ما را از هواپیما پیاده کردند سپس راه فرار را در پیش گرفتند
یادم می آید در یکی از سالها می خواستیم برای عشایر قشقایی مدرسه بسازیم . به ما گفته شد منطقه ای که در آنجا قصد دارید مدرسه بسازید هیچ راهی ندارد مگر آنکه با طیاره (هواپیما) به آنجا بروید .
با ارتش که طیاره های کوچک دو سه نفره داشت صحبت کردیم تا هواپیمایی در اختیار ما قرار دهد . چون با طیاره کوچک ارتشی به منطقه عشایری میرفتیم هواپیما ما را در یک سربالایی پیاده کرد و بعد از پیاده کردن ما فوراً به راه افتاد.
آنها میترسیدند عشایر با دیدن هواپیما بر سرشان بریزند و چنین و چنان کنند . بعد از اینکه هواپیما بازگشت در حالی که آنجا تنها بودیم عدهاای دور ما جمع شدند تا از موضوع نشتن هواپیما و پیاده شدن ما اطلاعاتی را بدست بیاورند . به آنها گفتیم : (( ما برای کاری غیر از این نیامده ایم که برایتان مدرسه بسازیم ))
آنها از موضوع شگفت زده شدند و نمی توانستند آن را باور کنند ولی وقتی به حرف اعتماد پیدا کردند با بهترین غذا و بهترین وضع از ما پذیرایی کردند و اسبهای خوبی در اختیارمان گذاشتند تا در روستا ها بگردیم و در نقاط مناسب مدرسه بسازیم .