موضوع: حوض سلطون
نمایش پست تنها
  #1  
قدیمی 02-26-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض حوض سلطون


حوض سلطون ( 1 )
محسن مخملباف

1
چادر را به سر كشيدم، حسين را بغل كردم و زدم به كوچه. افتخارسادات داشت انگور سوا مي‏كرد. راه را باز كرد بروم تو. گفتم:
«نه شما بفرمائين. من حالا كار دارم.»
هر چه فكرش را كردم، خوبيت نداشت جلوي اون بگم. خود قنبر هم داشت چرتكه مي‏انداخت. افتخارسادات كه انگورشو سوا كرد، گذاشت توي كفه ترازو. قنبر هم سنگ يك كيلويي را گذاشت توي اون كفه و گفت:
«مي‎شه پونزده‏زار.»
حسين دولا شد از روي پيشخون خرما ورداره، زدم روي دستش. توي دلم گفتم: حالا مي‏خواي باز خدا و پيغمبرو به رخم بكشه. قنبر گفت:
«هان، باز چي مي‏خواي؟»
حسين را گذاشتم زمين و گفتم:
«هيچي، پولمون كم و زياد شده.»
گفت: «دو ساعت پيش خريد كردي، حالا اومدي كه كمه. راهتو بكش برو حوصله ندارم.»
بعد با چوبي كه به سر آن دستمال بسته بود، مگس و زنبور روي خرما و پنير و انگورها را كنار زد. چادرم را جمع كردم و گرفتم گوشه دندانم و گفتم:
«وا، خوبه كه خدا و پيغمبر سرت مي‏شه. خدارو خوش مي‏آد سر هم كلاه بذاريم؟ نود تومن پولمون كم و زياد شده.»
گفت: «مي‏خواستي همون دو ساعت پيش بياي بگي. شايد به يكي ديگه دادي، يادت رفته بگيريش.»
گفتم: «به كي داده باشم؟ دوتا نون سنگك خريدم، به هشت‏ زار. يك تومن دادم، دو زار پسم داد. چهار ليتر هم نفت گرفتم، به يك تومن. اين چي كار داره به نود تومن؟»
گفت: «هميني كه هست. من اين جا توون مال مردمو كه پس نمي‏دم.»
گفتم: «خدا شاهده هوار راه مي‏اندازم. خوب زورتو به ضعيف، ضعفاء مي‏رسوني. ببين يه بيوه‏زنو چطوري مي‏چزوني.»
دست پيش گرفت، پس نيفته. گفت:
«خوب برو شوهر كن، به من چه مربوطه؟»
تصميم داشتم حسابي از جلوش در بيام. اما محض احتياط گفتم:
«خدا رو خوش نمي‏آد. حالا توي دخلتو نگاه كن، شايد كم و زياد شده باشه.»
بعد ماشين دودي صدامونو خورد. بچه‏ ها هي براش سنگ انداختند تا رد شد. قنبر هم دوبار پولاشو شمرد و يه خورده فكر كرد و گفت:
«پول من كه درسته.»
خب پس چي شده بود؟ به نونوايي كه يه تومن بيشتر نداده بودم و دو زارم بيشتر پس نگرفته بودم. به نفتي هم يه تومن داده بودم. بعد اومده بودم اين جا. قنبر داشت براي پسر قاسم كوري از توي خمره‏ اش سركه مي‏ريخت توي كاسه لعابي. وايسادم تا رد بشه. حسين بچه‏ م دلش انگور مي‏خواست. پول نداشتم كه. يه سير پنير گرفتم، يه سير حلوا شكري، يه قرونم «ماماجيم ‏جيم» خريدم دادم دست حسين. خورده‎هاش دور لبش چسبيده بود. زنبورم نشسته بود روش. گفتم:
«گم‏شو پدرسوخته. گريه نكن مامان‏ جون، چيزي نيست. حالا جاش خوب مي‏شه.»
قنبر از جاش جم خورد و گفت:
«هنوز كه وايسادي؟»
گفتم: «وايسادم كه وايسادم. بايد تكليف اين پول معلوم شه. يه قرون دو زار كه نيست، نود تومنه. من بدبخت بايد پونزده روز كار كنم تا بشه نود تومن.»
قنبر باد انداخت تو غبغب و گفت:
«پونصد روز كار كني، به من چه؟»
بهش گفتم:
«از كيسه خليفه مي‏بخشي؟ اگر پول خودت گم شده بود، به همين بي‏خيالي بودي؟»
گفت: «آره به جون دخترم. پول چرك كف دسته. اين جوريش كني، رفته. بي‏خود حرص مال دنيارو نخور.»
بعد كركر خنديد. بيشتر حرصم گرفت. گفتم:
«نه اين كه اگه خودت اشتباهي به يك نفر پول زيادي بدي، حرص نمي‏خوري؟»
گفت: «چه حرصي بخورم؟ خير اموات بابام. پولي كه رفت، ديگه رفته.»
حسين بچه ‏م باز دله‏ گي كرد و گفت:
«مامان انگور بخر.»
زير چشمي به قنبر نگاه كردم و گفتم:
«مادر با روزي شش تومن مزد، انگور كيلو پونزده زار كي مي‏تونه بخره؟»
بعد يك زن گدا اومد در دكون قنبر كاسه گداييش رو دراز كرد كه:
«خانوم، خدا امواتتو رحمت كنه. شب جمعه است، به من عاجز كمك كنيد.»
گفتم: «واللا وضع تو و قنبر از من بهتره. شما يه چيزي به من بدين كه از لپتون داره خون مي‏چكه. خدا مي‏دونه توي توبره‏ات از صبح تا حالا چقدر پول جمع شده. اون وقت من براي نود تومن بايد پونزده روز آزگار زمين بشورم.»
قنبر دندون آرواره‏ هاشو گذاشت توي دهنش و گفت:
«برين پي كارتون بابا. اين جا مگه دارالمساكينه كه سر چراغي همه از من پول مي‏خواين؟»
زن گداهه مگه از رو مي‏رفت. گفتم:
«خانوم جون برو بذار تكليف اين شندر غاز پول‏رو معلوم كنم.»
شرشو كم كرد و رفت دم دكون نونوايي. منم پيله كردم كه قنبر يه دور ديگه دخلشو بگرده. گفت:
«بابا دست وردار نامسلمون. اون از شوهر خدا بيامرزت كه اين خراب شده رو قالب كرد به من، هزار تومن؛ اينم از خودت كه ارث باباتو مي‏خواي.»
گفتم: «چرا نمي‏گي حالا دوهزار تومنم بيشتر سرقفليشه.»
مرديكه يادش رفت چه جوري پاشو كرد تو يه كفش تا اين دكونو از چنگمون درآورد. اگه دست خودم بود بچه‏ م اين طور لخت و پتي تو كوچه ‏ها نمي‏گشت كه. مي‏گفت: طاهرخان نگين هزار تومن سرقفلي، حروم مي‎شه. بگين اين قوطي كبريتو مي‏فروشم به هزار تومن. مي‏گفتم: كلاه شرعي مي‏ذاري قنبرخان؟ اگر قوطي كبريتو بشه فروخت به هزار تومن، سرقفلي‏ رم مي‏شه. مي‏گفت: نمي‏شه. منم گفتم:
«به جهنم، يه دور ديگه دخلتو بشمر. هرچي باداباد.» گفت: «ترا به اباالفضل رد شو ديگه. چرا چوونه مي‏زني؟ خدا شاهده اگه زن نبودي يه چيزي بهت مي‏گفتم.»
گفتم: «وا وا، چه غلط‏ها! فكر كردي از پست برنمي‏اومدم. حالا زود باش بگو نود تومن‏رو چي كار كنم؟»
گفت: «وقتي گير نمي‏آد بگو حلال. بگو خيرات شوهرم. بگو خيرات اموات.»
درآمدم كه:
«اگه خودت به يكي پول زيادي بدي، از ته دل مي‏گي خيرات اموات؟ مي‎گي حلال؟»
گفت: «آره به خدا.»
خيالم راحت شد. گفتم:
«پس يه كيلو انگور بكش.»
تا انگور را بكشه دوييدم دنبال زن گداهه. ده تومنشو دادم به اون. پنج تومن خيرات شوهرم، پنج تومنم خيرات باباي قنبر. پونزده‏ زارم يك كيلو انگور خريدم. دو كيلوهم حلوا شكري. از نود تومني كه دو ساعت پيش به من زيادي داده بود، هفتاد تومنش مونده بود. از شير مادر حلال‏تر. چكار كنم؟ از قوطي كبريت فروختن كه حرومتر نيست. حالا تا اين هفتاد تومن تموم بشه، دو هفته طول مي‏كشه:
«خدايا هر چه توي اين دو هفته مي‏خورم، خيرات باباي قنبر.»

˜
با وجودي كه يك هفته گذشته بود، هنوز چهل تومنش مونده بود. ديگه كارخونه نرفتم. رختشوئي كه بيشتر مي‏دادند. تازه توش لفت و ليس هم بود. گاهي يه لباس نيمدار براي حسين مي‏گرفتم. گاهي يه چادر كهنه براي خودم. گاهي هم پس مونده غذارو مي‏آوردم خونه. شب كه مي‏خورديم هيچي، براي فردا ظهر هم مي‏موند. ولي دلم نمي‏اومد غير از قنبر از كسي چيزي بخرم. خدا امواتشو رحمت كنه. خدا طاهر شوهر منم بيامرزه كه رفت و منو در به در كرد. يه روز رفتم در دكونش. به حسين گفتم:
«مادر چي دلت مي‎خواد برات بخرم؟»
بچه‏ م ذوق كرد و گفت:
«ماشين گنده.»
گفتم: «نه مادر، يه چيزي بگو كه قنبر هم داشته باشه.»
گفت: «سوتم مي‏خوام.»
منم براش از قنبر سوت خريدم. انگار خدا دنيارو بهش داد. بچگي يه ديگه. هي سوت زد. گفتم:
«اين قدر سوت نزن مادر. واي خدا سرم رفت. برو بيرون سوت بكش. مي‏خوام دو كلوم با قنبرخان صحبت كنم.»
قنبر سگرمه‏ هاشو جمع كرد توي صورتش و گفت:
«باز ديگه چيه؟»
گفتم: «هيچي. اومدم ازت صلاح مصلحت كنم. بالاخره شما بزرگتري. منم كه كس ديگه‏ اي‏ رو ندارم. ناسلامتي يه خواهر دارم، كلفتي بزرگونو مي‎كنه. محل بهم نمي‏ذاره.»
گفت: «حالا چي مي‏خواي بپرسي؟ زود باش بپرس.»
گفتم: «از خدا پنهون نيست، از شما چه پنهون، برام خواستگار اومده. عده‏مم تموم شده. اونم بد نيست، بر و رويي داره ولي حماله. هر چي باشه هردومون از يك آب وگليم. اما از قرار واقع دوتا هم زن داره. خودش هم كتمون نمي‏كنه. مي‏گه: پسر مي‏خوام. زن‎هام پسردار نمي‏شن. راستش اين سمساره آوردش. حالا شما چي صلاح مي‎دوني؟»
قنبر خوب گوش داد و با چشم‎هايش انگار حساب همه چي رو كرد، گفت:
«كدوم حماله؟ نكنه اسماعيل حمالو مي‎گي؟ اوه، اوه، اوه، از اون خدا نشناس‏هاس. هر روز زن‏هاش اين جا و اون‏جا پلاسند. راه به راه بهش فحش و فضيت مي‏دن كه چه مي‎دونم اله و بله. آدم قحطيه آبجي؟»
بهش گفتم:
«خداييش تو اين چند وقته از تك و دو افتادم. بچه ‏م حيوونكي در به دره. تازه‏شم چقدر گوني كف كارخونه بكشم؟ چقدر مستراح پاك كنم؟ چقدر لباس زن زائو بشورم؟ خدا شاهده تازه بيست و پنج سالمه، اون وقت اين جور مثل پيرزن‏ها شدم.»
قنبر يه خورده حرفشو سبك و سنگين كرد و گفت:
«خب مي‏خواي زن خودم شو، راحت‏تري.»
چه از خود راضي؟ از خجالت چادرمو جمع كردم توي صورتم. دهن‏مم پوشوندم. مرديكه جاي باباي منه. به خودم گفتم: حالا تو رودرواسي چي جوابشو بدم؟ حسين هنوز سوت مي‏كشيد. بچه قنبر ازش سوتشو گرفت و دِفرار. اون وقت بچه‏ م گريه كنون اومد توي دكون. منم كه دلم آتيش گرفت ديدم اين بچه‏م و يكي باز چزوند. گفتم:
«زنت بشم، بچه‏ م از ارنعوتت هي توسري بخوره؟»
يك سوت ديگه درآورد داد دست حسين. گفت:
«سوا زندگي كن. اجاره اتاقتم من مي‏دم.»
به خودم گفتم: بدبخت‏تر از من خدا مي‎دونه كيه خونه‏ رو از دس بده، دكونو از دست بده، اون وقت توي خونه سابقت اجاره‏ نشين باش. اي خدا تو اون بالا نشستي و مي‏بيني؟ طاهر، تو كه قرار بود بميري، چرا خونه و زندگي‏رو به باد فنا دادي؟ تو كه درمون نداشتي، چرا پول‏هارو ريختي به كيسة دكترها؟ قنبر گفت:
«چرا ساكتي؟»
گفتم: «تو كه زن داري؟»
گفت: «پس مي‎خواستي پسر بياد خواستگاريت؟»
گفتم: «زنت چي مي‏گه؟»
گفت: «به اون چه. غلط مي‏كنه حرف زيادي بزنه.»
گفتم: «نمي‎دونم چرا دلم راضي نيست. مي‏ترسم قسمت نشه، اين حمالم از دستم بره.»
دست كرد توي دخلش پول شمرد و درآورد و گفت:
«بيا اينم پولي كه اون روز كم آوردي. شمردم توي دخلم زياد بود.»
پدر سوخته اين قدر حلال و حروم كرده بود كه حساب از دستش در رفته بود. گفتم:
«نمي‏خوام، مفت چنگ خودت.»
دوباره چه پولي مي‎گرفتم؟ مي‎خواستي طاهر تنش توي گور بلرزه. حسين‏ رو بغل كردم رفتم سمت خونه. حسين همه راهو توي گوشم سوت كشيد.

˜
شب اومد خونه‏ مون. با همون سمساره. خدا به سمساره عوض بده. مي‏گن خيلي فكر اين و اونه. افتخارساداتم اون شوهر داده. سكينه ‏رم اون به سامون رسونده. خيلي حرف زد. همه اون تعريف‏هايي كه از حماله كرده بود، از قنبر هم كرد. اين قدر خوبي گفت كه ناراحت شدم ازش نود تومن زيادي گرفته بودم. حالا ديگه اگه زنش نمي‏شدم اين نود تومن از گلوم پائين نمي‏رفت. بعد كه قنبر رو رد كرد خودش نشست بهم گفت:
«چاخان كردم. حالا اگه نمي‏خواي زن حماله بشي، زن اينم نشو. علي خميرگير از جفتشون بهتره. زنش هم مرده. درسته كه كچله ولي عوضش هوو نداري.»
گفتم: «همون كه پشت دخل واي مي‏ايسته، پول مي‏ستونه؟»
گفت: «نه اون شاطر عباسه.»
هرچي فكر كردم يادم نيومد. اين همه نونوايي رفته بودم، اما كي فكر بودم نونو از خمير مي‏پزن. فرداش رفتم نونوايي. به چشم خريداري نگاه كردم. خدا نصيب گرگ بيابون نكنه. چشماش باباقوري. زير گلوش غمباد. پيرهنش هم به تنش زار مي‏زد. حالا من قبول مي‏كردم، بچه ‏م اين مظلومكي كه خوف ورش مي‏داشت. گفتم:
«زنش نمي‏شم.»
سمساره خيلي بهش برخورد. با يه افسوسي گفت:
«آخرش پشيمون مي‏شي.»
كه حرصم گرفت. گفتم:
«شدم كه شدم، به جهنم.»
سنگ خودشو به سينه مي‏زد. بي‏مهريه زن قنبر شدم. اين طوري خيالم از نود تومن راحت شد.

˜
هفته اول هر شب ميومد خونه. بعدش هفته‏اي يك شب. آخرش هم كه هيچي. فقط مونده بود اينو بفهمم كه زن هفتمي‏شم. مي‎گفتن سر چهارتاشونو خودش كرده توي گور. حرف زياد بود. تا اين كه يه روز طاقتم طاق شد. اينه كه دست حسين‏رو گرفتم و راه افتادم. كجا؟ ابن‏بابويه، سر خاك طاهر. فاتحه ‏رو كه خوندم عكس طاهرو نشون حسين دادم. چه خاكي روشو گرفته بود. رنگشم توي آفتاب پريده بود. گفتم:
«حسين، ننه، اين عكس باباته وا. حالا اين جور گرد غريبي روشو گرفته.»
عكسش همچين بود كه انگار هيچ وقت زنده نبوده. بچه‏ م هي عكس باباشو ماچ كرد. يه ذوقي كرده بود كه نگو. دلم براي يتيمي‏اش كباب شد. گفتم:
«طاهر خوب رفتي من و اين بچه‏تو در به در كردي. كاشكي منم باهات اومده بودم، حالا گير اين گبر نيفتاده بودم.»
بعد سوار درشكه شدم. ديگه كجا؟ چال خركشي. پياده كه شدم يه راست رفتم در دكونش. گفتم:
«بي دين تكليف منو معلوم كن. نه خونه مي‏آي، نه خرجي مي‏دي. الان هوار راه مي‏اندازم.»
گفت: «شب ميام خونه صحبت مي‏كنيم.»
گفتم: «همين‎جا حرفتو بزن. من ديگه توي اون خونه راهت مي‏دم؟!»
تا يه مشتري از راه رسيد. من كه دست‏ور نداشتم. آبروشو جلوي مشتري‏اش بردم. مگه خودش‏رو از تك و تا انداخت. با خيال راحت، پنج سير سكنجبين و نيم سير ترنجبين داد دست يارو. گفتم:
«واه واه، انگار نه انگار با توام.»
بعد يه مشتري ديگه اومد. از روي تخت جلوي دكون، يه دسته تره جعفري، دو تا پر گشنيز، دوتا دونه ترب، يه شاخه مرزه، پيچيد توي دوتا كاغذ، داد دست يارو. گفت:
«مي‏شه دو زار.»
زدم به سينه‏ ام كه:
«الهي خدا تقاص منو ازت بكشه مرد. پس شب زود بيا تكليف‏مو معلوم كن ببينم چه خاكي بايد توي سرم كنم.»
گفت: «خاك بي‏لياقتي.»
شب كه شد، با سمساره و حماله و علي خميرگير اومدن خونه ‏مون. جواهر خانم صاحبخونه هم بو برده بود، اومد نشست. خدا نكنه يه خبري بشه. عينهو اين كه موشو آتيش زدند. فهميدم جيك و پيك همه‏ شون يكيه. جا در جا سمساره خطبه طلاقو خوند. تو نگو پس دلال مهر و محبته كه اين طور تر و فرز به هم جفت و جور مي‎كنه. بقيه‏م شاهد بودن. گفتم:
«الهي شاهد مرگ عزيزونتون باشين. الهي سر دختراي خودتون بياد. الهي قنبر، رويت به طاق مرده‏شور خونه بيفته.»
جواهر خانم نه گذاشت نه ورداشت، گفت:
«عزت سادات خوبه كه دختر نبودي اين قدر جزع، فزع مي‏كني. چته حالا؟ كاري است كه شده. چيزي هم كه زياده مرده. اوه، خروار خروارش يه پاپاسي.»
گفتم: «جواهر خانوم جون، آبرو مثقالي چنده؟»
گفت: «واه واه كه چه زبوني داري دختر. خب براي همين بي‏چشم و روئيت كه خدا ازت برگشته.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 02-26-2015 در ساعت 10:14 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید