نمایش پست تنها
  #27  
قدیمی 07-04-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(26)

همان روز رفت و درخواست كرد هه‌ژار كارمند رسمي شود. در جواب گفته شد بيش از پنجاه سال سن دارد و قانون اجازه نمي‌دهد. در ضمن كارمند رسمي نبايد از دو مؤسسه همزمان حقوق بگيرد. رسماً از راديو كنار گرفتم و يك كرد يهودي‌­زاده به نام «مهرآسا» كه در زمان يهوديت «بدوح» نام داشت به عنوان مدير برون مرزي راديو انتخاب شد. يك روز پرسيد:
ـ از اين پس برايمان چه مي‌نويسي؟
ـ مگر ملاي جزيري و تاريخ اردلان را نمي‌خواهيد؟
ـ دوست داريم برنامه‌ي مذهبي بنويسي.
با شنيدن اين سخنان نزد «سليماني» رفتم و رسماً‌ استعفا كردم.
يك روز با «فخرالدين انور» به جهاد سازندگي در ميدان انقلاب رفتيم. گفت: «به فرمايش امام قرار است اداره‌‌اي براي گسترش قوميت‌هاي ايراني تأسيس شود. تو مسئوليت مجله­ي كردي را به عهده بگير». «دكتر صديق مفتي‌زاده» و «صديق بوره‌كه­ايي» همكارم شدند. مقرر شد مجله‌اي به نام «هيوا» منتشر كنيم. من چند شرط داشتم: حق كردها بايد در مجلس خبرگان به رسميت شناخته شود، يك نماينده‌ي كرد وارد شوراي انقلاب شود و امتياز رسمي انشار مجله‌ي هيوا به زبان كردي ثبت شود. گفته شد مجلس خبرگان كارهاي مهم‌تري دارد.
ـ فرصت مي‌كنند بهاي گوجه‌فرنگي و كدوتنبل را اعلام كنند اما براي اعلام حق كرد فرصت ندارند؟
خلاصه به نتيجه نرسيديم. يك روز «انور» مرا به اداره‌ي «سروش» برد كه مربوط به نشريات دولتي است.
«سيدابراهيم ستوده» و چند جوان ريش و تنك هم آنجا بودند. سخن از مجله‌ي كردي به ميان آمد. سكوت محض اختيار كردم. ازقيافه‌هايشان زياد خوشم نمي‌آمد. وقتي بيرون آمديم انور گفت: «چرا حرفي نزدي؟»
ـ من كاري به كار كسي ندارم. خودم به تنهايي هر كاري بتوانم انجام مي‌دهم و نياز به همكاري كسي ندارم. در اداره شروع به ترجمه‌ي كتاب‌هاي شريعتي كردم. اولين كتاب نمي‌دانم در كجا چاپ شد و كتاب سومي مي‌بايست در سروش چاپ شود. نزد يكي از همان جوانهايي رفتم كه آن روز در مقابل چشمانم بسيار گوشت تلخ مي‌نمود. «ماجد روحاني» نام داشت (اما خربزه به رنگ نيست). نه هر كسي به اين اسلام خدمت كند و ريشي گذاشته باشد منافق است. پسر بسيار خوبي به نظرم آمد و از او خوشم آمد. او هم با تمام وجود به ياريم آمد. پس از چاپ كتاب سوم و چهارم شريعتي، خواستم «شرح ملاي جزيری» را چاپ كنم. «ماجد» موافق بود. به «زورق» كه سرپرست سروش بود پيشنهاد كردم و گفتم: «يك كتاب عرفاني است و اگر بخواهيد روي عرفان كار كنيد آماده‌اش مي كنم». زورق روي تعريفي كه ماجد از من كرده بود، پيشنهاد را پذيرفت و گفت: «اگر خودت پسنديده‌اي پس خوب است».
ـ نه حوصله ندارم. فردا يك آخوند خشك مغز بيايد و بگويد اين‌ها چيست؟ از مي و مطرب و پيرمغان و رقص و يار قد باريك و بلند بالا سخن گفته است و همه حرام است.
ـ ما كه كردي بلد نيستيم. چه كسي نگاه مي‌كند؟
ـ نسخه‌ي عربي را به آخوندها نشان بده اگر قبول كردند چاپ مي‌كنم.
شرح عربي «زفنگي» را آوردم. به گمانم به بهشتي نشان داده بودند. گفته بودند: «مانند ديوان حافظ است و چيزي از آن كم ندارد. چاپ كنيد».
از حق نگذريم ماجد بسيار كمك كرد و آرزوي چندين‌ ساله‌ام درباره‌ي چاپ اين كتاب سرانجام تحقق يافت. اعتراف مي‌كنم كه پيش از اين فكر نمي‌كردم در سنندج، خانواده‌هايي اين چنين بزرگوار وجود داشته باشند. مادرش بانويي به تمام معناست كه انسان در برابر او شرم حضور دارد. پدرش باباشيخ روحاني ملايي بسيار آگاه و حدود چهل سال است چون يك سرباز گمنام در حال گردآوري تاريخ مشاهير كرد است و دفتري بزرگ آماده كرده است. اگر ملت كرد قدر خدمتكاران خود را بداند به راستي بايد از او به بهترين وجه ممكن تقدير كند.
«كاك احمد مفتي­زاده» دايي ماجد، تأثير اخلاقي بسياري بر خواهرزاده و اعضاي خانواده‌ي خود گذارده است. در هنگامه­ي آزاديخواهي كردستان پس از انقلاب، بسياري از كردهاي مهاباد و سنندج پشت سر كاك احمد مي‌گفتند اما هنگامي كه با او آشنا شدم فهميدم كه بسياري از اين بدگويي‌ها تنها به دليل غرض‌ورزي است.
گناه او تنها اسلام واقعي بوده و باور او به نارسايي كمونيسم است. مفتي­زاده قلباً طرفدار آزدي كردستان است و وعده­هایی كه در ابتداي انقلاب به او داده شد واقعيت داشته و نمي‌دانسته است كه دروغ نزد ملاي حاكم حرام نيست. اكنون كه اين خاطرات را مي‌نويسم كاك احمد در زندان است و تاوان بسيار سختي بابت دلپاكي و صداقت خود پس مي‌دهد. بسياري از پيروان او نيز تحت شديدترين شكنجه‌ها حاضر به دست برداشتن از انديشه‌ي او نيستند. از روزي كه براي نخستين بار او را ملاقات كردم و با هم به شمال رفتيم بسيار به دلم نشسته است و به گمانم بايد هزاران كمونيست را در پاي او قرباني كنند. . . يك نفر ديگر هم كه به خاطر آمد و رفت با ماجد مي‌شناختم «هادي مرادي» بود كه او هم سنندجي و استاد زبان عربي بود. هادي هم پسري بسيار با اخلاق بود. در زمان پهلوي به عنوان عضو فرهنگستان زبان پذيرفته شدم و هفته‌اي دو جلسه در مجالس آن حضور داشتم. رئيس فرهنگستان «دكتركيا» بود. سياست فرهنگستان جايگزيني واژگان فارسي به جاي كلمات عربي بود. پس از انقلاب، فرهنگستان منحل شد. يك روز به «دكتر سجادي» گفتم: «اين بار بايد كلمات فارسي را به واژگان عربي تبديل كنيم».
به مجرد پيروزي انقلاب ديوان «بو كوردستان» و «شرفنامه» را افست كردم. در مدت دو ماه ديوانم به فروش رفت. از شرفنامه هم نسخه‌هاي زيادي در بازار باقي نمانده است. بيشتر زحمات شرفنامه متوجه ماجد شد. شايد ماجد كمي ديوانه است كه آنقدر به من علاقه­مند است چون هيچكس تاكنون به خاطر خدمت به من، مدال افتخار نگرفته است. او با تمام وجود با من همكاري مي‌كند. شايد فكر مي‌كند آدم بزرگي هستم به همين خاطر مي‌گويم ديوانه است. شايد اگر زندگي نامه‌ي من را بخواند پشيمان شود. تاآن موقع هم خدا كريم است اما فعلاً نزديك‌ترين افراد به من است.
درباره‌ي دكترها
در بغداد فقير و بي‌كس و كار بودم و هيچكس را نمي‌شناختم. بيمار شدم و نزد «دكتر نوري فتوحي» رفتيم. مسيحي و اهل سليمانيه بود. معاينه‌ام كرد، دارو در اختيارم گذاشت و پولي نگرفت. قول مي‌دهم كه هر زمان به او احتياج داشتم نزد او بروم. اونه براي من بلكه براي همه‌ي كردها پدري دلسوز و مهربان بود. از طريق او با چند پزشك ديگر نيز آشنا شدم كه يكي از آنها «دكتر كمال حسين» بود. هنگامي كه با «فارش نوري» نزد او رفتم نه تنها پولي نگرفت بلكه معصومه را هم به رايگان عمل كرد. من كه هميشه شرمنده‌ي الطاف آنها بودم مي‌خواستم به نوعي جبران كنم. يك روز در نامه‌اي «كاك امير قاضي» را به «دكتر كمال» معرفي كردم و نوشتم امير از دوستان من است و پول هم ندارد. لطفاً او را ويزيت كنيد.
امير نزد دكتر كمال رفت و تا سه روز بعد بازنگشت.
ـ كجا رفته بودي؟
ـ پس از معاينه مرا به اتاق عمل برد و گفت: «به هه‌ژار چيزي نگو. پولي هم نمی­گیرم. نزد من انسانيت بالاتر از پول است. . .»
بعداً كه به عنوان شاعر كرد شناخته شدم هيچ دكتري پول ويزيت نمي‌گرفت. «دكتر سلام باله‌ته»، «دكتر ابراهيم»، «عمر دزه‌اي»، «طيب عقروي»، «دوغره‌مه‌چي» و بسياري ديگر از جمله‌ي اين پزشكان بودند. در بازگشت به ايران و تهران نيز پزشكان كرد سنگ تمام گذاشتند: «دكتر اعلم»، «دكتر فيض­نژاد»، «دكتر موركي»، «دكتر شافعي» و . . .
از همه شگفت­انگيزتر پزشكي به نام «پاشامشكاتي» بود كه يكبار در كرج نزد او رفتم.
ـ پول نمي‌خواهم.
ـ آخر دكتر نه مرا مي‌شناسي، نه مي‌شناسمت. يعني چه؟
ـ از قيافه‌ات خوشم آمده و مي‌خواهم با تو دوست شوم.
ـ اگر پول نگيري ديگر نمي‌آيم. . .
هنوز هم از دوستان من است.
يكبار در بغداد محمد مولود را نزد دكتر بردم. ناراحتي احشاء داشت. دكتر كمال پس از معاينه گفت:
بايد زود عمل شود. «مه‌م» راضي نبود و مي‌گفت: «به بلغارستان مي‌روم».
ـ برادر من از همه‌ي پزشكان بلغارستان باسوادترم.
ـ نخير عمل نمي‌كنم.
به من گفت: «در اربيل نزد دكتر مظهر برود. مه‌م بايد زود عمل شود و خطرناك است».
وقتي به دكتر مظهر گفتم، گفت:
ـ كاري نداشته باش. او را به بهانه‌اي با خود به بيمارستان بياور.
خودم را به بيماري زدم و با «مه‌م» به بيمارستان آمديم. داخل كريدور دو نفر به سراغش آمدند و به زور او را بيهوش كردند. عمل جراحي با موفقيت انجام شد و «مه‌م» از يك خطر جدي رهايي يافت.
دوستان بسياري در عراق داشتم اما محمد مولود و طاهر توفيق و كاك عبدالخالق چيز ديگري بودند. اميدوارم دوباره آنها را ملاقات كنم. (متأسفانه كاك عبدالخالق در سال 1984 به خاطر كتابي كه بر اساس استنادات قرآن و حديث و كتب فقهي از جمله الام شافعي درباره‌ي زنان نوشته بود به فتواي ملايان اربيل ترور شد). به محض رفتن به اربيل به خانه‌ي محمد مولود مي‌رفتم. ساعاتي بعد طاهر توفيق نيز سر مي‌رسيد و آن مدت در كنار هم بوديم. طاهر توفيق، به نام، خواننده بود اما انساني بسيار سالم، صادق، باصفا، پاك و شريف بود و هيچ چشمداشتي به مال دنيا نداشت. خاطرات او فراموش ناشدني است. هنگامي كه «عبدالوهاب اطرشي» استاندار «اربيل» بود در ناوپردان مرا ديد و گفت:
ـ كاك هه‌ژار استاندار در استان متبوع خود پادشاه است اما تو اهميتي به من نمي‌دهي. وقتي به اربيل مي‌آيي سر نمي‌زني اما با يك لوتي چون «طاهر توفيق» دمخور مي‌شوي.
ـ پادشاهي مبارك خودت. من دوستي طاهر را با تخت پادشاهي عوض نمي‌كنم، چون خود را از من بالاتر نمي‌داند، شيرين كلام است و صداي خوبي هم دارد. . . .
كردهاي ايران بسيار خوش‌سر و زبانند، اما متأسفانه كمتر دل و زبانشان يكي است. به زبان بسيار نزديك و در عمل بيگانه‌اند. اما در ميان كساني كه بسيار به دلم نشستند مي‌توانم از كساني چون «احمد قاضي» نويسنده‌ي كرد و «حسن اسحاقي» برادرزاده‌ي «احمد توفيق» نام ببرم. به دوستي «محمد قاضي» فارس نويس كرد و بزرگترين مترجم ايراني نيز افتخار مي‌كنم. اخلاق درستي دارد اگرچه رفت و آمد كمي با هم داريم.
شايد تا اينجا توانسته باشم گوشه‌هايي از زندگي خود را برايت تعريف كنم. اين مطالب را در سال 1983 نوشته‌ام. اكنون و در ابتداي 1987 ميلادي دوباره سري به زندگينامه‌ام مي‌زنم:
در اداره‌ي پژوهش ايران زمين كار مي‌كردم كه شاه رفت و ملاها بر سر كار آمدند. چند جايي به اين تحولات اشاره كرده‌ام. وقتي انقلاب پيروز شد كسي نمي‌دانست آينده‌ي ايران به كدام سوي خواهد رفت. همه اميدوار بودند كه دنيا زيباتر از گذشته خواهد شد. جوانان شب‌ها در محلات مختلف نگهباني مي‌دادند و شور انقلاب بر همه جا سايه افكنده بود. يك شب اتومبيلي در مقابل خانه‌ي يك آخوند كرد به نام «ملاحسين» توقف كرد.
ممكن است ملاحسين فارسي بلد نباشد شما براي ترجمه برويد.
آخوندي به نام آيت‌ا. . . دزفولي كه به زبان عربي مسلط بود با «ملاحسين» به گفتگو نشست. در ميان صحبت‌ها از «ملاحسين ماريونسي» پرسيد:
ـ حالت چطور است؟
ـ اوضاع خوب نيست؟
ـ چرا؟ ما انقلاب كرديم تا به طبقه‌ي روحاني خوش بگذرد. . .
با شنيدن اين جملات ترس به جانم افتاد.
بي‌مناسب نمي‌بينم كمي در مورد «ملاحسين» بگويم:
ملا حسين از آخوندهاي پاپتي كرد در عراق بود كه به همراه ملامصطفي از حاج عمران به ايران آمده بود. چنان تظاهر به سادگي و صداقت مي‌كرد كه نمي‌توان وصف كرد. هنگامي كه بارزاني به او پول نقد مي‌داد تنها كتاب ديني درخواست مي‌كرد. چنان خود را به صفات انساني آراسته كرده بود كه ملامصطفي او را به عنوان فرمانده‌ي منطقه‌ي بادينان برگزيد. بعدها در دوره‌ي پناهندگي او را در نقده ديدم. بر سر گرفتن پول بيشتر با بارزاني جر و بحث مي‌كرد. پسر او همراه ما در خدمت بارزاني به تهران آمد و به بهانه‌ي گرفتن كمك براي چهل خانوار تحت امر پدر، دو هزار دينار از ملامصطفي گرفت. قرار شد برود. همراه يكي از محافظان بارزاني به بازار رفتيم. پسر «ملاچخماقي» دويست تومان براي خريد يك تسبيح و صد تومان براي يك كراوات، پول خرج كرد.
ـ اين‌ها را براي چه مي‌خواهي؟ مگر نگفتي خانواده‌ام مي‌ميرند.
ـ براي هديه مي‌خواهم.
اجازه‌ي سفر داده نشد و دو هزار دينار هم نوش جان شد. ملاحسين به كرج آمد. پس از انقلاب دوست نزديك آقايان شد، به حج رفت، عضو سپاه پاسداران شد و اكنون فرمانده‌ي يك پايگاه بزرگ در جاده‌ي چالوس و دشمن سرسخت بارزاني است. عقل و شعور درست و حسابي هم كه نداشت.
يك ماه از پيروزي انقلاب نگذشته بود كه متأسفانه بارزاني در تاريخ 1/3/1979 در آمريكا وفات يافت و جنازه‌اش به كردستان منتقل شد. پيكر او را به اشنويه بردند. صدها هزار نفر در مراسم خاكسپاري او حاضر بودند. من هم در آن مراسم شعري خواندم.
از جمله‌ي كساني كه براي تشیيع پيكر او به اشنويه آمده بودند يكي هم «ملاكريم شاريكندي» بود اما متأسفانه احزاب كرد ايران نماينده‌اي براي حضور در مراسم اعزام نكرده بودند. بسياري از شاعرن و نويسندگان نيز حضور داشتند.
با مرگ بارزاني، من پدري مهربان را از دست داده‌ بودم. روز مرگ او تلخ‌ترين روز عمر من بود. از روزي كه از روسيه بازگشت و دوباره او را ديدم هرگز از حمايت من دست برنداشت. بسياري از كساني كه براي هنر من ارزش پركاهي قايل نبودند به خاطر دوستي او به من احترام مي‌گذاشتند. همچنانكه در بسياري از يادبودها و بزرگداشت‌ها گفته‌ام من هيچكاره بودم و اگر سايه‌ي او بالاي سرم نبود هرگز هه‌ژاري وجود نداشت. خدا رحمتش كند. پس از او نيز ادريس و مسعود به احترام دوستي پدر همواره حرمت مرا نگاه داشتند. هزينه‌ي چاپ كتاب «بو كوردستان» را آنها تقبل كردند و در چاپ «شرفنامه» هم بسيار ياريم كردند. اكنون نيز هر مشكلي داشته باشم با ‎آغوش باز به ديدارم مي‌آيند و به یاری می­شتابند.
پس از پيروزي انقلاب، كردهاي ايران قيام كردند و خواستار آزادي و خودمختاري شدند. پادگان مهاباد به اشغال درآمد و اسلحه‌ها به دست مردم افتاد. حزب دمكرات كردستان ايران به رهبری دكتر قاسملو تجديد سازمان كرد. در شهر‌ مهاباد بيش از 25 حزب فعاليت مي‌كرد كه هر يك انديشه‌اي منحصر به خود داشت. شنيده‌ام «ملاكريم شاريكندي» ترور شده است. احزاب كردي با دولت وارد مذاكره شدند و قاسملو و شيخ عزالدين به تهران آمدند. در خانه‌اي با هم ناهار مي‌خورديم. قاسملو گفت:
ـ هه‌ژار تو به حزب كمك نمي‌كني؟
ـ پول ندارم اما كتاب‌هايم را چاپ كنيد و سود آن را صرف مخارج خود كنيد.
«محمد امين سراج‌الديني» گفت:
ـ كتابها را چاپ مي‌كنيم مشروط بر آنكه نام ملامصطفي را از همه‌ جاي آن خط بزني
ـ اگر بارزاني را از كتاب‌هايم كنار بگذارم ديگر چيزي‌ از آنها باقي نمي ماند. كاك سراج! پشيمان شدم و كتاب‌هايم را خودم چاپ مي‌كنم.
همچنانكه گقتم كتاب‌ها را مجدداً چاپ كردم و نيازي هم به سراجي و مراجي پيدا نكردم. همان روزها به قاسملو گفتم: «براي من عجيب است شما چه حزبي داريد، نمي‌دانم چگونه رحيم قاضي معلوم‌الحال، فوزيه قاضي (تنها به خاطر اينكه دختر قاضي محمد است)، نويد معيني (چون برادر فايق معيني است) و غني بلوريان را كه بيست و چهار سال به خاطر حزب توده در زندان بوده است به عضويت حزب در آورده‌ايد؟ يوسف رضواني هم كه بماند. آيا او را نمي‌شناسيد؟» بسياري از اين سئوالات بي‌جواب ماند.
حزب كنترل امور را در مهاباد به دست گرفت و گفتگوها با دولت ادامه يافت. بيانيه‌اي هشت ماده‌اي به دولت داده شد كه در يكي از مواد آن نوشته شده بود: خروج بي‌قيد و شرط پناهندگان كرد عراق از ايران.
نامه‌اي به قاسملو نوشتم:
«پيشنهادهايتان به دولت بايد به گونه‌اي تنظيم مي‌شد كه تا صدها سال ديگر نيز ارزش مطالعه و تحسين­كردن داشته باشد. آيا مي­داني بيست هزار خانوار كرد عراقي در ايران پناهنده‌اند؟ گرفتم دولت براي دلخوشي شما آن‌ها را اخراج كرد. چگونه؟ اروپا كه نمي‌تواند بروند. به مرزها بازگشته و حداقل ده هزار نفر از آنها براي دشمني با شما مسلح خواهند شد. با اخراج آنها يكي از اركان حقوق ملي كردها را زير پا خواهيد گذاشت. اين كار، كار سياستمدار عاقلي چون شما نيست».
قاسملو گفته بود: «راست مي‌گويد اما گناه اصلي متوجه «صلاح مهتدي» و «شيخ عزالدين» است. كه اين ماده را به ما قبولاندند.
ارتش و سپاه ايران به مهاباد و سنندج و سقز يورش بردند و كشتاري عظيم روي داد. حزب به كوهها پناه برد و درگيري‌ها ادامه پيدا كرد. دو حزب اصلي باقي ماندند كه يكي كومله و آن ديگري حزب دمكرات بود. مدتي هم جنگ برادركشي ميان اين دو حزب روي داد.
يك شب جماعتي با نيت ناپاك، جنازه‌ي ملامصطفي را از قبر بيرون آورده و به گوشه‌اي پرت كرده بودند. حزب دمكرات، متهم رديف اول اين اقدام شرم‌آور بود. متأسفانه حزب هم در بيانيه‌هاي خود، نه به اين اقدام اشاره و نه آن را محكوم كرد. شنيدم مسعود و ايل بارزاني براي انتقام آماده مي‌شوند. نامه­اي به عنوان كاك مسعود، دبير كل حزب دمكرات كردستان عراق نوشتم:
«كاك مسعود عزيز! كرد هرگز مرتكب چنين جنايتي نمي‌شود. تاريخ ملت كرد نشان مي­دهد كه كردها هيچگاه حتي جنازه‌ي دشمنان خود را نيز از خاك بيرون نياورده‌اند اما نمونه‌هاي بسياري از اين پليدي‌ها ميان عجم مي‌توان دست نشان كرد. به گمانم اين كار دسيسه‌ي حسني اروميه براي دامن­زدن به آتش و ايجاد تفرقه است. مراقب باشيد دسيسه‌ي دشمنان براي برادر­كشي عملي نشود.
در پاسخ نوشت:
«در اين مسأله شك ندارم. اما به چند نفر از اعضاي دمكرات شك داريم و از قاسملو خواسته‌ايم آنها را براي بازجويي نزد ما بفرستند اما پاسخي نداده‌اند».
در نامه‌اي ديگر نوشت:
«بارزاني­ها را ديگر نمي‌توان كنترل كرد. آن­ها تحت فرمان من نيستند».
بالاخره آتش جنگ برادركشي، اين بار ميان دو حزب دمكرات كردستان، شعله‌ور شد و توطئه‌هاي «حسني» ملعون به بار نشست.
آن دم كه حزب دمكرات در مهاباد فعاليت مي‌كرد، «مهندس آريا» نامي به كرج آمد و اصرار فراوان كرد كه با او به مهاباد بازگردم.
ـ به هيچ عنوان نمي‌آيم. مي‌گويند 25 حزب در اين شهر فعاليت مي‌كنند. من اگر خيلي زرنگ باشم، تنها مي­توانم يكي از آنها را راضي كنم. بيست و چهار تاي ديگر بناي فحش و ناسزا مي‌گذارند.
مي‌گويند «ملاي باراين» كه اكنون نيز چون مقدسين از او ياد مي‌شود و مردم عراق به زيارت مرقد او مي روند. يك روز حكم ميان دو نفر بر سر يك بز شد. فرمود: «برويد پس فردا بياييد». پس از رفتن آنها طلبه‌ها گفته بودند: «حكيمت بسيار آسان بود. چرا پس فردا؟ من هنوز گندم انبار نكرده‌ام. به نفع هر كدام حكيمت كنم آن ديگري گندم‌هايم را آتش مي‌زند. فردا گندم‌ها را انبار مي‌كنم و پس فردا فتوا مي­دهم».
يكي از صوفي‌های «شيخ رشيد لولان» در روستاي «ژير» هم ماه رمضان روزه نمي‌گرفت و سيگار مي كشيد. گفتند: «تو توبه‌كار شيخ هستي. چرا روزه نمي‌گيري؟» پاسخ داد: «عزيزم! تجربه كرده‌ام اينطوري بهتر است».
من راحت‌تر هستم كه ميان شما نيايم. بيايم چكار كنم؟ كار و كاسبي من هم كه آنجا نيست.
مثلي هست كه مي‌گويد: براي طلبه يا دارستان يا شهرستان. لااقل در تهران مي‌توانم دست و پايي بزنم. اگر به مهاباد بيايم بايد چشمم به دست تو و دوستان ديگر باشد.
با دلشكستگي بازگشت، اما مدتي بعد از حزب جدا شد. خود را به پاريس رساند و اكنون راننده تاكسي است. يك شب ميهمانم بود. در ميان صحبت‌ها گفتم: «من و تو ديگر پير شده‌ايم و شايد نتوانيم از اين كوه به آن كوه برويم. بهتر است از عضويت افتخاري حزب كناره‌گيري كني و در خانه‌ات ادبيات كردي بنويسي». (هيمن در مهاباد گفته بود: هه‌ژار متعهد است به همين خاطر نزد ما نمي‌آيد. تا مدتها نمي‌دانستم متعهد چه معنايي دارد بالاخره متوجه شدم كه منظور او پيروي از خانواده‌ي بارزاني و تعهد به حزب پارتي بوده است.)
بعدها به همراه «غني‌بلوريان» و «سراجي» از حزب جدا شد و مورد لعل و نفرين خاص و عام قرار گرفت. مدتي او را در حزب نگهداشتند سپس به روستايي رفت و مدت‌ها با دلهره و ترس هم از ترس مأموران دو لت و هم از پيشمرگان حزب- زندگي مي‌كرد. سرانجام به مهاباد رفت و تسليم دولت شد. او را به اروميه بردند و مسوليت مجله‌ي كردي «سروه» را بر عهده گرفت. چهار شماره و نيم از مجله‌ را منتشر كرد و سرانجام در 26/1/65 (18 آوريل 1986) بر اثر سكته‌ي قلبي وفات يافت و در مهاباد به خاك سپرده شد. با مرگ «هيمن»، احساس تنهايي بسيار عجيبي مي‌كنم. متأسفانه من هنوز زنده‌ام. . . در اين مدتی كه در اروميه به سر مي‌برد چند بار او را ديدم و چند بار هم تلفني صحبت كرديم. يك بار هم به «راژان» رفتيم. خانواده‌‌‌ي بارزاني و سران پارتي او را بسيار قدر گذاردند و در مورد برخي بي‌احترامي‌هاي قلم او به بارزاني، چيزي به رخش نكشيدند.
مي‌خواهم برشي بزنم و به سه تفنگدار يعني خودم و ذبيحي و قزلجي بپردازم:
در روزهايي كه ملامصطفي از روسيه به بغداد بازگشته بود، سر و كله‌ي قزلجي هم پيدا شد.
پس از بازگشت از تهران، به مدت دو سال در حلبچه در خانه‌ي شيخ احمد دعانويسي كرده و با ريش بلند روزي خور تكيه‌ي شيخ بوده است. سپس به بغداد رفته و به سفارش ملامصطفي كه عراقي است از دردسر رسته است. همچنانكه گفتم او نيز عكاسي مي‌كرد و عربي هم براي راديو مي‌نوشت.
درسال 1961 بارزاني و دولت دچار اختلاف شدند و جنگ آغاز شد. قزلجي بسيار ترسيده بود كه به خاطر معرف بودن از سوی بارزاني با مشكل مواجه شود. من هم تازه از مسكو برگشته بودم. حزب كمونيست عراق به من و قزلجي اطلاع داد كه در صورت تمايل، به آلمان برويم و به عنوان مدرس دانشگاه كار كنيم. من قبول نكردم و گفتم: «اگر همين الان در آلمان و استاد دانشگاه بودم با شنيدن خبر جنگ به كردستان بازمي‌گشتم». قزلجي پذيرفت و رفت. اما به جاي آلمان از بلغارستان سر درآورد. مقالات حزب توده را به همراه كريم حسامي به كردي ترجمه و از راديو پيك ايران در آلمان شرقي پخش مي‌كردند. مدت‌ها بود اين راديو بسته شده و خبري هم از «قزلجي» نبود. ناگهان سر و كله‌اش در تهران پيدا شد. پس از پيروزي انقلاب به همراه احسان طبري به ايران بازگشته بود. در روزنامه‌ي «مردم» حزب توده استخدام و مسئول سرويس كردي شد. چند بار در كرج به ديدنم آمد اما هرگز آدرس و شماره تلفن خود را نمي‌داد. از طرف حزب توده به عنوان نامزد انتخاباتي در بوكان معرفي شده بود. . . ناگهان خبر رسيد كه حزب توده غيرقانوني اعلام و كليه‌ي سران آن بازداشت شده‌اند. «قزلجي» و «علي گلاويژ» هم بازداشت شدند. روز 27 سپتامبر 1984 شنيديم كه در زندان اوين وفات يافته است. حتي نفهميديم قبر او هم كجاست؟. . . اما ذبيحي همچنانكه گفتم با ابراهيم و جلال همكاري مي‌كرد. وقتي آنها با بعث وارد همكاري شدند دروازه‌هاي ديوان نيز به سوي ذبيحي گشوده شد. كار به جايي رسيد كه آزادانه به كاخ رياست جمهوري رفت و آمد مي‌كرد. يكبار حدود دو سال گم وگور شد. سپس دوباره پيدا شد و گفت: «دو سال در يك خانه تحت نظر و بازداشت بوده‌ام». بختيار رئيس ستاد امنيت ايران كه به دشمني شاه از ايران خارج شده بود، به بغداد رفت. ذبيحي به عنوان نماينده‌ي دولت در امور بختيار فعاليت مي‌كرد. هنگامي كه بختيار هم به اشاره‌ي شاه ايران كشته شد، ذبيحي اين­بار در خدمت همسر و خانواده‌ي بختيار بود و كارهايشان را پيش مي‌برد. يك روز به حالت جدي و شوخي گفتم: آن بختيار بيچاره را چگونه سربه نيست كردي؟ عصباني شد و حاشا كرد.
ـ تو مي‌گفتي هر كس از ايران نزد بختيار بيايد حتماً بايد توسط من تأييد شود. چطور شد كه دو مأمور سواك به نام ماشين‌نويسي و خدمتكار استخدام شدند و او را به سادگي كشتند؟ . . تا پيروزي انقلاب او را نديدم. پس از آن شنيدم ذبيحي به مهاباد آمده و به ملاقات شيخ‌عزالدين رفته است. يك روز تلفني صحبت مي‌كرديم. گفت: «مي‌خواهم ببينمت». گفتم: «اگر نمي‌تواني به كرج بيايي به شهر بزرگ بيا (يعني تهران)». مدتي گذشت و اين بار از بغداد تلفن كرد:
ـ چطوري؟ خوبي؟
ـ اين آمدن و رفتن چه بود؟ چرا فرهنگ لغات را چاپ نكردي؟
ـ اين زمستان چاپ خواهد شد.
گويا پس از ملاقات با شيخ جلال برادر شيخ عزالدين توسط حزب دمكرات بازداشت و پس از خلع سلاح آزاد شده بود. . . مدتي بعد گفته شد توسط بعثي‌ها تيرباران شده است اما صحت نداشت. سرانجام در بازگشت به ايران در مسير حركت به تبريز بازداشت شد و ديگر خبري از او به دست نيامد.
از سه تفنگدار، تنها من زنده مانده‌ام. نمي‌دانم چه موقع ، نوبت من خواهد رسيد؟ خدا مي‌داند. . .
محوي مي‌فرمايد:
به‌جي ماوم‌ له ياران، نا به جي‌ماوم، ئه‌جه‌ل زوو به
به مردن له‌م قوسووري ژينه ئيستيعفا نه‌كه‌م چبكه‌م
شاعر عرب هم مي‌فرمايد: «به نظر من مردن به مثابه كوري است كه دست مي‌كوبد. اگر به كسي دست نيافت تا خيلي پير نشود نخواهد مرد».
در اين شصت و شش سال شايد مي‌بايست صدبار مي‌مردم. آنها كه در كودكي مي‌شناختم، مكانهايي در آن درس خواندم، روستاهايي كه زندگي كردم، سفرهايي كه مي‌رفتم و در همه‌ي‌ بلاهايي كه بر سرم آمده‌اند با هزاران نفر آشنا شدم كه شايد اكنون بيشتر آنها زير خروارها خاك مدفونند، اما من همچنان زنده‌ام و شيخ رضا گفتني: «سگ مرگم و جان سخت. . .»
بله! جداي از دو تفنگدار بسياري دوستان ديگر نيز تركم كرده‌اند. در صخره‌ها و كوهها زنده ماندم، از گرسنگي نمردم، مرض سل مرا نكشت، بيماري از پايم در نياورد و از آتش صدها توپ و گلوله و بمب، جان به دربردم و هنوز زنده‌ام. چگونه نگويم مرگ كور است و دست مي‌كوبد. نمي‌دانم اين زندگي . . . . كي به پايان مي‌آيد؟
من و كرج
براي نخستين بار نام اين شهر را از يك پيشمرگ كرد عراقي شنيدم:
ـ قطار ما در شهر كرج اندكي توقف كرد.
ـ كرج كجاست؟
ـ چهل كيلومتري تهران
ـ شرق تهران يا غرب
ـ شرق
همچنانكه گفتم پس از شكست قيام به تهران آمدم. خانه‌اي متعلق به شير و خورشيد هلال احمر كنوني- در اختيارم گذاشته شد و در آن سكونت كردم. شغلي در پژوهشكده‌ي ايران زمين بخش فعاليتهاي فرهنگي به دست آوردم. به پيشنهاد «دكتر فره‌وشي» در هفته سه روز در تهران و سه روز ديگر در خانه. به ترجمه‌ي قانون مشغول بودم. بخش اول آن در سال 1357 شمسي توسط دانشگاه تهران چاپ و منتشر شد. سپس انتشارات سروش، آن را تجديد چاپ كرد و اكنون چاپ سوم آن در بازار است. قسمت دوم نيز چاپ و منتشر شد و اخيراً تجديد چاپ شده است. بخش سوم نيز اكنون كه ابتداي 1987 است در چاپخانه‌ است و فعلاً به دليل كمبود كاغذ در نوبت چاپ به سر مي‌برد. براي بخش‌هاي چهارم و پنجم نيز كه ترجمه‌ي آنها آماده‌ي چاپ است يا عُمر. . .
يك فرهنگ فارسي كردي به خط لاتين نوشتم. سپس گفته شد فرهنگ كردي فارسي بنويسم. چهار سال وقت و گردآوري پنجاه و پنج هزار واژه كه به معناي فارسي، واژگان در پايان هر كلمه آمده است حاصل تلاش‌هاي من بود. قرار است «سروش» اين فرهنگ لغت را چاپ كند. «تاريخ اردلان» را نيز به كردي برگردانده‌ام كه آن نيز چاپ نشده است. دو كتاب عربي به نام‌هاي تاريخ سلميانيه و روابط فرهنگي ايران و مصر را هم از عربي به فارسي برگردانده‌ام كه آنها نيز بي­كس مانده‌اند. حتي نتواستم نسخه‌ي كپي شده‌ي روابط فرهنگي را باز بدست آورم.
از كتابها آثار البلاد و اخبار العباد تأليف محمدمحمود القزويني كه جغرافياي تاريخ جهان است و در اواخر سلسله‌ي عباسيان به رشته‌ي تحرير درآمده بخش‌هاي مربوط به ايران را ترجمه كرده‌ام كه آن هم به دليل كمبود کاغذ در انتظار چاپ به سر مي‌برد. دويست و پنجاه رباعي از مجموعه رباعيات خيام را روي وزن فارسي به كردي ترجمه كرده‌ام كه يكبار در چاپخانه‌ي شورش آن را چاپ كردم. چند بار هم بدون اجازه توسط سيديان مهابادي چاپ شده است (قبلاً به ابن الشيطان مشهور بود). دو بار هم در سنندج بدون اجازه چاپ شده است اما دولت مجوز چاپ و انتشار آن را به خودم نمي‌دهد. اين هم از عجايب روزگار.
در سال 1986 بيماري سختي گرفتم. به يادم افتاد كه در اين مدت كوتاه باقي مانده كاري با «مه‌م و زين» انجام دهم. چهار نسخه چاپي شامل مه‌م وزين حمزه (1919 ) استانبول، سيدا رودينكو (1962 )، لنينگراد، بوزارسلان (1968) استانبول (لاتيني) و «مام گيو» چاپ اربيل را مقايسه و آن را آمده كردم تا همراه ترجمه‌ي مكرياني خود در يك جلد چاپ كنم، اما هنوز امكان چاپ آن مهيا نشده است.
بد نيست مجموعه‌اي از كارهايي را كه تا سال 1987 انجام داده‌ام اعم از چاپ شده و چاپ نشده فهرست وار در اينجا بياورم.
1ـ ئاله كوك: مجموعه اشعار دوران ژ-ك كه در سال 1945 در تبريز توسط روابط فرهنگي ايران و شووري چاپ و به آذري و ارمني ترجمه شده است.
2ـ «به‌يتي سه‌رمه‌رولاييي سه‌گ و مانگه‌شه‌و» مجموعه شعر در هزار بيت كه به صورت قاچاق در دمشق چاپ شده است.
3ـ مه‌م و زين، به زبان مكرياني كه در سال 1960 در بغداد چاپ و در سال 1357 خورشيدي در تهران افست شده است.
چهار كتاب از دكترشريعتي كه از فارسي به كردي برگدانده‌ام و در تهران چاپ شده است.
4ـ يك در كنار خال و صفر بي‌انتها
5ـ آري اينچنين بود برادر
6ـ عرفان، برادري و آزادي
7ـ پدر، مادر، ما متهميم
8ـ تاريخ سليمانيه، ترجمه‌ از عربي به فارسي (چاپ نشده است)
9ـ روابط فرهنگي ايران و مصر، ترجمه از عربي به فارسي (چاپ نشده است)
10ـ عشيره‌ي فراموش شده‌ي گاوان ترجمه‌ي از عربي به كردي، در سال 1973 توسط انستيتو كرد بغداد ، چاپ شده است.
11ـ شرفنامه به كردي در سال 1973 توسط انستيتو كرد بغداد چاپ شده است.
12ـ ديوان ملاي جزيری به همراه شرح و تفسير، سال 1361 خورشيدي توسط انتشارات سروش چاپ شده است.
13ـ فرهنگ فارسي كردي به زبان لاتين (چاپ نشده است)
14ـ فرهنگ كردي كردي (چاپ نشده است)
15ـ تاريخ اردلان، ترجمه‌ از فارسي به كردي (چاپ نشده است)
16ـ آثار البلاد و اخبار العباد، ترجمه از عربي به فارسي (چاپ نشده است)
17ـ پنج انگشت، يك مشت مي‌شوند. كتابي براي كودكان، ترجمه‌ از فارسي به كردي در سالهاي 1359 و 1362 در تهران توسط كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان چاپ شده است.
18ـ عمر خيام به كردي، در چاپخانه‌ي شورش و در ادامه چهار بار در مهاباد و سنندج، بدون اجازه‌ي من چاپ و منتشر شده است.
19ـ بو كوردستان هه‌ژار ، ديوان شعر، دوبار در عراق چاپ و در ايران تجديد چاپ شده است.
20ـ قانون در طب، ترجمه از عربي به فارسي، بخش نخست، چهار بار چاپ شده است.
21ـ قانون در طب، بخش دوم دوبار چاپ شده است.
22ـ بخش سوم
23ـ بخش چهارم
24ـ بخش پنجم
25ـ بخش ششم كه هنوز چاپ نشده است.
26ـ مه‌م و زين اصلاح شده به همراه توضيح واژگان به همراه نسخه‌ي ترجمه‌ي مكرياني.
جداي از اين‌ها بسياري مقالات و اشعار ديگر نيز در روزنامه‌ها و مجلات به چاپ رسانده‌ام كه اكنون در دسترس نيستند. روزنامه‌هاي خه‌بات، كوردستان عصر قاضي محمد، كوردستان، برایه­تی، خه‌بات، مجله‌ي هه‌لاله، مجله‌ي روناهي در بغداد، هيوي روزنامه‌ي عمر جلال، كه فكر كنم «چراي كورد» بود.كومسه‌ مولسكي پراودا، مجله‌ي لييترا توراي ژيزن، ريگه‌ي گه‌ل، نووسه‌ري كورد، و بسياري ديگر كه اكنون در خاطرم نيست. در سروش و همچنين در «پيشه‌نگ» نيز مطالبي نوشته‌ام و گفتگوهايي هم با «پيشه‌نگ» داشته‌ام.
در اواخر پاييز 1986 به همراه معصومه به پاريس رفتيم و ميهمان برادرم رسول شديم كه اكنون همسري ايراني و پسري چهارساله به نام «دياكو» دارد. سفر پاريس از آن جهت خوش گذشت كه با انستيتو كرد پاريس و «كندال» سرپرست آن آشنا شدم. اين مكان در پاريس، به همت «يلمازگوناي» و كاك كندال تأسيس شده است. يلماز قول داده بود از درآمد فيلم‌هاي خود، براي مؤسسه هزينه كند و كندال هم به عنوان يك فيزيكدان مشهور، از هيچ كوششي فروگذار نمي‌كرد. اما متأسفانه «يلمازگوناي» جوانمرگ شد و مرگ به او فرصت نداد.
انستيتو در بهترين نقطه‌ي پاريس، يعني «لافاييت» تأسيس شده و هزاران جلد كتاب، مجله، روزنامه، نوار ويديو و نوار كاست درباره‌ي كرد و كردستان در آنجا نگهداري مي‌شود. دولت سوسياليست فرانسه، علاوه بر تأمين اثاثيه، سالانه هشتصد هزار فرانك نيز به عنوان كمك در اختيار انستيتو گذارده است، اما پس از روي كار آمدن دوگلي‌هاي دست راستي و ملاقات با وزير خارجه‌ي تركيه، اين مقرري قطع شده است و انستيتو شرايط مالي مناسبي ندارد.
كردهاي ثروتمند در همه جاي دنيا پراكنده‌اند اما خصلت كردآن است كه سر خود را با اين كارها به درد نياورد. در نتيجه حاضر نيست بخش كمي از ثروت خود را به فرهنگ ملت كرد اختصاص دهد.
در سايه‌ي آمد و رفت به انستيتو با كردهاي دلسوز بسياري آشنا شدم. كاك شوقي و تيمور از جمله‌ي اين دوستان هستند. پيش از سفر به پاريس، مه‌م و زين اصلي خاني را به همراه معناي واژگان حروفچيني كردم. نسخه‌اي از كتاب را به ادريس بارزاني نشان دادم. آن را خواند. مقرر شد در اروپا چاپ شود. نامه‌اي به ماموستا «پيروت» در وين نوشت و كتاب را هم فرستاد تا در سريع‌ترين زمان ممكن به هر قيمت- چاپ شود. پس از هفده روز تأخير شماره‌ي پيروت را پيدا كردم. قرار شد با پيروت به دنبال چاپخانه بگرديم. از طريق كاك كندال پرس­وجو كرديم.
گفته شد اگر بخواهيم با بالاترين كيفيت چاپ كنيم دويست و چهل هزار فرانك يعني سه ميليون تومان هزينه خواهد داشت. مي‌دانستم كه ادريس توان پرداخت اين پول را ندارد. كندال گفت: «ما در حال خريد يك دستگاه كامپيوتر به ارزش هفت هزار دلار هستيم. اين كار را چاپ خواهيم كرد اما فعلاً پولي در بساط نداريم».
هنگامي كه به ایران بازگشتيم به ادريس گفتم: «كاش بتوانيم اين هفت هزار دلار پول را در اختيار انستيتو بگذاريم». ادريس گفت: «اگر حزب هم موافقت نكند خودم ترتيب آن را خواهم داد».
متأسفانه دو روز بعد، ادريس سكته‌ي قلبي كرد و چشم از جهان فرو بست.
ايامي كه در پاريس بودم همايش بزرگ هواداران و اعضاي انستيتو برگزار مي‌شد. از تمام شخصيت‌هاي كرد مقيم اروپا دعوت به عمل آمده بود. عده‌اي به خاطر مشكل ويزا نتوانستند بيايند اما از سوئد و آلمان و چند كشور ديگر، دوستاني آمده بودند. من نيز در همايش شركت كردم. روز دوم قرار بود دكترعصمت شريف وانلي رئيس جلسه باشد. اما به دليل بيماري نتوانست حاضر شود. من را به عنوان رئيس انتخاب كردند. در خطابه‌اي كه ارائه كردم، آشكارا از احزاب كردي و از كردها گلايه كردم كه: «چرا اين همه حزب حزب مي‌كنيد؟ ما كردها از همه سو آماج يورش دشمنان قرار گرفته‌ايم و دور نيست كه به سرنوشت سرخپوستان آمريكا دچار شويم. چرا اين همه حزب؟ و چرا همه عليه يكديگر؟ پيش از اين مي‌گفتيم خوان‌ها و شيوخ، آزادي كرد را به باد دادند و اما امروز حزب‌ها از ايشان بدترند. مانند اهالي «قوره‌به‌راز» شده‌ايم: دوازده خوان، يك رعيت دارند. تعداد احزاب از جمعيت كردها بيشتر است. زير سرما و برف مانده‌‌ايم. بگذاريد سرپناهي درست كنيم آنگاه به فكر رنگ سبز و زرد و سرخ و يا آبي ديوارهاي آن باشيد. . . خلاصه حسابي گرد و خاك كردم. . .».
مصاحبه و گفتگوهايي هم با روزنامه‌ي «كردستان پرس» و فرهاد شتاكلي انجام دادم.
هر چند ادريس به پيروت سپرده بود كه از نظر تأمين مخارج دريغ نكند اما اگر «دكترعزيز فيض‌نژاد» كه مقيم آلمان بود به دادم نمي‌رسيد وضعيت نامناسبي پيدا مي‌كردم. خدا خيرش دهد.
محمد عزيزي هم چند روزي ميهمان ما بود. از ديدن او بسيار خوشحال شدم. سفر اروپا پنجاه روز به طول انجاميد. در اين مدت ميهمان، دوستاني در پاريس بودم: نازيه خانم (خواهر كندال). نازي خانم شافعي و كمال داوودي، چند بار هم در يك رستوران كردهاي كرمانج غذا خورديم كه آشپز آن يك كدبانوي مهابادي بود.

پايان (( ته واو ))

با سپاس فراوان از وبلاگ بهزاد خوشحالي وعزيز فرزانه كاك بهزاد خوشحالي به خاطر ترجمه خوب (( چيشتي مجيور )) ماموستاي كورد هژار هميشه زنده.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید