نمایش پست تنها
  #30  
قدیمی 07-09-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خونه سوت و کور ما پر شده بود از شادی و خنده. همه جا چراغانی شده بود. فانوسهای رنگی به در و دیوار آویزان بود. برام لباس عروس می دوختند . کفش نو، جوراب نو، چادرچاقچور نو.خلاصه همه اینها بارم مثل یک بازی قشنگ بود. دائم به این فکر می کردم که بعد از این بازی دوباره همه چیز به حالت اول خودش برمی گرده.
اما دریغ! خلاصه شب موعود فرا رسید. عصرش منو از بالای درخت به زور پایین آوردند و با گریه از عروسکهایم جدا کردند و به حمام بردند و حنابندون و چه و چه و چه!
بعدش هم بند و زیر ابرو که با هر حرکت دست زن بند انداز فریادم به هوا می رفت. اما وقتی نوبت سرخاب و سفیداب رسید و بعد از اون خودم رو تو اینه نگاه کردم ارزش همه دردها رو داشت. شده بودم یه کس دیگه! مثل یه عروسک!
یادم نمیره برای اینکه شب عروسی یه جا بشینم عروسکهایم را دور تا دورم چیده بودند و یه خروس قندی هم دستم داده بودند تا بتونم یه ساعت سرجام دوام بیارم!
حالا که فکر می کنم می بینم عقل یه بچه امروزی بعض صدتا مثل اون بزرگترها بود! واقعا جنایت می کردند!
خلاصه اون شب چند دسته از گروه های نوازنده فارس و ترک و نمی دونم کجا رو آورده بودن. نمایش سیابازی و آکروبات هم بود. روی قسمتی از استخر تخته انداخته بودند اون ها روی اون برنامه اجرا می کردند. تمام این نمایشات و بزن و بکوب در قسمت مردانه بود. در قسمت زنانه یک پیرزن یک دنبک دستش بود و با صدای بد اشعار نازیبا می خوند. دلم همه اش در اون قسمت حیاط بود.اگه ولم می کردند با همین لباس به حیاط می دویدم و یه دل سیر بازی اونها رو نگاه می کردم.
حیف! آرزوش به دلم موند!
آخرهای شب بود که خوابم گرفته بود و تو بغل یکی از اقوام خوابم برد. یه وقت بیدارم کردند و گفتند باید بریم! به محض بیدار شدن دنبال عروسکهایم می گشتم. خلاصه عده ای از زنهای فامیل منو سوار یه اسب کردند که همه جاش رو گل زده بودند. من که در عالم خواب بودم و درست نمی فهمیدم. فقط وقتی متوجه شدم که خونه فرج اله خان رسیده بودیم. با ورود به اون خونه اکثر اقوام برگشتند و من همراه خواهرم و چند تا دیگه ار فامیلهای پدرم اون جا موندیم. اینجا با خونه خودمون برام توفیری نداشت. فقط دلم می خواست بخوابم. من رو به اتاقی که بعدا فهمیدم به اون حجله می گویند بردند و تو رختخوابی که بوی هل و گلاب می داد خوابوندند. هنوز که هنوز از این بو نفرت دارم!
تازه چشمم گرم شده بود که با ساییده شدن صورتی زبر و خشن به صورتم از خواب پریدم. وحشت کرده بودم. فقط صورت فرج اله خان رو جلوی صورتم می دیدم. دستی چندش آور روحم رو آزرد!
اون وحشی اون شب با من با یک دختر 9 ساله کاری کرد که از تموم عروسکهای دنیا متنفر شدم! بوی بد عرق تنش ،حالم رو بهم می زد. فقط دست و پا می زدم که خودم رو از دستش خلاص کنم ولی کی دیده که یک پرنده کوچک بتونه خودش رو از چنگال یه گربه گرسنه نجات بده!
بدنم تحمل وزن هیکل گنده شو نداشت. جیغ می کشیدم و با هر فریاد عجزمن پشت درهای اتاق همه دست می زدند و هلهله می کشیدند. دیگه توانی برام نمونده بود. تسلیم شدم!
در این موقع پریچهر خانم نگاهی به هاله و لیلا انداخت و سکوت کرد. شرم مانع از ادامه صحبت او شد. سیگاری روشن کرد و خسته تکیه اش رو به دیوار داد.
با سکوت او بچه ها بلند شدند و با خداحافظی ارومی اون جارو ترک کردند. من هم اروم نایلون محتوی میوه و خرت و پرت رو همراه مقداری پول پیش روی پریچهر خانم گذاشتم. اصلا متوجه من نبود.به شب عروسی خودش برگشته بود. به دنبال روح آزرده خودش! فردای اون روز عصری تو خونه هومن نشسته بودیم در مورد کارخونه و محصول و این حرفها صحبت می کردیم که فرخنده خانم منو صدا کرد گفت که یه دختر خانم پای تلفن با من کار داره. به سالن رفتم و گوشی رو برداشتم. صدای مضطرب شهره بود. از آن روزی که با قهر خونه ما رو ترک کرده بود خبری ازش نداشتم.
- الو فرهاد منم شهره!
من- سلام. خوبی؟
- فرهاد زود بیا به این ادرسی که می گم! به هیچ کس نگو من تلفن زدم. خواهش می کنم.فقط زود بیا تصادف کردم!
صداش عجیب بود احساس کردم که از چیزی ترسیده این بود که بعد از گرفتن ادرس با هومن سوار ماشین شدیم و به طرف ادرس داده شده حرکت کردیم. البته طبیعی بود یک دختر هنگام تصادف دچار وحشت می شه. جریان رو در راه برای هومن گفتم.
من- هومن نکنه به کسی زده باشه و طرف طوری شده و شهره فرار کرده؟!
هومن- از اون ورپریده هر چی بگی برمی آد.! ولی اگر این طور که تو می گی بود چیکار کنیم؟دیدی بالخره کار دست خودش داد!
ادرس نزدیک بود و چند دقیقه بعد رسیدیم. سر یک چهارراه تصادف کرده بود. البته زیاد مهم نبود یعنی خوشبختانه کسی طوری نشده بود وقتی رسیدیم داشت با موبایل دوباره با خونه ما تماس می گرفت. علت تصادف رعایت نکردن تابلوی ایست توسط ماشین طرف مقابل بود که دو تا جوون هجده نوزده ساله بودند. به محض رسیدن ما شهره کمی دلگرم شد. اون جوونها وقتی شهره رو تنها دیده بودند سعی در مقصر جلوه دادن او کرده بودند. یکی از اون ها با دیدن ما پرسید: ببخشید شما چه نسبتی با این خانم دارید؟
هومن- به شما چه مربوطه؟مگه مامور اداره ثبت احوالید؟
همه اون کسانی که در یک همچین وقتی در محل تصادف معرکه می گیرند خندیدند. جوونی که توسط هومن کنف شده بود دست و پاشو گم کرد و گفت: اخه این خانم حال عادی نداره!
هومن بلافاصله جواب داد- چیزی نیست. سگشون به سلامتی داره فارغ میشه اینه که کمی دلشوره داره! حالا جناب مفتش شما گواهینامه دارید؟ چون الان که مامور راهنمایی بیاد حتما یک جریمه هم باید بدی!
- چرا ؟ این خانم زده به من. من جریمه باید بدم؟
هومن به تابلوی ایست که زیر برگهای درخت پنهان شده بود اشاره کرد و گفت: زرنگ حال خانم رو که عادی نیست دیدی این تابلو به این گندگی رو ندیدی؟
در همین موقع متوجه حال غیر عادی شهره شدم و اون رو به طرف ماشین خودمون بردم و داخل ماشین نشوندم. هومن هم کارت بیمه طرف رو گرفت و قرار رفتن برای بیمه رو گذاشت و سوار ماشین شهره شد و حرکت کرد. من هم دنبالش راه افتادم. چند تا خیابون اون طرفتر با چراغ به هومن علامت دادم که بایسته چون حال شهره اصلا خوب نبود. هومن کناری پارک کرد و من نیز ایستادم.
هومن- چیه؟ چی شده؟
من- با اشاره شهره رو نشون دادم. چشاش سرخ سرخ بود. تا هومن دید نظر منو تایید کرد. از شهره پرسیدم: شهره چیزی کشیدی؟ به من بگو.
شهره که هول شده بود جواب داد: نه نه تصادف کردم کمی ترسیدم!
هومن با خنده- پیش قاضی و ملق بازی! حتما بعد از تصادف کلی هم گریه کردی که چشماتون اینقدر سرخه! انگار جنس مواد هم بد نبوده!؟
به هومن اشاره کردم سر به سرش نذاره و گفتم از اون طرف یک بسته کره بخره و بیاره
من- اولین باره که حشیش کشیدی .هان؟
شهره- باور کن فرهاد چند پک بیشتر نکشیدم! نمی دونم چرا اینطوری شدم.
هومن رسید و کره رو به شهره داد که با اکراه کمی خورد. بعد هومن پرسید:فرهاد کجا بریم؟اینطوری که نمیشه ببریم خونشون ولش کنیم؟
من-بریم خونه ما. چیزیش نیست. نیم ساعت یه ساعت دیگه خوب میشه.
به طرف خونه ما حرکت کردیم و بعد از رسیدن داخل باغ شدیم. کمی آب به سر و صورتش زد و کمی هم روی سرش ریخت و روی یک راحتی کنار استخر دراز کشید. بهتر دیدیم که تنهاش بذاریم تا کمی استراحت کنه. کمی دورتر از اون روی نیمکتی نشستم.
هومن- ترو خدا ببین ! یکی مثل این لیلای بدبخت که تو چه فکریه! یکی مثل این شهره! یکی نیست بهش بگه اخه ترو چه به این غلط ها!
من- این گناهی نداره دختری به این سن و سال وقتی همه چیز در اختیارش باشه، هر چی که دلش می خواد براش فراهم بشه معلومه که تو این خط ها می افته!
کاش همینطوری می بردیش خونشون تا اون پدر و مادر تازه به دوران رسیدش می دیدن چه دسته گلی بار آوردن! دلم براش می سوزه، دختر ساده ایه! می ترسم خراب شه!
هومن- من نمی دونم این دختر درس و مشق نداره؟ همه اش با این ماشین توی خیابونها وله! فرهاد حالش جا اومد کمی باهاش صحبت کن شاید خودش رو جمع و جور کنه!
چند دقیقه بعد هومن بلند شد و بعد خداحافظی رفت. من هم اول سری به شهره زدم که مرتب در خواب می خندید. هنوز تحت تاثیر حشیش بود. بعد به داخل خونه رفتم و از فرخنده خانم سراغ مادرم رو گرفتم که کی به خونه برمی گرده. از شانس شهره مادرم خونه نبود. دو ساعتی تو خونه خودم رو سرگرم کردم. گاهی هم به شهره سری می زدم. کم کم بیدار شد دور و برش رو نگاه کرد. انگار سردرد داشت. سرش رو میون دستهاش گرفته بود و فشار می داد. از آشپزخونه چند قرص سردرد همراه لیوانی اب براش بردم. به محض دیدن من از جاش بلند شد. خجالت می کشید.
شهره- سلام
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از ساقي به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید