نمایش پست تنها
  #30  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

باد سردی از لابه لای شاخه های سپیدار که در سرتاسر خیابان ردیف به صف ایستاده بودند می گذشت و برگ های فروریخته از درختان را از روی زمین بلند می کرد.برف ها آب شده بودند.ماه بهمن آخرین روز هایش را سپری می کرد.تنها و قدم زنان از مدرسه تا خانه فکر کردم.پس از قتل الهام دیگر سعی نکدم با کسی دوست شوم... می ترسیدم... می ترسیدم از این که آنان نیز به سرنوشت الهام دچار شوند.
آن روز در مدرسه صحبت از اعدام رضا،پسر خاله ی بی گناه او بود.با شنیدن این خبر،قیامتی در دلم برپا شد که فقط خودم خبر داشتم و بس!به قدری داخل دستشویی گریه کردم که وقتی بیرون آمدم همه جا را تار می دیدم.سرکلاس چند بار سرم گیج رفت و کابوس دیدم.سر زنگ آقای بسطامی که در حال خواندن قطعه شعری بود بی آن که بفهمم جیغ کشان کلاس را ترک کردم.
چرا می گذاشتم بی گناهی بالای دار برود؟چرا؟آیا تنها بردیا یک حیوان کثیف بود؟من چه فرقی با او داشتم؟من از او هم پست تر و پلید تر بودم.چه قدر باید خودم را ملامت کنم؟نه،دیگر همه چیز تمام شده است.آن بیچاره به جرم گناهی که مرتکب نشده بود با رأی قاضی خودفروشی قصاص می شد و من با جانی بی رحمی که آرامش وحشیانه ی چهره اش بهم نیشخند می زد ازدواج می کردم.
دیروز رزیتا خانم با مادر تماس گرفت و گفت آخر همان هفته مراسم ازدواج برگزار می شود.من هم به او گفتم هنوز نظرم در مورد رفتن به فرانسه عوض نشده.
به خانه برگشتم.مادر را در حال گریه دیدم و ماریا که شانه هایش را می مالید.
مادر با زاری گفت: دیدی چه خاکی تو سرم شد؟دیدی چه طور بازیمون دادن؟ای خدا!
کیفم از دستم افتاد: چی شده ماریا؟
ماریا با چشمان پر از اشکش نگاهم کرد و گفت: رزیتا خانم بردیا رو از ایران برده... باباش زنگ زد و بهمون گفت... گفت بردیا پشیمون شده بود و دلش نمی خواست با ماندانا ازدواج کنه...
هنوز در عالم ناباوری بودم که مادر جیغ کشید... با زانوانی سست و فکری خراب به حرف های ماریا فکر کردم... آخه چه طور ممکنه؟همین دیروز با بردیا بودم!چرا چیزی در مورد رفتن بهم نگفت؟خدایا!من این قدر بدبختم؟شاید تاوان بی گناهی رضا بود که به این زودی دامنم رو گرفت.از خانه زدم بیرون... این زندگی دیگر چه مفهومی برای من داشت؟من که همه چیزم را از دست داده بودم... دیگر روی زمین جای آدم منحوسی چون من نبود...
آه بردیا... بردیا... مثل یه حباب رنگی اول به چشمم زیبا بودی،اما تا خواستم زیباییت رو لمس کنم ترکیدی... نفرینت نمی کنم که سزاوار نفرین هم نیستی... من خودم به تیره بختیم سلام کردم... شاید تو... به اندازه ی من مقصر نبودی.
بالای پل هوایی ایستاده بودم.موهایم در دست باد می رقصید.اشک های مادر به جانم آتش می زد.من چه بودم جز آدمی سرخورده،چه بودم جز سراپا ننگ و بی آبرویی،چه بودم جز فردی شکست خورده و پوچ!تمام اشتیاقم را به زندگی از دست دادم... همه مرا به بازی گرفته بودند... آه نه!من خودم این بازی را شروع کرده بودم... خدایا مرا ببخش... من خودم را شایسته ی زندگی نمی بینم.باید مثل لاشه ای بدبو زیر خاک دفن شوم تا بویش دنیا را نگیرد.
در آن لحظه با چنان قدرتی به میله های پل چسبیده بودم که دلم می خواست آن را محکم از جایش بلند کنم.چشمانم پر از اشک بودند.می دانستم کودک بی گناهی را با خودم نابود می کردم،اما نیستی بهتر از هستی پرننگ بود.
از آن بالا خودم را پرت کردم.نفهمیدم به زمین رسیدم یا نه؟انگار در حال حرکت بودم.سرم درد می کرد و چشمانم روی هم افتاد.
با تکان دستی دیده از هم گشودم.مادر را دیدم که انگار چند سال پیرتر شده بود و با اشکی که در نگاهش برق انداخته بود پرسید: می خواستی خودت رو بکشی؟فکر ما رو نکردی؟ سپس دست هایش را روی صورتش گذاشت و های های گریه کرد.

دکتر بالای سرم آمد.لبخند گرمی تحویلم داد و گفت: خدا رو شکر جز شکستگی پیشونی و کوفتگی شدید جای دیگه ت اسیب ندیده. حیف نیست تو این سن و سال دست به خودکشی بزنی؟

در دل گفتم: تو چی می دونی؟مگه بدبختی هم سن و سال می شناسه؟

دکتر گفت: وضع عمومیت خوبه اما به علت سقط جنین و خونریزی زیاد تا فردا باید بستری باشین.

خوشحال شدم،از این که بچه ای بی گناه هرگز پا به دنیای تاریک مادرش نمی گذاشت.چند دقیقه بعد مرد میانسالی به همراه مأمور پلیس نزدیک تختم آمد.

_ خانم!خدا رو شکر که به هوش اومدین... خودتون به این آقا بگین،یهو از هوا افتادین تو ماشین من...

_ بله،این آقا هیچ تقصیری ندارن،من خودم رو از پل هوایی پرت کردم،نمی خواستم برای این آقا دردسر درست کنم.

مأمور پلیس علت خودکشیم را پرسید.در حالی که به زحمت از ریزش اشک هایم جلوگیری می کردم گفتم: چه دلیلی بهتر از این که می خواستم زمین از شر بدبختی مثل من راحت شه.

بعد علت خودکشیم را بهم خوردن نامزدیم اعلام کردم.مأمور پلیس بهم گفت که خیلی خوش اقبال بوده ام که پشت وانتی پر از کیسه های ابر افتاده ام و جان سالم به در برده ام.



روز بعد که همراه مادر به خانه رفتم هنوز درست نمی توانستم راه بروم.چهره ی خشمگین پدر را هرگز از خاطر نخواهم برد.چنان داد می کشید و فنجان ها و استکان ها را کف آشپزخانه پرت می کرد که به گوشه ای خزیدم و ساکت ماندم.

_ بفرما خانم بافرهنگ!اینم نتیجه ی تجدد و تمدن گرایی شما... چندبار گفتم خانم عزیز ما به درد این مهمانی ها و بی بندوباری ها نمی خوریم و تو بهم خندیدی... بفرما... دلت خنک شد؟دختر معصومی رو به خاک سیاه نشوندی،راضی شدی؟ماندانا سرش به درس و مشق خودش بود.ببین باهاش چی کار کردی!

سرم را به زیر انداختم و آرام اشک ریختم.مادر برای نخستین بار در طول زندگی مشترکش در مقابل خشم مهار نشدنی پدر و تمام قیل و قال هایش هیچ نگفت.پدر با شکستن ظروف آشپزخانه هم آرام نگرفت و ادامه داد: این خونه و این زندگی دیگه به درد من نمی خوره... تاب این بی آبرویی رو ندارم... از این خونه ی نفرین شده میرم... تو هم از این به بعد می تونی بدون هیچ مزاحمی به کارهای غلطت ادامه بدی خانم متجدد.سپس رو به مهبد که آرام گوشه ای نشسته بود گفت: زودباش برو وسایلت رو جمع کن!تا تو رو هم متجدد بار نیاوردن باید از این جا بریم.

مهبد به اتاقش رفت.سربه زیر و متفکر!دلم به حالش سوخت.دلم به حال مادر هم می سوخت که سرش را روی زانوانش گذاشته بود و می گریست و پدر که چشمانش دو کاسه ی خون بود.

_ چه قدر گفتم از این پسره هیچ خوشم نمیاد،نذار به ماندانا نزدیک شه و تو هی دعوا راه انداختی که امروزی نیستم،بی فرهنگ و پشت کوهی ام... آخ!آخه زن این چه مصیبتی بود که ما رو گرفتارش کردی؟

مهبد چمدان کوچکی در دستش بود و با تردید به مادر و سپس به پدر نگاه کرد.

مادر با چشمانی اشکبار به طرفش رفت و گفت: تو که نمی خوای بری پسرم؟ پدر دست مهبد را گرفت و گفت: چرا!با خودم می برمش تا مثل خودم بی فرهنگ و پشت کوهی بار بیارمش.

وقتی از مقابلمان گذشتند،مهبد نگاه گذرایی بهم انداخت.در دلم آشوب بود.روی پای پدر افتادم و با ناله گفتم: بابا خواهش می کنم به خاطر گناه من بقیه رو تنبیه نکنین،هیچ کس جز خودم مقصر نیست.

با لگدی به پهلویم از جلویم گذشت و گفت: همتون به یه اندازه مقصرین،از همه بیششتر مامانت... و با دیدن ماریا که پریشان و آشفته جلویش ظاهر شد گفت:... اینم خواهرت که مثل مامانت امروزیه.

ماریا هنوز نمی دانست موضوع چیست: کجا میرین بابا؟چرا این قدر عصبانی هستین؟

با فریاد پدر ماریا چشمانش را از ترس روی هم گذاشت.

_ میرم به درک!از دیدن شماها حالم بهم می خوره.

نگاه مهبد به آنالی بود،با حسرت برایش دست تکان داد،هرگز برق اشک را در نگاه معصوم مهبد از یاد نخواهم برد.

پدر رفت،مهبد را هم با خودش برد... چه قدر سه نفری گریه کردیم و ناله و نفرین فرستادیم،چه قدر همدیگر را دلداری دادیم که پدر برمی گردد.فضای خانه سنگین و نفس گیر بود.از خودم بدم می آمد... از خودم که باعث تمام این اتفاقات شوم بودم.

تا شب گریه کردیم.مادر بیشتر از بابت رفتن مهبد دلخور بود و می گفت: پسر نازنینم... معلوم نیست کجا بردش؟ای خدا!مهبدم دوباره برگرده.
پدر آن شب و شب های دیگر برنگشت و ما دیگر از بازگشتشان ناامید شدیم.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید