حوض سلطون (10)
محسن مخملباف
4
از غصه غمباد گرفتم. هر شب هاشم به آواز باباش يه اذون سوزناكي ميگفت و زود مياومد بالا. ميگفتم: مسجد بي خادم مسجد بي آقا اذون رو ميخواد چي كار. يكي يادش داده بود بعد اذون بگه نميدونم چيچيه كل اسير. هاشم ديگه بهم نميگفت زن بابا. ميگفت، ماماني، بابارو نندازن توي حوض سلطون. ميگفتم: پناه بر خدا.
آخر تنگ غروبي از لاعلاجي رفتم پيش حاجي اوليائي. از وقتي خادمي و آقا رو گرفتند ماست هارو كيسه كرده بود دم اتاق آفتابي نميشد ايراد بگيره. پرسيدم:
«سر جدهام فاطمه راستشو بگو. نميدوني كي سوسه اومده اونارو لو داده؟ غير از آشناها كسي خبر نداشته آخه.»
گفت: «با خداس. خدا آخر و عاقبت مارو به خير كنه با يه مشت كله شق.»
گفتم: «چته مرد حسابي؟ ناخوشي؟ زن و بچه ات لخت و عورند؟ خودت اسيري؟ ديگه چي ميخواي از خدا ناشكري ميكني؟ اقل كم بگو خدا كار اونارو راست بياره.»
گفت: «اگه اين خادمي و آقان كه باعث ميشن در خونه خدارم ببندند. تو هم اين قدر جلوي مردم با من حرف نزن كار دستم ميدي.»
دلم شكست. گفتم:
«آدم تو در به دري پس دلشو به كي خوش كنه آخه؟»
گفت: «به ظهور حضرت.»
و رفت. گفتم:
«اگه قربونش برم بياد، يه سر و گردن سالم نميبينم.»
آستين هاشو براي وضو گرفتن بالا زد و روشو برگردوند طرفم و گفت:
«اگه بياد گردن تورو اول از همه ميزنه كه خدا ميدونه جنس زن جماعت چقدر خرده شيشه داره.»
گفتم: «كور خوندي آقا. حضرت طرفشو خوب ميشناسه. تازه اونم بياد بزنه. فداي يه تار موش. سر و گردني كه ميخواد رو به تو بچرخه همون لايق شمشير آقا.»
از همون جا بهش پشت كردم. ديگه هم سلام، بي سلام. چه داخل آدم. گفتم: اگه اينه كه خدارم بيخونه ميكنه. مونده بودم حيرون. كي اسم ذال ذالكو گذاشته ميوه؟ نه واللا به خدا. هر چي خادمي ليلي به لالاش گذاشت. فيس و افادهاش بيشتر شد.
هاشم چهارزانو مي نشست گريه ميكرد و ميگفت:
«مامان من ديگه نه بابا دارم، نه ننه. تومنو نذاري بري.»
منم زانوي غم بغل ميكردم. چي ميگفتم به بچه؟ ميگفتم تو اين وانفسا من از تو بيشتر بابا ميخوام. ميگفتم تو باز پسري گليم خودتو هر جوري هست از آب بيرون ميكشي زن جماعته كه بدبخته. ميگفتم: تو اين مملكت خراب شده سگم صاحب ميخواد، چه برسه به ضعيف ضعفا؟ چي ميگفتم آخه؟
گفتم: «اي خدا صاحب مارو برسون. تيغ لازمه يكي اين باغو هرس كنه. اي خدا از كارت حيرونم. اوليائي رو گذاشتي براي چي آخه؟ خوشت ميآد تو اين خشكسالي آب زيادي حروم و هرس ميكنه؟ خوشت ميآد والضالين رو يه ماه رمضون بكشه؟»
فردا ظهر اوليائي آمد زد به در. گفت:
«هاشم بياد اذون بگه آقا اومده.»
از خوشحالي نزدك بود بيچادر بدوئم بيرون. پس اين چادر وامونده كو؟
از هولم زودتر از اوليائي رسيدم به شبستون يخ كردم. اون آقا نبود. يه آقايي بود قد كوتاه. عينكي. با عباي قهوه اي. قباي سفيد. ريشهاي بلند. گل و گردن صاف وتراشيده. ايشون كجا؟، آقا كجا. ماشاءالله با اون قد بلندش. عمامه سياهش. . . قباي قهوه ايش درسته كه سر آستين قبايش دو تا وصله هم داره، اما چشم و ابرويش به شمايل حضرت محمد ميبره. يادم نبود كه نميخوام با اوليائي حرف بزنم. گفتم:
«پس كو آقا؟ اين كه آقا نيست.»
گفت: «فقط به اون يكي كه نميگن آقا. هر كي لباس تنش باشه ميگن آقا. حالا هاشم كجاست اذون بگه.»
گفتم: «از مدرسه مرخص نشده. ساعت يك ميآد.»
خود اوليائي اذون گفت. صداش شبيه خرك چيه بود كه بادمجون مسما ميفروخت. گفتم خدا شاهده صب تا شوم توكوچه داد بزنه عسل، مردم خيال ميكنند قرقوروت ميفروشه. آخه حرصم ميگرفت. تا هاشم هست اينو چه به اذون؟
مسجد پر شد. لابد بندگون خدا خيال كردند خود آقا اومده. روز روزش اين قدر نمياومدند. نماز كه تموم شد آقاي جديد رفت بالا منبر. دو تا مسئله از حيض و نفاس گفت. خواستم بگم آقا ظهرها زنها نميآن لااقل شب اينارو بگين، رودرواسي كردم. بعد هم روضه خوند. روضه جرجيس پيغمبر. روضه چه ميدونم چي چي. دريغ از يه قطره اشك.
شب مسجد به شلوغي ظهر نبود. خود آقاي جديد هم فهميد. بعد نماز كه رفت منبر گفت:
«مردم كوفه حضرت مسلمو تنها گذاشتند، براي اين كه از مرامش خوششون نيومد.»
شب جمعه آقا نيومد. گفتند رفته مسافرت. خود جوونها دعاي كميل خوندن. هاشم هم وسط هاش يه شعر غلط غلوط خوند. خودم ديده بودم كه خادمي يادش ميداد صد بار اگر توبه شكستي بازآ. يه جووني دعارو همچين سوزناك ميخوند كه دلم ريش ريش ميشد. انگار همين الان داغ برادر ديده. يه حال خوشي كه به همه دست داد، شروع كرد به دعا كردن. منم گفتم: خدايا من خادميرو از تو ميخوام. ميدونم روم سياهه و دعام مستجاب نميشه ولي خادمي براي تو اسير شد. بعد جوونه دوباره دعا خوند و از گناه ها گفت. منم ياد گناهام افتادم. ياد وشگونايي كه از مليحه گرفته بودم. ياد نودتومني كه از قنبر گرفته بودم. ياد چغلي هاي هاشم كه به خادمي كرده بودم از نظر باباش افتاده بود. ياد دروغ و دغلي كه پشت اين و اون گفته بودم. ياد كيسه اي كه به دختر قنبر كشيده بودم. ياد گناهايي كه با زنهاي ديگه پشت سر اين و اون كرده بودم. ياد گناه زن بودن خودم. گفتم:
«خدايا توبه. هزار بار توبه.»
پائيز به هر جون كندني بود گذشت و زمستون شد. سرد و سياه. زمينها گل و شل. درختها لخت و عور. خدا هيچ تنابنده اي رو تو اين سر سياه زمستون بي سرپناه و دلمرده نذاره. فراق خادمي سخت بود برام. يه روز صبح كه از خواب پا شدم ديدم قوزك پام گرفته. تن و بدنم پف كرده. سر بند حاملگي حسين هم همين طور شده بودم. عصمت خانوم قابله مي +گفت:
«نمك و تخم مرغ نخور.»
ميگفتم: «چي بخورم پس؟ بي خادمي دستم به غذا پختن نميره. هاشم هم بچه م خودشو با قاقالي خشكه سير ميكنه و ميآد خونه.»
ميگفت: «براي همينه كه شدي مث تب لازمي ها.»
به صرافت افتادم فرداش دم پختك بار بذارم. صبح كه شد هاشم و بيدار كردم. گفتم:
«پاشو مادر، مدرسهات داره دير ميشه. ناشتائي تو كه خوردي يه دو بزن دو تا استكان برنج از زن آقا پيشنماز قرض بگير و بيار.»
ديدم حالش خوش نيست. چشاشو وا ميكنه اما باز از حال ميره. خيال كردم سرما خورده. اما نه چشمهاش قي كرده بودند نه دماغش فرت فرت ميكرد. روشو زدم كنار. سرو صورتش پر از دون قرمز بود. خدايا يه بلائي سر اين بچه نياد:
«چي هله هوله خوردي هاشم جان؟»
كاشكي يه گل هندونه بگيرم بدم بهش هر جي تو تنش هست بريزه بيرون. دوئيدم در دكون جواد آقا. دو سير برنج گرفتم. يه مثقال عرق نعنا. دومثقال عرق شاتره. هر چي گشتم اون دور و بر هندونه نبود. اومدم عرق هارو دادم به خوردش. حالا بچه از ناخوشي لام تا كام حرف نميزنه. تو اين هيرو وير قوزك پام دوباره گرفت. بچه م تو شكمم وول ميخورد و جفتك چهاركش ميانداخت. گفتم:
خدايا اگه اين بچه قراره بي بابا بشه همون تو بميره بهتره.
خدائي شد طرف عصري زن آقا و افتخارسادات اومدن ديدنم. ديگه داشتم از غصه دق ميكردم. چندك زده بودم پاي سماور حلبي. زن آقا تا هاشم رو ديد گفت:
«بلا دوره. چشه اين بچه؟»
گفتم: «دست رو دلم نذار خواهر. پيشوني ام كوتاهه. از صبح هر چي كردم خوب نشده. دم ظهري به هر مشقتي بود بردمش درمونگاه. حالام نشستم به دعا خوندن. يه بسته شمع هم نذر سقاخونه كردم. ديگه چه خاكي به سر كنم؟»
بعد زدم زير گريه و گفتم:
«اگه اين بچه طوريش بشه چي جواب خادميرو بدم؟»
گفت: «به دلت بد نيار.»
گفتم: «نه كه فكر كني تقصير من بوده اين طوري شده. به اين قبله حاجات خودم هم از خواب و خوراك افتادم. يكي رو ميخواد خودمو تر و خشك كنه.»
افتخارسادات گفت:
«اي بابا خدا يه مثقال بخت و اقبال بده. زن اگه زنبابا هم باشه بدبخته.»
براشون چايي ريختم گذاشتم تو سيني جلوشون. گفتم:
«جون شما تازه دمه.»
افتخارسادات چاييشو كه خورد، سر درد دلش وا شد. حالا نگو كي بگو. آخر سر هم گفت:
«به قول بابا گفتني اگه نازكش داري ناز كن، اگه نداري پاتو رو به قبله دراز كن. خلاصه ش كه خيلي دوره زمونه بيقاعده و هردمبيليه. حالا ميخواستي از اين قرص مرصها كه همه ميخورند بهش بدي شايد فايده كنه.»
گفتم: «الله بختكي نميشه كاري كرد كه.»
اونا كه پا شدند منم پاشدم وضو گرفتم و نمازمو خوندم و دعا كردم:
«اي خدا تا صبح تب اين بچه بياد پائين، دو ركعت نماز براي حضرت فاطمه ميخونم.»
بعد كته رو كشيدم و به زور دو تا قاشق گذاشتم دهن بچه. پس داد. حالا اتاق شده سوت و كور. به دو رفتم تا دم در. خيابون همچين بود ظلمات. خوف ورم داشت. درها رو بستم. دوئيدم تو اتاق. لپهاي هاشم گل انداخته بود و خرخر ميكرد. دست گذاشتم روي سرش. الو گرفته بود. كم كم چشمهاشو وا كرد. گفتم: شايد از فراق خادمي اين طور شده. دلخوشكنك بچه گفتم:
«هاشم جان مادر، چشم و دلت روشن. خبر آوردن بابات همين روزها ميآد.»
چشاش خنديد به زور گفت:
«بگو اروا خاك بابام.»
گفتم. دوباره بهم گفت:
«زن بابا.»
گفتم: «جون مادر.»
گفت: «چرا طاق اتاق پائين اومده. ميخواد بيفته رو سرم.»
گفتم: «پائين نيومده كه هاشم جان.»
گفت: «چرا اون گربه سبزه هي ميآد تو اتاق؟»
ديدم هذيون ميگه. يه دستمال خيس كردم گذاشتم روي سرش. دور لبهاش از خشكي سفيدك زده بود. يه چيكه آب گذاشتم دهنش. بيخودي خنديد و روشو انداخت كنار. گفتم:
«اي خدا بزرگيتو شكر. تب اين بچه داره پائين ميآد.»
بعد گفتم: «السونو والسون، باباي هاشمو برسون.»
هاشم خوشش اومد، خنديد.
شب چله كوچيكه، خادمي رو آزاد كردند. نصف شده بود. اگه هاشم نبود از خوشحالي ميپريدم روشو ميبوسيدم. شام كه خورديم گفتم:
«تا تو برگردي من و هاشم نصف عمر شديم. زن آقا پيشنماز هم همين طور. حالا امشب زن و بچه اونم خوشحالند.»
چه شبي به ما گذشت. انگار خدا دنيا رو بهمون داده بود. تا صبح تخمه شكستيم. ده دفعه ذل زدم بهش نگاه كردم ببينم خواب ميبينم يا راست راستكي اين خادميه جلوم نشسته. هاشم صد دفعه دست انداخت گردن باباش ماچش كرد. سماور آتيش بود. دوباره دو تا پر چايي دم كردم گفتم:
«هاشم جان چشم و دلت روشن، اينم بابات كه هي ميخواستي.»
بعد به خادمي گفتم:
«خبر نكردي بيام پيشوازت آقا. عوضش امشب قدرتي خدا مهتابه. كوري چشم حسودا.»
خادمي پرسيد:
«تو اين مدت از كجا آوردين خوردين؟»
گفتم: «به كجاي كاري مرد حسابي، اوليايي بغل بغل اسكناس ميآورد.»
گفت: «تو رو خدا؟»
گفتم: «چه خوش باور. آدم ساده، تو آخه قلبت از چيه كه همه رو خوب ميبيني؟ حتي نكرد مواجب تو رو جمع كنه بده ما. هر چي پول از قبل پس انداز داشتم خوردم. دار و ندارم همين چادره. ديدم اينم به راه شكم بدم، آبرومو با چي حفظ كنم. به اموال تو هم دست نزدم. فقط گفتم خدا كس بيكسون تويي. نذار ازت برگردم. نذاشت. سه روز پيش اينو گفتم، به همين زودي كارها راس و ريس شد.»
گفت: «كاشكي همه كارها به همين زودي و سادگي راست و ريس ميشد.»
گفتم: «هاشم هم چند روز ناخوش بود. نميدوني تو نبودي چي به ما گذشت. خدا باعث و بانيشو لعنت كنه.»
بعد لباسهايي رو كه براي بچه تو راهي از تو دست بقچه سر هم بنديل كرده بودم، نشونش دادم.
گفت: «اي بابا. ببين قسمت ميشه من اصلاً ببينمش.»
ته دلم لرزيد. خواستم بگم تورو به فرق شكافته ي علي دست از اين كارات بردار كه مهلت نداد. گفت:
«بقچهاي كه آقا بهت داده بود كو؟»
گفتم: «تو همين پس و پناههاست. چه ميدونم حالا. وقت گير آوردي. بذار يه خورده ببينمت.»
گفت: «هر جوريه برو پيدا كن.»
رفتم. از تو كته زغالها درش آوردم. گفت:
«در مسجد كه بسته است؟»
گفتم: «آره.»
يكيشو درآورد به خوندن. همچين روون نميخوند. هي خوند من دنبال حرف گشتم از عاقبت كار بترسونمش. هي خوند و خوند. از اين كه اجنبيها هر كاري دلشون ميخواد تو اين خراب شده انجام ميدن. از اين كه پونزده خرداد از كشته پشته درست كردند. از اين كه خيليها رو با طياره ريختند تو حوض سلطون. تموم كه شد پرسيدم:
«مگه شما آدم نبودين رفتين زندان. چرا از شما ننوشته؟»
فردا ظهر خود خادمي اذون گفت. يه دنيا شادي مسجد و محل رو پر كرد. از صبح چه آفتاب جونداري بود. هاشم از بيخوابي شب قبل چشمهاش دو دو ميزد. اما انگار يه شبه آب رفته بود زير پوستش. روز بعد هم بياجازه نرفت مدرسه. فرداش دوباره كار من در اومده بود. بايد ميرفتم پيش مديرشون به عز و التماس تا دوباره راهش بدن. به خادمي گفتم:
«اين بچه آخرش هم درسخون نميشه.»
قبل از اين كه آقاي خودمون برسه. پيشنماز جديد اومد. يه راست رفت تو محراب. هنوز قامت نبسته بود كه آقا رسيد. مردم صلوات فرستادند. هي خواستند آقارو بفرستند جلو، نرفت. همون پشت وايساد به نماز. شب ديگه آقا نيومد. فكر كردم لابد بهش برخورده. خادمي گفت:
«اوليايي پيغوم فرستاده كه ما فكر نميكرديم شما حالا حالاها بياين. از ايشون دعوت كرديم. اگه ممكنه يه مسجد ديگه گير بيارين.»
كم كم مردم خبردار شدند و مسجد نيومدند. يه شب پيشنماز جديد رفت بالاي منبر كه:
«مردم من سيد حسني هستم. اين همه مسجد پر از سيد حسيني. بذارين يه مسجد مال امام حسن باشه. من راست و حسيني ميگم، اهل جنگ و جدال و اين جور حرفها نيستم. هر كي خوشش نميآد، التماس دعا.»
از فرداش غير مش غلامعلي سبزيفروش و حاجي حيدر بزاز و چند تا پير و پاتال فكسني ديگه، هيچكي نيومد به نماز، خادمي هم لج كرد اذونم نگفت تا يه روز ملت ديدند اين طوري كه نميشه. جمع شدند آقا رو با سلام و صلوات آوردند مسجد. از سربند اون قضيه پاي خيليها از مسجد بريده شد. يكيشم حاجي اوليايي.
يه هفته نگذشته بود كه راست مسجد يه هيئت راه افتاد. هر شبه خدا سينه زني. وقت و بيوقت روضه امام حسن. تا يه روز آقا به خادمي گفت: شب همه رو خبر كن كار دارم. شبش كه شد مسجد جاي سوزن انداختن نداشت. آقا نمازشو كه خوند رفت منبر. خادمي صداي بلندگو رو هم زياد كرد. آقا دو تا مسئله گفت و شروع كرد به روضه خوندن. روضه امام حسنمجتبي. كه چطور زنش هم جاسوس ظالمين بوده. كه چطور جيگرش توي طشت تيكه تيكه شده.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 02-27-2015 در ساعت 02:10 PM
|