حوض سلطون (9)
محسن مخملباف
بعد نماز ظهر، افتاديم به جون همه چيز. زيلوها رو تكونديم. طاق رو آب پنبه كشيديم. مسجدو گردگيري كرديم. منبرو گلاب زديم. مرمرهاي سفيد محراب رو با رگههاي خونيش دستمال كشيديم تا اين كه مسجد شد عين يه دسته گل. من و خادمي پر خاك و خل. انگار غبار غم رومونو گرفته بود. رفتيم وضوخونه. چادرمو تكوندم. بوي عرق خادمي با بوي خاك گليم خوش نقش شبستون، وضوخونه رو پر كرد:
«اومدي تو هم خادمي؟»
«آره، بقيه ش باشه براي فردا. اين زيلوها احتياط داره.»
بي پروا يه مشت آب زدم به صورتم از هم باز شد. چشام روشن شد.
خادمي گفت:
«من هيچ وقت دست و رومو نميشورم. اكثر اوقات وضو ميگيرم.»
خواستم بهش بگم خب بعله شما همه چيزت خدائيه. با بقيه كه من باشم فرق ميكني. پشيمون شدم نميدونم چرا بعضي حرفهاشو بخودم ور ميدارم. سگرمه هامو كشيدم تو هم و بهش اخم كردم. اما تو دلم خنديدم. ته دلم يه خيالاتي بود. يه گوشهاش غم يه گوشهاش شادي. خدايا من چمه؟
اومديم بيرون. با چادر صورتمو خشك كردم. توي راه پله ها كه رسيدم، سرم گيج رفت و بيخودي هول ورم داشت. ميخواستم پس بيفتم كه خادمي به دادم رسيد. رنگم شده بود عين زردچوبه زرد. گلوم ميسوخت. نفسم نمره ميانداخت. قلبم يه گروم گرومي ميكرد كه نگو. بعد مورمورم شد و لرزيدم. نه به اون تب يه دقه پيش، نه به اين لرز. چادرو پيچيدم به خودم. طاهررو ميخواست. كه بگه. خر تب ميكنه، سگ سينه پهلو.
خادمي گفت:
«چت شده عزت سادات؟»
گفتم: «هيچي، انگار با جناق سينه ام، شرط بندي ميكنند. از دو طرف كش ميآد. سرم افتاده بود به دور. چشام سياهي ميره.»
رفتيم تو اتاق. بعد دلم آشوب شد. خاك عالم خوبيت نداره جلوي خادمي. مثل طاهر كه با اون بيرودرواسي نيستم. كو پس اين نعلين ها كه برم وضوخونه؟ الان در آوردم كه. هرچي دم در بود لنگه به لنگه پا كردم دِ بدو بيرون. وسط حياط، جلوي چشام تيره و تار شد. حالم به هم خورد. نشستم همونجا. دل و جيگرمو بيرون ميكشيدند. خدا الهي مرگم بده. ببين تو خونه خدا چي كار كردم. تازه الانه كه اوليائي سر برسه. خادمي برم گردوند تو اتاق گفت:
«روت شده مثل گچ ديوار. تكون نخور بيخودي. كي گفت بياي كمك من؟»
گفتم: «شرمنده تم توي دردسر افتادي.»
گفت: «خادم از چيزي كه نميترسه آب و جاروئه.»
گفتم: «ميخواي يه مژده بهت بدم.»
گفت: «چه مژده اي؟»
گفتم: «انگاري حامله ام. ويارمه.»
يه خنده كم رنگ نشست كنار لبش. گفتم:
«ويارونه فالوده ميخوام. بستني اكبر مشدي.»
گفت: «تو اين سر سياه زمستون؟»
بعد خودشرو از اتاق انداخت بيرون. گفتم لابد بچه نميخواسته. چون خيلي خوشحال نشد. راستيشم نون خور زيادي ميخواد چي كار؟ كارش هم يه جوري نيست كه بشه بيشترش كرد. چي كار كنه مثلاً؟ براي اضافه مواجب، مسجدرو روزي دو بار جارو كنه؟ راهي نداره بدبخت كه. اگه گناه نداشت ميرفتم پيش عصمت خانوم قابله ميگفتم: چي كار كنم عصمت خانوم جون؟ دوباره يه مايه غم روي دلمه. ميگفت: هيچي. دندوني رو كه درد ميكنه ميدن دست دندونساز، صد تومنم انعام بهش ميدن. ميگفتم: ده تومنم روش، قال قضيه رو بكن. اما قربونت بي سروصدا ها. نميخوام دار دار راه بيفته همه در و همسايه باخبر بشن. بعد ميگفت: خاطرت جمع باشه. كار تو يكي نيس كه خواهر. برا هزارون نفر همين كارو كردم. هيچكي هم نفهميده. همين چند روز پيشها افتخارسادات بچه شو انداخت. گفت تورو خدا به كسي نگي ها. گفتم: چشم. آدم بايد سينه اش صندوقچه اسرار مردم باشه. اشرف ساداتم بچه شو انداخت. ميگفت از دو چيز واهمه دارم. يكي از اين كه ديگران بفهمند. يكي هم اين كه گناه داشته باشه. ميگفتم ميترسي كي بفهمه؟ خود و خدايي تا حالا شنيدي من راز كسي رو فاش كنم؟ از اون گذشته من هر بچه اي رو كه نمياندازم تا گناه داشته باشه. مگه خدارو خوش ميآد. خدا بالاي سر شاهده، اعيون اعيوناش ميان ليره به پام ميريزند، ميگم الا و لله كار، كار من نيست. فرداي قيامت جواب داره خواهر. اينه كه اگه يه وقتي هم كاري ميكنم، براي پول نيست. دلم ميسوزه يكي بياد به دنيا آه نداشته باشه، با ناله سودا كنه. ميخوام يكي رو از در به دري نجات بدم.
بچه چيه؟ گور باباي بچه كرده عزت سادات جون. حيف جونيت نيست به پاي بچه بريزي؟ تو هي زور ميزني بهش شير بدي، اون گازت ميگيره. جوهر آدميزاد ناسپاسه. بندازش بره راحت شي. خدا شاهده براي صد تومنش هم نميگم. شما اصلاً هشتاد تومن بده.
خادمي اومد تو گفتم:
«ناراحتي؟»
گفت: «از چي؟»
گفتم: «از سرخر اضافي.»
گفت: «ناشكري نكن. هر چي خدا بخواد.»
گفتم: «من از خدا ميخوام. ميترسم تو ناراحت بشي و الا حتماً اين دفعه يه دختره شبيه تو. چشاش سياه. دماغش كوچولو اما جلو موهاي سرش نريخته. شايدم مثل حسين باشه كه به طاهر رفته بود. لب و دهن گوشتالو. چشا خرمائي. موها بلاتكليف. جلو سيخكي. عقبش فري.»
خادمي برام شربت قند درست كرد. هم زد. داد دستم و گفت:
«بخور حالت خوب شه.»
خوردم و گفتم:
«چه فالوده خوشمزه اي. مال شيراز بود خادمي؟»
گفت: «مال چال خركشي خودتونه.»
بعد با هم خنديديم. بلند بلند. اين قدر كه صدامون تو شبستون مسجد هم پيچيد. يك نفر داد زد:
«آقاي خادمي اون جا تشريف دارين؟»
بعد از پله ها اومد تا پشت در. چندتا انگشت زد به شيشه. امنيت كه نداريم. حالا خوبه پشت شيشه پرده است. و الا تا في ها خالدون اتاق معلوم بود. خادمي گفت:
«بفرمائين.»
من پا شدم نشستم. رومم كيپ گرفتم هنوز حالم جا نيومده بود. اوليائي بود. اومد تو. پس چرا صداش عوض شده بود. خادمي متكا گذاشت پشتش. اوليائي سرپا نشست. معلوم بود عجله داره. اخم هاي هميشگي اش توهم بود. دلم گواهي بدي داد. لابد يه نقشه تازه براي دك كردن ما كشيده بود. خدا به خير بگذرونه. اوليائي سرفه كرد و گفت:
«واللا راستش از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون يه مدتيه ميخواستم بهتون بگم.»
خادمي برگشت به من نگاه كرد. منم براق شدم به اوليائي. اونم حرفشو نيمه كاره گذاشت و يه خورده دست دست كرد: خوب جونت بالا بياد، حرفتو بزن. دوباره تو دلم خالي شده بود. انگار بچه توش تك و تقلا ميكرد. از تو سينه ام تا بيخ حلقم ميسوخت. ترش كردم. اوليائي يه باره پا شد رفت بيرون. اي خدا اين همه بندگون شايسته داري، اينو ديگه براي چي خلق كردي؟ آفريدي قدر خادمي و آقاي پيشنماز رو بدونن. آدمو نصف عمر ميكنه تا بگه چه مرگشه. رفتارش هيچ به آدميزاد نبرده. نه به اون سرزده اومدنش، نه به اين ناغافل رفتنش. دوباره زد پشت شيشه. خادمي رفت بيرون. من ميدونم اين طفل معصوم الان چه حالي داره. مثل من نيست كه وايسه توروش. حالا هرچي بگه مجبوره بگه چشم. بعدم بياد به من بگه ولش كن عيب نداره بزرگتره. الهي خدا از بزرگي كمش كنه. من اينو ميشناسم. يه چيزيه، شبيه قنبره. فقط اهل نماز و روزه است. خادمي گفت:
«چشم چشم، به روي چشم حاج آقا.»
ديدي گفتم ببين حالا چه بلائي ميخواد سرمون بياد. تا نصفههاي شب هرچي كردم بگه بهش چي گفته، مگر مقر اومد. شايدم از قضيه اون كاغذها يا جوونه بوئي برده، خوابيديم. خروسخون خادمي بيدارم كرد:
«چيه؟»
ـ «وقت نمازه.»
گفتم: «حالا پا ميشم.»
وضو گرفتم وايسادم به نماز. دو ركعتم كه تموم شد، خادمي دوباره صدام كرد:
«آفتاب زد. پاشو ديگه.»
پا شدم. سرم چه سنگين بود. خادمي براي پدرش نماز قضا ميخوند. بهش اقتدا كردم. خدايا هرچي اون ميگه. به هر نيت پاكي كه اون داره:
«الله اكبر.»
چه نمازي. نماز جعفر طيار. هر ركعتش يه انتظار مادر بچه گم كرده. هر سجده اش، يه خواب آدم شب كار. استغفرالله. دوباره سجده. پا شديم. دوباره به انتظار. به اميد قنوت. توي قنوت. همه فاميلاش يادم اومد. مادر خدا بيامرزش كه سل گرفته بود مرده بود. پدرش كه تو تصادف با ماشين له شده بود برادرهايش. زن اوليش كه سر زا با بچه اش رفته بود. رفيقايش. مؤمنين و المؤمنات. الا حياء منهم و الاموات. آفتاب كه زد. سلام داديم. گفتم:
«ميخواستي نماز من قضا بشه. حالا خوبه من مافي ذمه خوندم.»
گفت: «صبحت به خير. قبول باشه.»
گفتم: «صبح بي صبح. خودت پاشو يه كبريت به سماور بزن ميخوام يه مثقال ديگه بخوابم. خسته ام.»
به روي پهلوم دراز كشيدم. يه سوز سردي از سوراخ در ميزد تو. لحافو كشيدم روم. همه چي سياه شد. مثل شب. مثل دل قنبر. چه خواب خوشي؟ يه باغ با صفا. با فواره سنگي آب. تخت روي نهر. سماور آتيش. قليون به راه. بيد مجنون. درخت عناب. درخت زيتون. گلين آغا قليون ميكشيد فوت ميكرد رو به باغ. گفتم: خدا بيامرز، نترس فوت كن به من خوشم ميآد. به آه و دود دهن اين و اون معتادم. خادمي در و زد به هم گفت:
«من رفتم آب سماور تموم نشه.»
يه چيزي تو خواب و بيداري جوابشو دادم. حالا چي؟ خدا ميدونه. بمونه خانوم هم اومده بود كنار دست مونس آغا نشسته بود. عمه خانوم و طاهر هم اومدن. گفتم: حسين من كو پس؟ طاهر گفت: رفته بازي، يه هندونه آوردن سرخ سرخ. قاچ كردن خودشون نشستن به خوردن. دريغ از يه تعارف. آدم دلشو به كي خوش كنه؟ گفتم: عمه خانوم چرا روتو كيپ گرفتي؟ خدا شاهده هر شب جمعه براي همهتون فاتحه ميخونم. گاهي هم خيرات ميكنم. تازهشم اين طاهر چي براي من گذاشت كه به اين و اون ببخشم؟ حالا چيه شما از دست من ناراحتي؟ محلم نكرد. گفتم: عمه خانوم عادت داره خودشو براي من بگيره. جون به جونش كني، مرده و زندش مادرشوهره. به درك نميتونم براي هرچي كه غصه بخورم. بذار حالا برم جلو از لج اينام كه شده يه گل هندونه بذارم دهنم. دستمو كه دراز كردم زير فشار له شدم:
ـ «خواب به خواب بري عزت سادات. چه خبرته، پاشو ديگه بسه.»
گفتم: «پاتو وردار از روي دستم له شد. حالا پا ميشم. مگه چه وقتيه؟»
گفت: «هيچي بخواب تا وقتي تو خوابت بياد، نصف شبه.»
در اتاقرو كه باز كرد، صداي اذون هاشم ريخت تو اتاق. اوا صلات ظهره، پاشم ناهار درست كنم.
حالا چي بپزم اين وقت روز؟ ولش كن. نون و حلوا ارده ميخوريم. هاشم كه از خدا ميخواد. عصري هم بايد يه چيزي خيرات كنم. شكر پنير خوبه، يا خرما؟
ويارم كه شد، دلم زغالاخته ميخواست. هرچي گشتم گير نيومد. در مسجدرو بستم. يه بند كشيدم از وضوخونه تا دم در. رختهارو آوردم به شستن. پيراهن خادمي. شلوار هاشم. روسري و جوراب سياهة خودم. با يه مشت تيكه پاره ديگه. رفتم تو شبستون. موقع نماز داشت ميگذشت. حالا ديگه مؤمن شده بودم. سجده هام از حوصلة خادمي بيشتر بود. حوصلة منم از خادمي سر ميرفت. نه دعوايي، نه ناز كشيدني، نه فحشي، نه قربون صدقهاي. طاهر خدا بيامرز درسته كه تا ميگفتم اهك، مشت و لگدو ميكشيد به جونم و فحشم ميداد. اما فرداش دست پر مياومد خونه. يا با حرفهايش از دلم درميآورد. خدا بيامرزتش. خوب دو ركعت نمازم براي اون بخونم. اگه حسابشو بكني نماز قضا هم خيلي داره. نماز خودمو كه خوندم، رفتم تو محراب. وايسادم به نماز. خيلي وقت بود وسوسه يك نماز تو محراب، براي طاهر هم به دلم افتاده بود. هرچي كردم با حواس جمع نماز بخونم، دعاهاي دور محراب حواسم را پرت ميكرد.
هي به خيالم رسيد مردم سر رسيدند. با چه خدا خدايي نمازرو به كمرم زدم. بعد دوئيدم تو حياط رختهارو جمع كردم. ريختم تواتاق. در مسجد رو باز كردم. خيابون جلو مسجد شلوغ بود. ديدم من تو شلوغي تنهام. تو تنهايي هم ميخوام دق بكنم. خيالات ورم ميداره. آل ميبينم. ميخوام دچار بي وقتي بشم. يه باد خنك از جلوي مسجد رد شد. از خستگي يه نفس بلند كشيدم يه بغل غصه، يه هوا تنهايي، ريخت تو سينه ام.
حالا چه وقتي بود؟ تنگ غروب. چراغ دكونا روشن. جلو نونوايي كه محشر كبري بود. شكر خدا جلوي دكون قنبر مگس هم پر نميزد. گفتم: اين خادمي از صبح تا حالا كجاست؟ همه اش تقصير اين آقاست كه خادمي رو ميفرسته دنبال كارهاي خطرناك. اگه يه طوريش بشه دوباره چه خاكي تو سرم كنم. وقتي نيست دلم كه قرار نداره. وقتي هم كه هست هي بهونه ميگيرم دعوا راه بندازم. دوباره پيش از ظهري بود خير سرم اومدم يه چرت بخوابم. تو خواب و بيداري بودم كه دوتا سوار سفيدپوش رفتند طرف حوض سلطون. يه چيزي بود مثل چال بارون، توي بر بيابون. زدن به آبو، يه بچهرو از آب كشيدن بيرون. زبونم لال هاشم بود. اين گداه هام امشب نيست صدقه بهش بدم. راستي هاشم كو؟ از مدرسه كه اومد كتابهاش رو پرت كرد تواتاق و ديگه پيداش نشد. بابا و پسر حب جن خوردن. تا سرتو ميچرخوني غيبشون زده. خادمي كه شده يه سر و هزار سوداء. آرزو به دلم مونده مَردم دو روز مطابق ميلم باشه.
تازگيها نه به مسجد ميرسه نه به خونه. آب و جاروي مسجدم افتاده گردن من. نه اين كه بگه تو بكن، ولي خب كي بكنه پس؟ غروب كه ميشه برقها رو روشن ميكنم. «اينم كليد برق.» يه دستمال هم به منبر ميكشم. ولش كن امروز حوصله ندارم. ميام درها رو باز ميكنم. اينم اين لنگه در. ديگه چي؟ هان، حالا مونده بلندگو رو روشن كنم. تا هاشم تويش اذون بگه. خاك عالم ميبيني تورو خدا؟ آقا اومد اين هاشم پيداش نشد:
«سلام حاج آقا.»
«سلام عليكم. خواهر اين بقچه رو بگير زود يه جايي قايم كن.»
«روي چشم. خانوم و بچه ها چطورند؟ خوبند ايشاءالله؟»
«خواهر عجله كن. يه گوشهاي قايمش كن.»
بقچه رو گرفتم آقا هم چپيد توي شبستون. گفتم ميدونم چيه. لابد توش از اون كاغذهاست كه خادمي بده اين و اون پخش كنند توي مسجدها. حتماً توش نوشته اون آقا رو قربون جدش برم، به زور روونه مملكت غربت كردند. لابد نوشته اون روز كه دختر قنبر تو بغل من پرپر زد، كرور كرور آدمهاي ديگه رم كشتند. هر كيام زنده گيرشون اومده بردن با طياره ريختند تو حوض سلطون. چرا اين كارها رو ميكنند. حتماً ميخوان تير و تفنگشون تموم نشه. اي خدا پس اين خادمي كجاست؟ نميگه اين زن من الان دلش مث سير و سركه داره ميجوشه؟ نميگه حامله است خيالات ورش ميداره؟
بقچه رو تو آبدارخونه اون پشت و پسله ها قايم كردم. يه مشت منقل و كتري سياه هم گذاشتم روش. حالا ديگه عقل جن هم بهش نميرسيد كه كجاست. دوباره اومدم تو حياط. خادمي و آقا و چند نفر ديگه داشتند با هم اختلاط ميكردند. گفتم برم جلو ببينم چه خبره؟ لابد يكي مرده اومدند آقا رو براي ختم خبر كنند.
اشاره كردم خادمي بياد اين ور. ملتفت نشد. يكشون داشت به لباسهاي آقا دست ميكشيد؟ هي زير عباشو ميگشت، هي دست توي جيبهاي آقا ميكرد. اون يكي هم خادمي رو ميگشت. گفتم: نكنه همونان كه يه مدت زاغ سياه مسجدرو چوب ميزدند. راه افتادند. دوئيدم جلو. گفتم:
«آقاي خادمي، آقا خادمي، كجا داري ميري؟»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 02-27-2015 در ساعت 02:01 PM
|