موضوع: حوض سلطون
نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 02-26-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


حوض سلطون (9)
محسن مخملباف
بعد نماز ظهر، افتاديم به جون همه چيز. زيلوها رو تكونديم. طاق رو آب پنبه كشيديم. مسجدو گردگيري كرديم. منبرو گلاب زديم. مرمرهاي سفيد محراب رو با رگه‎هاي خونيش دستمال كشيديم تا اين كه مسجد شد عين يه دسته گل. من و خادمي پر خاك و خل. انگار غبار غم‎ رومونو گرفته بود. رفتيم وضوخونه. چادرمو تكوندم. بوي عرق خادمي با بوي خاك گليم خوش نقش شبستون، وضوخونه رو پر كرد:
«اومدي تو هم خادمي؟»
«آره، بقيه‏ ش باشه براي فردا. اين زيلو‏ها احتياط داره.»
بي‏ پروا يه مشت آب زدم به صورتم از هم باز شد. چشام روشن شد.
خادمي گفت:
«من هيچ وقت دست و رومو نمي‏شورم. اكثر اوقات وضو مي‏گيرم.»
خواستم بهش بگم خب بعله شما همه چيزت خدائيه. با بقيه كه من باشم فرق مي‏كني. پشيمون شدم نمي‏دونم چرا بعضي‏ حرف‏هاشو بخودم ور مي‏دارم. سگرمه ‏هامو كشيدم تو هم و بهش اخم كردم. اما تو دلم خنديدم. ته دلم يه خيالاتي بود. يه گوشه‏اش غم يه گوشه‏اش شادي. خدايا من چمه؟
اومديم بيرون. با چادر صورتمو خشك كردم. توي راه‏ پله ‏ها كه رسيدم، سرم گيج رفت و بي‏خودي هول ورم داشت. مي‏خواستم پس بيفتم كه خادمي به دادم رسيد. رنگم شده بود عين زردچوبه زرد. گلوم مي‏سوخت. نفسم نمره مي‏انداخت. قلبم يه گروم گرومي مي‏كرد كه نگو. بعد مورمورم شد و لرزيدم. نه به اون تب يه دقه پيش، نه به اين لرز. چادرو پيچيدم به خودم. طاهررو مي‏خواست. كه بگه. خر تب مي‏كنه، سگ سينه پهلو.
خادمي گفت:
«چت شده عزت‏ سادات؟»
گفتم: «هيچي، انگار با جناق سينه ‏ام، شرط‏ بندي مي‏كنند. از دو طرف كش مي‏آد. سرم افتاده بود به دور. چشام سياهي مي‏ره.»
رفتيم تو اتاق. بعد دلم آشوب شد. خاك عالم خوبيت نداره جلوي خادمي. مثل طاهر كه با اون بي‏رودرواسي نيستم. كو پس اين نعلين‏ ها كه برم وضو‏خونه؟ الان در آوردم كه. هرچي دم در بود لنگه به لنگه پا كردم دِ بدو بيرون. وسط حياط، جلوي چشام تيره و تار شد. حالم به هم خورد. نشستم همون‏جا. دل و جيگرمو بيرون مي‏كشيدند. خدا الهي مرگم بده. ببين تو خونه خدا چي كار كردم. تازه الانه كه اوليائي سر برسه. خادمي برم گردوند تو اتاق گفت:
«روت شده مثل گچ ديوار. تكون نخور بي‏خودي. كي گفت بياي كمك من؟»
گفتم: «شرمنده ‏تم توي دردسر افتادي.»
گفت: «خادم از چيزي كه نمي‏ترسه آب و جاروئه.»
گفتم: «مي‏خواي يه مژده بهت بدم.»
گفت: «چه مژده‏ اي؟»
گفتم: «انگاري حامله‏‏ ام. ويارمه.»
يه خنده كم رنگ نشست كنار لبش. گفتم:
«ويارونه فالوده مي‏خوام. بستني اكبر مشدي.»
