خنده دل
كاش مي شد كه دمي را، من وجانانه به هم
بنشينيم و بريزيم دو پيمانه به هم
اي خوش آن دم كه به يكجاي دو دلباخته اي
راز دل فاش بگويند صميمانه به هم
قدرت عشق بنازم كه به يك تير نگاه
جان شيرين بفروشند دو بيگانه به هم
من به كار دل خود خندم و دل نيز به من
نه تعجب كه بخندند دو ديوانه به هم
دست مشّاطه فروماند از آرايش زلف
بس كه آميخته ديده است دل و شانه به هم
آتشي در دلم افروخت كه تا روز ابد
من و دل زار بگرييم غريبانه به هم
رخ بر افروز كه تا شمع رخت شعله كشد
بكشد افسر بيچاره و پروانه به هم
.....