليم شد توسط آنها به جوخههاي مرگ سپرده شد. به حاج عمران رفتم و به بارزاني گفتم:
ـ تا كنون خدمتكار كردستان بودهام و تو را سمبل آزادي كردستان ميدانم اما اكنون شكست خوردهايم. تو به ايران ميروي اما من ميدانم شاه ايران وفاي به عهد نميشناسد و من هم عفو نخواهم شد. آمدهام خداحافظي كنم و راه خود را بگيرم و بروم. . .
ـ اگر به ايران نيايي در عراق اعدامت ميكنند راهها نيز همه ناامن است. كجا ميروي؟
ـ راه خود را ميگيرم و در روستايي پناه ميگيرم. يا به كودكان آنها درس خواهم گفت و يا اينكه پيشنمازشان خواهم شد. اگر بتوانم خود را به مرز «سوريه» برسانم به جزير ميروم آنجا در ميان روستاييان پنهان خواهم شد. اما به ايران نخواهم آمد. چون ميدانم وجود ايراني از دروغ سرشته شده است و مرا خواهند كشت يا اينكه به همكاري با ساواك وادار خواهم شد كه از مرگ بدتر است. حلالم كن و خداحافظ. . .
بارزاني سخني نگفت و در حالي كه سيگار ميكشيد مدتي به قيافهام خيره ماند. ميديد كه بغض گلويم را گرفته است. گفت:
ـ ههژار از مهاباد تا امروز سي سال دوست من بودهاي. تو وفادارترين كسان من بودهاي. يادت هست به «احمد توفيق» گفته بودي بارزاني اگر مأمور دولت هم شود دست از او نخواهم كشيد؟ يادت ميآيد در كويه گفتي اگر تمام دنيا تنهايت بگذارند در كنارت خواهم ماند؟ در اين لحظات بحراني هيچ چيز و هيچكس به اندازهي حضور تو به من آرامش نخواهد داد. تو گفتي حاضري با فرمان من بميري پس حالا امر ميكنم كه تنهايم نگذاري. فكر كن ايرانيها تو را اعدام ميكنند. وفادار باش و راه وفاداري را تا آخر برو و جان بر سر اين راه بگذار.
ـ قربان تا لحظهي مرگ وفادار خواهم ماند. در ايران كشته شوم، آبرو و شرفم پايمال شود و همه چيزم نيز از دست برود در كنارت خواهم بود. سر در راه تو ارزشي ندارد. خاك جاي پاي تو قبلهگاه من است. جانم پيشكش تو. تا ابد به وجودت و به در كنارت بودن افتخار خواهم كرد. . .
هر چند كاملاً مطمئن بودم كه ايرانيها مرا خواهند كشت و يا در زندان خواهند پوساند خود را براي بازگشت به ايران آماده كردم.
«مام علي عجم» را ديدم. اشك از ديدگانش فرو ميباريد. . .
ـ مام علي چرا گريه ميكني؟
ـ نگران تو هستم. من هم به ايران باز ميگردم.
ـ كجا برميگردي؟ پيرمردي چون تو در ايران ميخواهد چكار كند؟ فكر نميكنم بعثيها با تو پيرمرد كاري داشته باشند. در «زينوي» بمان و به زندگي ادامه بده. . . «مام علي» راستي يادم رفت. دو بتر عرق دارم كه امانتي پيش علي سليمان گذاشتهام. مال تو.
به چند راننده گفتم مرا به چومان ببرند تا تعدادي كتاب را كه جا گذاشته بودم با خود بياورم. هيچكدام از ترس پيشمرگان نااميد جرأت آمدن نداشتند. حسين كاواني قبول كرد. در راه چند پيشمرگ جلوي ماشين ما را گرفتند و من را شناختند: «كاك ههژار تو دزد نبودي. دلمان نميآيد تو را بكشيم». به چومان رسيديم. راننده گرسنه بود. نزد «علي سليمان» رفتم. منظرهاي غريب بود. مام علي به عشق دو بتر عرق، خطر را به جان خريده و بدانجا رفته بود. از ميان تيراندازي و اشك خون پيشمرگان، به حاج عمران بازگشتم. خانوادهها به سوي مرز سرازير شده بودند. گفته شد ايرانيها در مرز كتاب و اسلحه بازداشت ميكنند. تپانچهام را به مام علي دادم و كتابهايم را جا گذاشتم و به همراه اتومبيل خانوادهي بارزاني، به نقده آمدم. اما هنوز راديويم را داشتم.
در ميدان نقده نشسته بوديم كه «كوري رهش» (علي پسر پيشوا قاضي محمد) از اتومبيلي پياده شد و مرا در آغوش گرفت. علي گفت: «شما كه به اين سوي مرز آمديد من در آلمان بودم». بسيار خوشامد گفت و رفت. مدتها بعد يك روز در كرج نزد من آمد و خواست او را نزد شيرازي ببرم. در راه گفت: «حيف شد وقتي به مهاباد آمدي آنجا نبودم».
ـ ببين دوست من، وقتي در نقده مرا ديدي به عنوان دوست و ياور پدرت و چون كسي كه توانايي كافي داشتي ميتوانستي خانهاي در اختيار ما بگذاري تا از بحران موقت رهایی پیدا کنیم. كليجي اين كار را كرد اما تو آن مردانگي را هم نداشتي. اين را هم ميگويم چون توقعي از تو ندارم. اي كاش تو هم كمي مرد بودي.
ـ ههژار من مانند دستمال كاغذي شدهام. دولت استفادهي خود را از من كرد و سپس دور انداخت.
ـ اگر مرد بودي دستمال كاغذي نميشدي. بفرماييد شما را نزد «شيرازي» ببرم.
چند روز بعد همراه بارزاني از نقده به تهران آمدم. اين بار در تجريش، خانهاي در اختيار ما گذاردند كه آن هم متعلق به ساواك بود. روزها همراه محمد عزيزي، شش ساعت پيادهروي و خيابانهاي تهران را گز ميكرديم. هيچ كاري نداشتيم. . . يك روز اجازه خواستم سري به خانواده بزنم.
اماني گفت: «در مهاباد شناسنامهي ايراني بگير و اوراق پناهندگي را تحويل بده».
به مهاباد بازگشتم.
ميگويند: «شاعران در رويا كاخي در آن سوي ابرها بنا ميكنند اما نميتوانند در آن زندگي كنند». من اگر چه همهي زندگي خود را از دست داده بودم، اما هميشه تصور ميكردم مردم مهاباد، با درك اين همه سالهاي پر از رنج و مشقت، بر من حرمت خواهند گذاشت. اما كاملاً عكس روياهاي من بود. هيچكس حتي جواب سلامم را هم نميداد. كساني چون «سعيدخان همايون»، «خالهمين»، و «يوسف اورامي» برخي اوقات به من سر ميزدند. از خانه هم كه بيرون ميآمدم، يا به داروخانه «ايوبيان» ميرفتم و يا سر از كتابخانهي «موفقي» در ميآوردم. ايوبيان و موفقي تنها دو مغازهاي بودند كه من و «سعيد ناكام» را با روي باز ميپذيرفتند. يكي دو بار هم به مغازهي «صديق حيدري» رفتم. از شهر و مردم آن بيگانه بودم و به همين خاطر از صبح تا غروب از پشت بام خانهي «كليجي»، خيابان، شهر و رودخانه را تماشا ميكردم.
از حق نگذريم «محمد كريمي» هم به من سر ميزد و خانوادهام را با اتومبيل در شهر ميگرداند. يك شب به خانهي كليجي باز ميگشتم كه كسي از پشت مرا صدا زد. «جعفر كريمي» بود كه يكي از بهترين دوستان من در دوران جمهوري به شمار ميآمد. گفت: «مرا ببخش كه سر نزدهام. اين مدت خانه نبودم».
ـ كاك جعفر ميدانم در خانه بودي. انتظار زيادي هم ندارم. برادرت محمد ترا وا داشته است نزد من بيايي.
از دوستان قديمي كساني را ميديدم كه در خيابان با اشارهي چشم سلام ميكردند و زود ميرفتند. همه تصور ميكردند همين روزهاست كه من اعدام شوم و آنها نيز به اتهام احوالپرسي با من دچار مشكل شوند. واقعاً ناراحت بودم و دوست داشتم هر چه زودتر مهاباد را ترك كنم. چيزي كه بيش از همه آزارم ميداد اين بود كه مردم مهاباد كردباوري را از ياد برده بودند و تنها فكر و ذكر آنها چك و سفته و بانك و پول و نقدينه بود. در مهابادي كه مركز احشام و ماست و روغن محلي بود، مردم ماست پاستوريزه مصرف ميكردند. كردستان از يادها رفته بود.
تنها دوستانم در مهاباد، همان كردهاي عراقي بودند كه پناهنده شده و با من آمد و رفت داشتند. يك روز صبح از خواب بيدار شدم. گفتند: «مأمور شهرباني از ادارهي آگاهي آمده است». عبدالله و سيد عبدالله كليجي خواستند همراهم بيايند.
ـ نيازي نيست. خودم ميروم.
رئيس آگاهي كه يك افسر كرد بود شروع به بازجويي كرد.
ـ نام؟ سن؟ تو زماني كمونيست بودهاي و گريختهاي. . .
ـ تو اهل مهاباد هستي؟
ـ بله.
ـ خودت نه، پدرت، مادرت، فاميلهايت، هيچ وقت برايت تعريف نكردهاند كه جمعيتي، حزب دمكراتي، قاضي محمدي و جمهوري كردستاني در اين شهر بودهاند.
ـ نه نشنيدهام.
ـ اي كاش شنيده بودي. من تجزيه طلب بودم و آرزوي استقلال كردستان را داشتم. هيچ وقت آنقدر بيعقل نبودهام كه كمونيست شوم.
ـ تو از ديروز وارد مهاباد شدهاي؟ چرا خبر ندادهاي؟
ـ ديروز؟ من از هفت روز پيش اينجا هستم تو تازه فهميدهاي. خوب است كه خانهام نزديك شهربانی است.
ـ اينها را امضا كن (هر چه گفته بودم روي كاغذ نوشته بود)
ورقه را خواندم. به هفت روز اقامت من اشاره نشده بود.
ـ تا به هفت روز مدت اقامتم اشاره نكني امضا نميكنم. دولت بايد بداند آگاهي چقدر روپا است.
يك ژاندارم را به همراه من و پرونده به ساواك فرستاد. در ساواك مردي به نام «تويسركاني» را ديدم. به مجرد ديدن من، شروع به ناسزا گفتن به مأمور ژاندارمري كرد:
ـ چرا او را اينجا آوردهايد؟ چه كسي گفته است؟
به آگاهي تلفن كرد و فحش بسياري هم نثار رئيس آگاهي كرد.
ـ به شرفم سوگند نه گفتهايم و نه خبر داشتهايم كه تو را به آگاهي احضار كردهاند.
ـ آقاي تويسركاني! من بچه نيستم. اگر شما نميخواستيد آگاهي سگ كه بود كه مرا احضار كند. حالا بفرماييد چكار داريد؟ «صياديان» هم مانند شما سوگند ميخورد كه حكومت با من كاري ندارد.
ـ به مقدسات سوگند كه ما اطلاع نداشتيم. اما حالا كه تازه آمدهاي، چند سئوال ميپرسم. اگر خواستي ميتواني پاسخ بدهي.
ـ بله بفرماييد.
ـ «عبدالرحمن قاسملو» را ميشناسي؟
ـ از دوستان نزديك من است.
ـ كجاست؟
ـ استاد دانشگاه پراگ است.
ـ فارسي تدريس ميكند؟
ـ او به نه زبان زندهي دنيا مسلط و استاد اقتصاد سياسي دانشگاه پراگ است.
ـ كمونيست است؟
ـ فكر نميكنم. چون ملاي نمازخوان و سيد بزرگوار در حزب او فعاليت ميكنند. به گمانم، مليگرا است.
ـ «حميد خسروي» را ميشناسي؟
ـ بله او را دو ماه است به اتهام جاسوسي براي روسها بازداشت كردهايد.
ـ چطور آدمي است؟
ـ باور نميكنم روسيه آنقدرها هم بدبخت باشد كه پولي صرف حميد كند. حميد را در بازار ول كني راه خانهاش را بايد از اين و آن بپرسد.
ـ «دكتر مراد رزمآوري» چه؟
ـ شايد بتوان او را جاسوس بزرگ روسها فرض كرد. بسيار زيرك است. اما بين آلمان و مسكو رفت و آمد ميكند و گاهي به بغداد هم ميرود.
ـ تو دوست داري در مهاباد كه شهر خودت است زندگي كني؟
ـ دوست دارم در چابهار زندگي كنم نه در مهاباد. آوردن من هم به ساواك دليل دارد. شايد كسي آمده و گزارشي داده است كه ههژار به فلان جاها رفت و آمد ميكند و با اين و آن سلام و احوالپرسي ميكند. تو هم حتماً يك ده توماني در جيب او گذاشتهاي. هر روز حوصله ندارم به ساواك بيايم و آنگاه شايعه پراكني كنيد كه من همكار ساواك هستم. همين الان نزد صياديان ميروم تا ببينم چرا عهدشكني كرده است؟
مشكل من با ساواك حل شد و ديگر بدانجا نرفتم. تقاضاي صدور شناسنامه كردم. پرسيدند شمارهي شناسنامهات چند بوده است؟ خواهرم گفت: 1452. شناسنامهي خانوادهام صادر شد.
بسياري اوقات به نقده ميرفتم و چند شبي هم آن جا ميماندم. يكبار ديگر از مهاباد به تهران رفتم. يك روز «نصيري» نزد «ملامصطفي» آمد و به من هم خوشامد گفت. بارزاني گفت: «ههژار با من آمده است. بايد كاري يا شغلي داشته باشد كه بتواند با آن زندگي خود را تأمين كند و نبايد از من هم دور شود».
ـ بله! خانهاي نزديك شما در اختيار او خواهیم گذارد. اما فراموش نكنيد شاه تنها فرمودهاند پروندهي او را به جريان نگذاريد. ما نميتوانيم شغلي براي ايشان در نظر بگيريم. او خود به دنبال كار برود اما هنگامي كه از ما سئوال شود مخالفت نخواهيم كرد. خودت ميداني يك رفتگر هم بدون نظر مساعد ما استخدام نخواهد شد.
بارزاني به نقده رفت و من هم در خانهاي كه ساواك براي «دكتر شفيققزار» در نظر گرفته بود سكونت گزيدم. «شاخهوان» هم كه مهندس بود، همان جا زندگي ميكرد. اجارهاي پرداخت نميكردم. مدتي آنجا بوديم. نه شغلي و نه كاري داشتم. غروبها به سينما ميرفتيم و شبها پاي تلويزيون خوابمان ميبرد. مدتي بعد كه دكتر شفيق براي رفتن آماده ميشد، به ما هم اطلاع دادند كه بايد خانه را ترك كنيم. دكتر شفيق جداي از يخچال و تلويزيون و استريو و برخي اشياء با ارزش، ساير وسايل خانهاش را به من بخشيد. آنها را به اتاقي بردم كه خانهي بارزاني بود و براي سفر به تهران در نظر گرفته شده بود. در اين ميان «عبدالرزاق منگوري» كه پيشمرگ بود و از مدتي پيش به تهران آمده بود، بسياري از وسايلم را به سرقت برد و حتي به يكي از دفترهاي شعرم نيز رحم نكرد و آن را دزديد.
ساواك در حال پيداكردن خانه براي بارزاني و ديگر پناهندگان بود. چند جايي ديديم اما بارزاني راضي نبود. يكي از آنها عمارت محل سفارت انگليس در شاهآباد و در دامنهي البرز بود كه خرم خريده و درحال تغيير بناي آن بود. خرم را ديدم. يك آذري بسيار زيرك كه گفته ميشد از عملگي بدينجا رسيده است. وقتي آمد اماني گفت: «ميخواهيم اين مكان را از شما بخريم».
ـ خدا شاهيده ما نوكر شاهيم.
گفتم: «در طول زندگي خود شايد همين يك جمله را راست گفته است».
اماني خنديد. به ديدن پارك خرم نيز رفتيم كه توسط او بنا شده بود. هنگام بازگشت، گفت:
ـ كمي صبر كنيد برايتان كوكاكولا سفارش دادهام.
بارزاني گفت:
ـ پول آن در جيبهايت بماند بهتر است.
بارزاني خانههاي گوهردشت را هم نپذيرفت اما عاقبت با سكونت در منطقهي عظيميهي كرج موافقت كرد.
هنگام انتقال اسباب و اثاثيه به همراه شفيقيان،آقاي «مبيني» از اعضاي ساواك كه بعدها استاندار اروميه شد گفت: «تو به هزينهي ما در هتل دياموند اقامت خواهي كرد».
يك شب آنجا ماندم. احساس ميكردم در طويله بسته شدهام. فردا صبح به «كاك محسن دزهايي» گفتم: «اينجا نميمانم». و نزد برادرم رسول رفتم: پتويي و ايواني. ديگر از منت ساواك رهايي يافتم.
بد نيست از رسول هم كمي بگويم:
گفتم كه مادر خواهر و برادرانم، يكسال پس از مرگ پدر با مردي به نام «سيدمحمد امين» ازدواج كرد كه از خرده ملاك «تهرهغه» بود. رسول پسر آن سيد بود. هنگامي كه مادرش كور و شوهر از او دلزده شد، آنها را با خود به بوكان آوردم. رسول بسيار خردسال بود كه او را ترك كردم. در سالهاي آوارگي درس خوانده بود. يك روز در «ههلشو»، مردي گفت: «يك معلم در سردشت بسيار به ما كمك كرده است. ميگويد برادر ههژار هستم و نام او رسول قادري است». خدا را شكر كردم كه رسول براي خود مردي شده بود. . . از آذربايجان تبعيد و به تهران منتقل شده بود. آپارتماني در تهران داشت و به شغل معلمي ادامه ميداد.
«ملاجميل روژبهياني» همچنانكه از پيش از اين هم گفتم از دوستان بسيار صميمي من بود و در ادبيات عربي و كردي و تركي دستي توانا داشت. در همدان، از جلال و جماعت او جدا و به تهران آمده بود. ابتدا قرار بود استاد دانشگاه تهران شود اما سرانجام در راديو برون مرزي به كار مشغول شد. هر چند به ملامصطفي گفته شده بود ملاجميل دشمن اوست اما بازهم احترام بسياري براي او قايل بود. «شمسالدين فريقي» با نام «امير قاسمي» نمايندهي بارزاني در تهران بود. نامهاي براي ملاجميل نوشتم و به او سپردم. او هم نامه را پس از بازكردن به ملامصطفي نشان داده بود.
بارزاني پرسيد: «هنوز هم با ملاجميل دوستي؟»
ـ بله من او را دوست دارم چون يك عالم كرد است و با ساير آخوندها كه واقعاً بيسواد هستند فرق دارد. . .
دو نسخه از شرفنامه را برايش فرستادم كه يكي را به دانشكدهي ادبيات هديه كرده بود. به مجرد بازگشت به تهران، او را ديدم. زياد به خانهاش رفت و آمد ميكردم. روزهاي جمعه براي تفريح به تفرجگاههاي اطراف تهران ميرفتيم. سفري هم به چالوس و ورامين داشتيم.
قرار شد به كرج نقل مكان كنم و به بارزاني نزديكتر شوم. به مهاباد رفتم و با چند خانوادهي عراقي ساكن نقده و مهاباد به كرج بازگشتيم. خانهاي كه اكنون در آن زندگي ميكنم همان خانه است. به همراه ملاجميل، شروع به جستجوي كار كرديم. عريضهاي بدون عنوان بدين مضمون نوشته بودم كه:
«نام فلان و شهرم فلان است. به زبان كردي و فارسي و عربي تسلط دارم و حاضر به همكاري هستم». بسيار تلاش ميكرديم و كمتر به نتيجه ميرسيديم. يك روز به «بنياد خانلري» شاعر مشهور رفتيم. «ملاجميل» گفت: «شعر عقاب را ههژار به نظم كردي درآورده است». گفت: «آدرس بدهيد تا كاري برايش پيدا كنم». از او هم نتيجهاي نگرفتيم.
علي سيف قاضي، در كرج ميهمان من بود. يك روز گفت: «در يك جلسهي ادبا، جعفريان را ديدم و در مورد تو گفتم. تمايل پيدا كرد تو را ببيند». به همراه او نزد جعفريان رفتيم. به محض ديدن، شروع به صحبتكردن به زبان عربي و به لهجهي لبناني كرد. آگاهي بسياري در مورد كشورهاي عربي و شاعران و نويسندگان آن داشت. عريضه را دارم و گفتم: «آقاي جعفريان عربها ميگويند بر مرد واجب است به سود خود تلاش كند، اما زمانه ملزم به اجابت آنها نيست». خداحافظي كرديم. به ميرآفتابي تلفن كرده بود كه متنی عربي براي ترجمهي فارسي در اختيارم بگذارند. به پيشنهاد ملاجميل قرار شد تاريخ سليمانيه را كه «امين زكي» به كردی نوشته و ملاجميل در بغداد به عربي برگردانده بود به فارسي ترجمه كنم. براي نخستين بار در تهران كاري پيدا كردم كه مقرري ماهانه دو هزار تومان داشت. يك روز ديگر ملاجميل پيشنهاد كرد نزد «جعفريان» برويم. مرتبهي قبل كه به زبان عربي صحبت ميكرد، اينبار كاملاً فارسي بود. پرسيد:
ـ نظرت در مورد آن روز چه بود؟
ـ سپاسگذار دوستان هستم كه شما را به من معرفي كردند. . .
ـ از او ترسيدم. به همين خاطر عربي صحبت كردم كه متوجه نشود.
ماه دوم، حقوقم به دوهزار و پانصد تومان افزايش يافت. اما باز هم كم بود و كفاف مخارج را نميداد. يك روز به همراه «ملاجميل» به انتشارات دانشگاه نزد «دكتر فرهوشي» رفتيم. متني عربي در مقابلم گذارد كه به فارسي ترجمه كنم. متني بود كه دربارهي غيبت ابوبكر نوشته شده بود:
«اگر عصباني شدم نزديك نشويد چون ممكن است مانند گربه حمله كنم». ترجمه كردم و برايش باز بردم. گفتم: «دكتر اگر ابوبكر گربه يا علي آهويي بوده باشند، اين چه فايدهاي براي مردم و ايران دارد؟ اگر قرار است اين حرفهاي مفت را ترجمه كنم چنين كاري را انجام نخواهم نداد».
دكتر خنديد و گفت: «آن كه متن را در اختيارت گذارده خودش هم متوجه محتواي متن نبوده است».
- من ميخواهم تو «قانون» «ابنسينا» را به فارسي برگرداني. پول خوبي هم ميدهيم.
ـ من نميخواهم با پول حقالتأليف زندگي كنم. بهتر است برايم كاري پيدا كنيد آنگاه در خدمت هستم.
ـ قول ميدهم در مدت كمتر از شش ماه در جايي استخدامت كنم. همين الان هم به پژوهشكدهي ايران زمين برو و فرهنگ فارسي – كردي را هم شروع كن به شرطي كه قانون را هم از ياد نبري.
من كه تنها به دنبال كار بودم با خود گفتم: «اگر تنها عربي باشد ترجمه ميكنم». اما كتاب، كتاب قانون بود و حكیم بوعلي سينا نوشته بود. من هم نه پدرم پزشک بود و نه مادرم و خودم نیز چيزي هم در اين باره نميدانستم. . .
كتاب را با فكر و خيال بسيار به خانه بردم. به هنرپيشهاي ميمانستم كه بدون مطالعهي سناريو، نقش خود را پذيرفته بود.
دوباره در فكر و خيال فرو رفتم. اين چه كتابي است؟ از پس آن بر نميآيم. بايد زودتر آن را برگردانم.
كتاب را بازگرداندم اما دكتر گفت:
ـ نا اميد نشو و حتي اگر ماهي دو صفحه هم ترجمه كني قابل قبول است. هفتهاي سه روز را در اداره به كار فرهنگ مشغول شو و سه روز هم كار ترجمه را انجام بده.
دوباره به قانون روي آوردم. كاري بسيار سخت و دشوار بود. برخي شبها تا اذان صبح به كشف دقايق كتاب مشغول بودم. در اداره هم با همكاري «خانم متوسل» كار فرهنگ را انجام ميداديم.
مقرري ماهانه من از قرار ماهي دو هزار تومان توسط دكتر فرهوشي دوباره برقرار و از ماه سوم به سه هزار تومان افزايش يافت. برايم تقاضاي استخدام كرد. پس از شش ماه تازه خبر رسيد كه مدارك من در ساواك گم شده است. باز روز از نو روزي از نو. «دكتر فرهوشي» سواد مرا معادل فوق ليسانس پذيرفت و حقوقم يكباره به شش هزار تومان افزايش پيدا كرد. در راديو و در پژوهشكده هم كار ميكردم و حقوق ميگرفتم. مدتي بعد شنيدم دوستاني كه حاضر نبودند جواب سلامم را بدهند اكنون به پيجويي آمدند. دوستي در راديو مهاباد گفته بود اگر ساواكي نيست چگونه است ماهي هفت هزار تومان حقوق ميگيرد؟
پيغام فرستادم: هفت هزار تومان نیست نه هزار تومان است اشتباه نكن.
يك روز «سيدعبدالله كليجي» گفت: «ميگويند ساواكي هستي. واقعيت دارد؟»
ـ مردم زياد حرف ميزنند. خودت بالاخره واقعيت را ميفهمي. نترس من خودفروش نيستم.
پس از ترجمهي «تاريخ سليمانيه»، ترجمهي ديگري به نام ايران و عرب به من واگذار شد كه يك مسيحي به نام «سليم واكيم» عضو انجمن مورخان دنيا نوشته بود. نيمي از كتاب را ترجمه كرده بودم كه به جملهاي جالب برخوردم:
«امام رضا به همراه مأمون به بغداد رفت و در مسير، در كربلا كشته شد. آرامگاه او اكنون زيارتگاه است». در حاشيهي كتاب نوشتم: «اين مرد مورخ نيست بلكه كلاهبردار است. چون هر آدم كمسوادي هم نگاهي به «المنجد» بيفكند متوجه خواهد شد كه امام رضا در مشهد وفات كرده است و كربلا هم در مسير راه بغداد نيست.
جعفريان گفت: «من اين را نميدانستم. تنها ميدانم سه ميليون تمام حقالتأليف از ما گرفت». كتاب ديگري گرفتم: «روابط فرهنگي ايران و مصر». كه توسط جمعي از دانشمندان مصري نگاشته شد و كتابي درخور توجه بود. كتاب را براي بررسي به «شيخ امين نقشبندي» كه عربي ميدانست داده بودند. او هم گزارش كرده بود كه ههژار به مشايخ توهين كرده است. بعدها متوجه شد كه كتاب، ترجمهيمن است و روسياهي به زغال مانده بود. شخصي به نام «يزدانپرست» كه بر ترجمههايم نظارت ميكرد گفته بود بايد ماهي سي صفحه ترجمه تحويل بدهم. براي جعفريان نوشتم: «به كارمندت بفهمان كه ترجمه مانند شلغم كيلويي نيست. تا يك آيهي قرآن ترجمه كنم، ميتوانم ده صفحه داستان اميرارسلان بنويسم». هر چند ماهي بيش از چهل صفحه هم تحويل ميدادم.
جعفريان گفت: «دوست دارم واژگان فارسي مستعرب را پيدا كني و كتابي در اين باره بنويسي. هر منبعي هم كه خواستي چهل و هشت ساعته روي ميز كارت خواهم گذاشت». از راديو هم براي همكاري فشار آورده بودند. جعفريان گفته بود: «تنها در صورتي كه تمايل داشته باشد میتواند برود وگرنه اجباي در كار نيست». سرپرست راديو «دكتر محمدصديق مفتيزاده» بود. گفتم: «من مطالب را به ميل خود انتخاب ميكنم. فردا مجبورم نكني در مورد انقلاب سفيد و تمدن سياه صحبت كنم. كار من پرداختن به ملاي جزيري و تاريخ اردلان است . از اين كارها و ديگر هيچ». هر برنامه چهارصد تومان پول ميدادند كه درآمدي پنج هزار توماني براي هر ماه به همراه ميآورد.
خواهش كردم «خالد آقا حسامي» نيز مانند من برنامه بنويسد. اما خيلي زود عريضهاي نوشته و در خواست كرده بود به اندازهي من مواجب بگيرد. «جعفريان» دستور داد هر چه زودتر او را رد كنند. هنگامي كه «قانون» چاپ شد، يك همسايهي ساواكي بسيار محترم به نام «تاجداري»، نزد من آمد و گفت:
پشت كتاب بنويس: هديهاي براي شهبانو. كاري ميكنم «قانون» به عنوان كتاب سال انتخاب شود.
ـ من يك كرد دربدر هستم و كسي را نميشناسم. براي هديهدادن به شهبانو هم كه راهمان نميدهند.
از اين مهلكه هم به سلامت رستم.
از حق نگذریم: جعفريان لطف بياندازهاي به من و ملاجميل داشت. خدا خيرش دهد. قطبي كه مديرعامل بود به كرمانشاه و كردستان سفر كرده و قول داده بود كارخانهي توليد آلات موسيقي كردي تأسيس كند. نامهاي پانزده صفحهاي براي جعفريان نوشتم كه خلاصهي آن به اين شرح است:
«شما كه چاپلوسان كرد ميگويند كردها شاهپرست هستند و به سرزمين ايران عشق ميورزند فريب خوردهايد. تمام كردها از ايران و ايراني جماعت متنفرند. . . » و مفصلاً به شرح تاريخ كرد و كردستان و ستم صفوي و سلسلههاي مختلف نسبت به كردها پرداخته بودم:
«. . . و اكنون هم عمر از ترس امير و بابكر باقر ميشود. . . از راديو به زبان كردي برنامه پخش ميكنيم اما كتابهاي كردي از عراق، قاچاقي وارد ايران ميشوند و اگر توسط ساواك بازداشت شوند واويلاست. بسيار خجالتآور است براي دولتي كه كردها را از خود ميداند اما اجازهي چاپ كتب كردي را نميدهد. اگر قطبي خيلي به ايران و تمدن ايراني دلبستگي دارد بايد امكان تأسيس چاپخانه و چاپ كتب كردي را فراهم آورد. هم كردها به ادعاهاي شما ايمان ميآوردند وهم ديگر لازم نخواهد بود كتابهای كردي به صورت قاچاق از عراق وارد ايران – دوست كردها- شود. . .
جعفريان عريضهام را به قطبي داده بود. قطبي هم من و جميل را به خانهاش دعوت كرد و در مورد تأسيس يك چاپخانهي براي چاپ كتب كردي قول مساعد داد، اما زمانه اجازه نداد كه ببينم راست ميگويد يا دروغ. . . انقلاب روی داد، جعفريان اعدام شد و قطبي هم از كشور گريخت. روزهاي آخر، «جعفريان» خانهنشين شده بود و اجازه نداشت سر كار برود. به همراه ملاجميل به ملاقاتش رفتيم. «سليماني» مدير برون مرزي هم آنجا بود. در گوشهاي از اتاق گفت: «جعفريان تازه ترجمهي قانون را ديده و گفته است كاري كه او كرد از عهدهي هيچكس برنميآمد. قدر او را ندانستم. اگر فرصتي دست داد و به كار سابق بازگشتم آن طور كه بايد به او احترام خواهم گذارد.
راهپيمايي آغاز شده و هر كس شعار مرگ بر شاه را چون آدامس ميجويد. خانم مسوول پژوهشكدهي ايران زمين، مرا به اتاق خود خواند و گفت:
ـ ههژار ميگويند تو استاد جنگهاي چريكي هستي. اگر شاه نرفت تو بايد مسوول جنگهاي چريكي ما شوي.
ـ خانم فرحبخش! از خدا بخواه پشيمان نشوي. ما در عراق اين كار را انجام داديم و پشيمان شديم و تاوان آن را همه ديديم. . . .
آن روز بسيار سرد با من برخورد كرد اما اولين كسي كه به اتهام طاغوتي بودن اخراج شد همين خانم فرحبخش بود. يك روز نزد من آمد و گفت: «پشيمانم اما چه سود؟»
كتاب «قانون» چاپ شد اما پيش از چاپ، «فرهوشي» از انتشارات رفت. مردي به نام «دكتر عرفاني» به جاي او نشست و به خاطر بازنويسي ترجمهي كتاب، نيمي از حقالتأليف را به جيب زد. انسان نانجيب مانند او كمتر ديدهام و شنيدهام. مقدمهي كتاب را نوشتم و چون به زبان كردي اشاره كرده بودم به من گير داد. ميبايست چهل نسخه از كتاب را به من ميدادند، اصرار كرد كه بايد پانزده جلد بدهند. «دكتر فرهوشي» گفت: تعهد ما چهل نسخه بوده است. سرانجام سي و نه جلد تحويل داد و گفت:
ـ يك جلد را هم به صورت برگ برگ براي ويراستاري بردهاي كه يك نسخه ميشود.
ناچار نسخهي چهلم را با پول خريدم و گفتم: «بگو مرا به اميرآباد ببرند».
ـ آقا ماشينمان كجا بود؟ ميتواني تاكسي بگيري.
منتظر تاكسي بودم كه «دكتر سيدجعفر سجادي» سر رسيد. ماجرا را تعريف كردم. برگشتيم. به يكي از كارمندها گفت كتابها را برايم حمل كند. موقع حساب و كتاب، همين آقاي عرفاني ميخواست پولي كش برود . . . بالاخره حساب كرديم. . .
جلد دوم كتاب را هم ترجمه كردم. عرفاني تماس گرفت:
ـ استاد خيلي سريع جلد دوم را هم بياور كه چاپ كنيم.
ـ گوش كن جناب! من نميخواهم بقالي مثل تو را ببينم. كتاب را آتش ميزنم اما اجازه نميدهم چشم تو به آنها بيفتد.
ديگر او را نديدم تا اینکه شنيدم خودكشي كرده است.
راهپيمايي و كشت و كشتار در تهران ادامه داشت. يك روز به همراه زاگرس در ميدان بيست و چهار اسفند به درگيريها برخورديم. خود را داخل يك مغازه انداختيم. مغازهدار كركره را پايين كشيد تا غايله فرونشست. سپس به خانه بازگشتيم. شاه فرار كرد و حكومت جمهوري اسلامي به رهبري ملاها آغاز به كار كرد. يك روز مردي به نام «فخرالدين انور» آمد و گفت:
ـ من رئيس جديد شما هستم. ديگر صحبت از ايران و ايراني بودن به كنار. ما بايد از اسلام سخن بگوييم و بنويسيم وديگر هيچ. . .
فرمايشات اضافي ديگري هم فرمودند.
من گفتم:
ـ تا جايي كه به ياد ميآورم اعراب پيش از اسلام، در وحشيت زندگي ميكردهاند.كسي سواد نداشت و بازرگانان براي حساب و كتاب دفتري از باسوادان مزدور براي نوشتن، آنهم به زبان سرياني استفاده ميكردند. عربها حتي نميدانستند كفش به پا كنند و تنها پس از آشنايي با تمدن ايران، ياد گرفتند لباس و كفش بپوشند. حالا شما انتظار داريد ما نامي از بوعلي سينا و رازي و بسياري ديگر از دانشمندان كه ايراني بودند اما اسلام مديون آنها نبود نبريم و نگوييم اصالت آنها كجاست و از چه نژادي هستند؟
ـ نه به اين اندازه هم نميگويم. . .
سپس از هر كس راجع به كارش پرسيد و كارش ميبايست حتماً مرتبط با تلويزيون باشد. هنگامي كه نوبت به من رسيد گفتم: من اينجا سفير هستم. فرهنگ مينويسم، عربي ترجمه ميكنم و مينويسم. هيچكدام از كارهاي من به درد تلويزيون نميخورد. ميفرماييد بروم. . .
ـ نه شما به كار خود ادامه بدهيد.
با اين سخنان، به ياد مدير شبكهي دوم تلويزيون ايران افتادم كه در زمان شاه به ملاقات او رفتيم. ايشان هم مي فرمودند كه هر كاري بايد در خدمت تبديل آن به برنامهي تلويزيوني و فيلم باشد. . . هنگامي كه از من پرسيد چكارهام، گفتم: «قربان ملايي در حال سخنراني بود. گفت: هر كس يك چشم نداشته باشد نيمه مرد است هر كس علم نحو نخوانده باشد نصف مرد است، هر كس شنا بلد نيست نيمه مرد است. از قراري كه شما ميفرماييد من اگر يك نصف مرد قرض كنم تازه ميشوم هيچ».
«فخرالدين انور» يك روز ديگر هم آمد و در جمع شروع به سخنراني كرد:
«ما بايد كساني را از بين خودمان انتخاب كنيم كه صددرصد مسلمان و مورد نظر سيستم باشند».
ساكم را برداشتم و جلسه را ترك كردم. دو روز بعد كه به اداره بازگشتم در مقابل در ورودي ايستاده بود. مرا به اتاق خود دعوت كرد:
ـ آن روز من با احترام بسيار با شما برخورد كردم اما همين كه شروع به سخن گفتن كردم، جلسه را ترك كرديد. اين اقدام كار خوبي نبود.
ـ آقاي انور من پيام شما را شنيدم. همين كه به گزينش اشاره كردي، آخر حرفت را فهميدم من كرد، مهابادي، سني و شافعي مذهب هستم. نامم عبدالرحمن است كه مشابه نام كوچك قاتل امام علي است. اينها همه در نظر شما گناهاني نابشخودني است. يعني شصت سال ديگر از زندگيم را مفت گذراندهام. ميفرماييد بروم؟
ـ چه كسي گفت برو؟ نخير شما به كارت ادامه بده.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|