گفت: «تو اين سر سياه زمستون؟»
بعد خودش‏رو از اتاق انداخت بيرون. گفتم لابد بچه نمي‎خواسته. چون خيلي خوشحال نشد. راستي‏شم نون خور زيادي مي‏خواد چي كار؟ كارش هم يه جوري نيست كه بشه بيشترش كرد. چي كار كنه مثلاً؟ براي اضافه مواجب، مسجدرو روزي دو بار جارو كنه؟ راهي نداره بدبخت كه. اگه گناه نداشت مي‏رفتم پيش عصمت خانوم قابله مي‏گفتم: چي كار كنم عصمت خانوم جون؟ دوباره يه مايه غم روي دلمه. مي‏گفت: هيچي. دندوني‏ رو كه درد مي‏كنه مي‏دن دست دندون‏ساز، صد تومنم انعام بهش مي‏دن. مي‏گفتم: ده تومنم روش، قال قضيه ‏رو بكن. اما قربونت بي سروصدا ها. نمي‏خوام دار دار راه بيفته همه در و همسايه باخبر بشن. بعد مي‏گفت: خاطرت جمع باشه. كار تو يكي نيس كه خواهر. برا هزارون نفر همين كارو كردم. هيچكي هم نفهميده. همين چند روز پيش‏ها افتخارسادات بچه ‏شو انداخت. گفت تورو خدا به كسي نگي‏ ها. گفتم: چشم. آدم بايد سينه‏ اش صندوقچه اسرار مردم باشه. اشرف ساداتم بچه‏ شو انداخت. مي‏گفت از دو چيز واهمه دارم. يكي از اين كه ديگران بفهمند. يكي هم اين كه گناه داشته باشه. مي‏گفتم مي‏ترسي كي بفهمه؟ خود و خدايي تا حالا شنيدي من راز كسي رو فاش كنم؟ از اون گذشته من هر بچه‏ اي رو كه نمي‏اندازم تا گناه داشته باشه. مگه خدارو خوش مي‏آد. خدا بالاي سر شاهده، اعيون اعيوناش ميان ليره به پام مي‏ريزند، مي‏گم الا و لله كار، كار من نيست. فرداي قيامت جواب داره خواهر. اينه كه اگه يه وقتي هم كاري مي‏كنم، براي پول نيست. دلم مي‏سوزه يكي بياد به دنيا آه نداشته باشه، با ناله سودا كنه. مي‏خوام يكي‏ رو از در به دري نجات بدم.
بچه چيه؟ گور باباي بچه كرده عزت‏ سادات جون. حيف جونيت نيست به پاي بچه بريزي؟ تو هي زور مي‏زني بهش شير بدي، اون گازت مي‏گيره. جوهر آدميزاد ناسپاسه. بندازش بره راحت شي. خدا شاهده براي صد تومنش هم نمي‏گم. شما اصلاً هشتاد تومن بده.
خادمي اومد تو گفتم:
«ناراحتي؟»
گفت: «از چي؟»
گفتم: «از سرخر اضافي.»
گفت: «ناشكري نكن. هر چي خدا بخواد.»
گفتم: «من از خدا مي‏خوام. مي‏ترسم تو ناراحت بشي و الا حتماً اين دفعه يه دختره شبيه تو. چشاش سياه. دماغش كوچولو اما جلو موهاي سرش نريخته. شايدم مثل حسين باشه كه به طاهر رفته بود. لب و دهن گوشتالو. چشا خرمائي. موها بلاتكليف. جلو سيخكي. عقبش فري.»
خادمي برام شربت قند درست كرد. هم زد. داد دستم و گفت:
«بخور حالت خوب شه.»
خوردم و گفتم:
«چه فالوده خوشمزه‏ اي. مال شيراز بود خادمي؟»
گفت: «مال چال خركشي خودتونه.»
بعد با هم خنديديم. بلند بلند. اين قدر كه صدامون تو شبستون مسجد هم پيچيد. يك نفر داد زد:
«آقاي خادمي اون جا تشريف دارين؟»
بعد از پله‏ ها اومد تا پشت در. چندتا انگشت زد به شيشه. امنيت كه نداريم. حالا خوبه پشت شيشه پرده است. و الا تا في ها خالدون اتاق معلوم بود. خادمي گفت:
«بفرمائين.»
من پا شدم نشستم. رومم كيپ گرفتم هنوز حالم جا نيومده بود. اوليائي بود. اومد تو. پس چرا صداش عوض شده بود. خادمي متكا گذاشت پشتش. اوليائي سرپا نشست. معلوم بود عجله داره. اخم ‏هاي هميشگي‏ اش توهم بود. دلم گواهي بدي داد. لابد يه نقشه تازه براي دك كردن ما كشيده بود. خدا به خير بگذرونه. اوليائي سرفه كرد و گفت:
«واللا راستش از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون يه مدتيه مي‏خواستم بهتون بگم.»
خادمي برگشت به من نگاه كرد. منم براق شدم به اوليائي. اونم حرفشو نيمه كاره گذاشت و يه خورده دست دست كرد: خوب جونت بالا بياد، حرفتو بزن. دوباره تو دلم خالي شده بود. انگار بچه توش تك و تقلا مي‏كرد. از تو سينه‏ ام تا بيخ حلقم مي‏سوخت. ترش كردم. اوليائي يه باره پا شد رفت بيرون. اي خدا اين همه بندگون شايسته داري، اينو ديگه براي چي خلق كردي؟ آفريدي قدر خادمي و آقاي پيش‏نماز رو بدونن. آدمو نصف عمر مي‏كنه تا بگه چه مرگشه. رفتارش هيچ به آدميزاد نبرده. نه به اون سرزده اومدنش، نه به اين ناغافل رفتنش. دوباره زد پشت شيشه. خادمي رفت بيرون. من مي‏دونم اين طفل معصوم الان چه حالي داره. مثل من نيست كه وايسه توروش. حالا هرچي بگه مجبوره بگه چشم. بعدم بياد به من بگه ولش كن عيب نداره بزرگتره. الهي خدا از بزرگي كمش كنه. من اينو مي‏شناسم. يه چيزيه، شبيه قنبره. فقط اهل نماز و روزه است. خادمي گفت:
«چشم چشم، به روي چشم حاج آقا.»
ديدي گفتم ببين حالا چه بلائي مي‏خواد سرمون بياد. تا نصفه‎هاي شب هرچي كردم بگه بهش چي گفته، مگر مقر اومد. شايدم از قضيه اون كاغذها يا جوونه بوئي برده، خوابيديم. خروسخون خادمي بيدارم كرد:
«چيه؟»
ـ «وقت نمازه.»
گفتم: «حالا پا مي‏شم.»
وضو گرفتم وايسادم به نماز. دو ركعتم كه تموم شد، خادمي دوباره صدام كرد:
«آفتاب زد. پاشو ديگه.»
پا شدم. سرم چه سنگين بود. خادمي براي پدرش نماز قضا مي‏خوند. بهش اقتدا كردم. خدايا هرچي اون مي‎گه. به هر نيت پاكي كه اون داره:
«الله اكبر.»
چه نمازي. نماز جعفر طيار. هر ركعتش يه انتظار مادر بچه گم كرده. هر سجده‏ اش، يه خواب آدم شب‏ كار. استغفرالله. دوباره سجده. پا شديم. دوباره به انتظار. به اميد قنوت. توي قنوت. همه فاميلاش يادم اومد. مادر خدا بيامرزش كه سل گرفته بود مرده بود. پدرش كه تو تصادف با ماشين له شده بود برادرهايش. زن اوليش كه سر زا با بچه ‏اش رفته بود. رفيقايش. مؤمنين و المؤمنات. الا حياء منهم و الاموات. آفتاب كه زد. سلام داديم. گفتم:
«مي‏خواستي نماز من قضا بشه. حالا خوبه من مافي‏ ذمه خوندم.»
گفت: «صبحت به خير. قبول باشه.»
گفتم: «صبح بي صبح. خودت پاشو يه كبريت به سماور بزن مي‏خوام يه مثقال ديگه بخوابم. خسته‏ ام.»
به روي پهلوم دراز كشيدم. يه سوز سردي از سوراخ در مي‏زد تو. لحافو كشيدم روم. همه‏ چي سياه شد. مثل شب. مثل دل قنبر. چه خواب خوشي؟ يه باغ با صفا. با فواره سنگي آب. تخت روي نهر. سماور آتيش. قليون به راه. بيد مجنون. درخت عناب. درخت زيتون. گلين‏ آغا قليون مي‏كشيد فوت مي‏كرد رو به باغ. گفتم: خدا بيامرز، نترس فوت كن به من خوشم مي‏آد. به آه و دود دهن اين و اون معتادم. خادمي در و زد به هم گفت:
«من رفتم آب سماور تموم نشه.»
يه چيزي تو خواب و بيداري جوابشو دادم. حالا چي؟ خدا مي‏دونه. بمونه خانوم هم اومده بود كنار دست مونس ‏آغا نشسته بود. عمه خانوم و طاهر هم اومدن. گفتم: حسين من كو پس؟ طاهر گفت: رفته بازي، يه هندونه آوردن سرخ سرخ. قاچ كردن خودشون نشستن به خوردن. دريغ از يه تعارف. آدم دلشو به كي خوش كنه؟ گفتم: عمه خانوم چرا روتو كيپ گرفتي؟ خدا شاهده هر شب جمعه براي همه‏تون فاتحه مي‏خونم. گاهي هم خيرات مي‎كنم. تازه‎شم اين طاهر چي براي من گذاشت كه به اين و اون ببخشم؟ حالا چيه شما از دست من ناراحتي؟ محلم نكرد. گفتم: عمه خانوم عادت داره خودشو براي من بگيره. جون به جونش كني، مرده و زندش مادرشوهره. به درك نمي‏تونم براي هرچي كه غصه بخورم. بذار حالا برم جلو از لج اينام كه شده يه گل هندونه بذارم دهنم. دستمو كه دراز كردم زير فشار له شدم:
ـ «خواب به خواب بري عزت‏ سادات. چه خبرته، پاشو ديگه بسه.»
گفتم: «پاتو وردار از روي دستم له شد. حالا پا مي‏شم. مگه چه وقتيه؟»
گفت: «هيچي بخواب تا وقتي تو خوابت بياد، نصف شبه.»
در اتاق‏رو كه باز كرد، صداي اذون هاشم ريخت تو اتاق. اوا صلات ظهره، پاشم ناهار درست كنم.
حالا چي بپزم اين وقت روز؟ ولش كن. نون و حلوا ارده مي‏خوريم. هاشم كه از خدا مي‏خواد. عصري هم بايد يه چيزي خيرات كنم. شكر پنير خوبه، يا خرما؟
˜
ويارم كه شد، دلم زغال‏اخته مي‏خواست. هرچي گشتم گير نيومد. در مسجدرو بستم. يه بند كشيدم از وضوخونه تا دم در. رخت‏هارو آوردم به شستن. پيراهن خادمي. شلوار هاشم. روسري و جوراب سياهة خودم. با يه مشت تيكه پاره ديگه. رفتم تو شبستون. موقع نماز داشت مي‏گذشت. حالا ديگه مؤمن شده بودم. سجده‏ هام از حوصلة خادمي بيشتر بود. حوصلة منم از خادمي سر مي‏رفت. نه دعوايي، نه ناز كشيدني، نه فحشي، نه قربون صدقه‎اي. طاهر خدا بيامرز درسته كه تا مي‏گفتم اهك، مشت و لگدو مي‏كشيد به جونم و فحشم مي‏داد. اما فرداش دست پر مي‏اومد خونه. يا با حرف‏هايش از دلم درمي‏آورد. خدا بيامرزتش. خوب دو ركعت نمازم براي اون بخونم. اگه حسابشو بكني نماز قضا هم خيلي داره. نماز خودمو كه خوندم، رفتم تو محراب. وايسادم به نماز. خيلي وقت بود وسوسه يك نماز تو محراب، براي طاهر هم به دلم افتاده بود. هرچي كردم با حواس جمع نماز بخونم، دعاهاي دور محراب حواسم را پرت مي‏كرد.
هي به خيالم رسيد مردم سر رسيدند. با چه خدا خدايي نمازرو به كمرم زدم. بعد دوئيدم تو حياط رخت‏هارو جمع كردم. ريختم تواتاق. در مسجد رو باز كردم. خيابون جلو مسجد شلوغ بود. ديدم من تو شلوغي تنهام. تو تنهايي هم مي‏خوام دق بكنم. خيالات ورم مي‎داره. آل مي‏بينم. مي‎خوام دچار بي‏ وقتي بشم. يه باد خنك از جلوي مسجد رد شد. از خستگي يه نفس بلند كشيدم يه بغل غصه، يه هوا تنهايي، ريخت تو سينه‏ ام.
حالا چه وقتي بود؟ تنگ غروب. چراغ دكونا روشن. جلو نونوايي كه محشر كبري بود. شكر خدا جلوي دكون قنبر مگس هم پر نمي‏زد. گفتم: اين خادمي از صبح تا حالا كجاست؟ همه‏ اش تقصير اين آقاست كه خادمي رو مي‏فرسته دنبال كارهاي خطرناك. اگه يه طوريش بشه دوباره چه خاكي تو سرم كنم. وقتي نيست دلم كه قرار نداره. وقتي هم كه هست هي بهونه مي‏گيرم دعوا راه بندازم. دوباره پيش از ظهري بود خير سرم اومدم يه چرت بخوابم. تو خواب و بيداري بودم كه دوتا سوار سفيدپوش رفتند طرف حوض سلطون. يه چيزي بود مثل چال بارون، توي بر بيابون. زدن به آبو، يه بچه‏رو از آب كشيدن بيرون. زبونم لال هاشم بود. اين گداه ه‏ام امشب نيست صدقه بهش بدم. راستي هاشم كو؟ از مدرسه كه اومد كتاب‏هاش رو پرت كرد تواتاق و ديگه پيداش نشد. بابا و پسر حب جن خوردن. تا سرتو مي‏چرخوني غيبشون زده. خادمي كه شده يه سر و هزار سوداء. آرزو به دلم مونده مَردم دو روز مطابق ميلم باشه.
تازگي‏ها نه به مسجد مي‏رسه نه به خونه. آب و جاروي مسجدم افتاده گردن من. نه اين كه بگه تو بكن، ولي خب كي بكنه پس؟ غروب كه مي‏شه برق‏ها رو روشن مي‎كنم. «اينم كليد برق.» يه دستمال هم به منبر مي‏كشم. ولش كن امروز حوصله ندارم. ميام درها رو باز مي‏كنم. اينم اين لنگه در. ديگه چي؟ هان، حالا مونده بلندگو رو روشن كنم. تا هاشم تويش اذون بگه. خاك عالم مي‏بيني تورو خدا؟ آقا اومد اين هاشم پيداش نشد:
«سلام حاج آقا.»
«سلام عليكم. خواهر اين بقچه ‏رو بگير زود يه جايي قايم كن.»
«روي چشم. خانوم و بچه ‏ها چطورند؟ خوبند ايشاءالله؟»
«خواهر عجله كن. يه گوشه‏اي قايمش كن.»
بقچه ‏رو گرفتم آقا هم چپيد توي شبستون. گفتم مي‏دونم چيه. لابد توش از اون كاغذ‏هاست كه خادمي بده اين و اون پخش كنند توي مسجدها. حتماً توش نوشته اون آقا رو قربون جدش برم، به زور روونه مملكت غربت كردند. لابد نوشته اون روز كه دختر قنبر تو بغل من پرپر زد، كرور كرور آدم‏هاي ديگه‏ رم كشتند. هر كي‏ام زنده گيرشون اومده بردن با طياره ريختند تو حوض سلطون. چرا اين كارها رو مي‏كنند. حتماً مي‏خوان تير و تفنگشون تموم نشه. اي خدا پس اين خادمي كجاست؟ نمي‏گه اين زن من الان دلش مث سير و سركه داره مي‏جوشه؟ نمي‏گه حامله است خيالات ورش مي‏داره؟
بقچه‏ رو تو آبدارخونه اون پشت و پسله‏ ها قايم كردم. يه مشت منقل و كتري سياه هم گذاشتم روش. حالا ديگه عقل جن هم بهش نمي‏رسيد كه كجاست. دوباره اومدم تو حياط. خادمي و آقا و چند نفر ديگه داشتند با هم اختلاط مي‏كردند. گفتم برم جلو ببينم چه خبره؟ لابد يكي مرده اومدند آقا رو براي ختم خبر كنند.
اشاره كردم خادمي بياد اين ور. ملتفت نشد. يكشون داشت به لباس‏هاي آقا دست مي‏كشيد؟ هي زير عباشو مي‏گشت، هي دست توي جيب‏هاي آقا مي‏كرد. اون يكي هم خادمي رو مي‏گشت. گفتم: نكنه همونان كه يه مدت زاغ سياه مسجدرو چوب مي‏زدند. راه افتادند. دوئيدم جلو. گفتم:
«آقاي خادمي، آقا خادمي، كجا داري مي‏ري؟»

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 02-27-2015 در ساعت 02:01 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید