نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 01-16-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Wink علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )


تبري مي‌ناليد.
شاخه‌اي مي‌لرزيد.
تبر، انديشه‌ي روزي شاخه.
شاخه، انديشه‌ي يك روز تبر.
علي بداغي

خوابِ در و پنجره آشفته است.
باز
كس از باد
سخن گفته‌است؟
علي بداغي

چكيدنِ ماشه
تپيدنِ گنجشك
تنفّرِ درخت
تعجّبِ كودك.
چكيدنِ ماشه
پريدنِ گنجشك
تبسّمِ درخت
تعجّبِ كودك.
علي بداغي

بر تنه‌ي درخت
كرمي
در امتدادِ تيرِ فرورفته به قلبي
مي‌خزيد.
...
پروانه پر كشيد.
علي بداغي

من ايمان را
تو نان را برگزيدي
من از خويش و
تو از انسان بريدي
علي بداغي

شكارچي نشانه رفت
درست بر سينه‌گاهِ كبوتري
غنوده بر شاخه‌ي خيال.
هراسان و آسيمه
باد
خود را ميانِ شاخه‌ها افكند
و به‌همراهِ تصويرِ پرنده
در جويبارِ پاي باغ افتاد.
علي بداغي

كودك
غمگنانه كز كرد ميانِ برف
كنارِ گنجشككِ زخمي.
هر چه نيرو داشت
پرنده
به بالِ خود بخشيد
تا خنده‌ي او را
به پروازِ خود بياويزد
كودك
دست‌افشان
به خانه واردشد
و در آن سوي كوچه
پرنده‌ي كوچك
ميانِ جوي آب افتاد.
علي بداغي

دوشِ احساسي كجا ست
بي‌دريغش تا نهي سر - پر زدرد.
چشمه‌ي مهري؟
كه شويي غمْ‌غبارِ فصلِ زرد.
شعله‌ي عشقي؟
كه گيرد بر بلندِ برف‌گيرِ حنجره.
دستِ ايثاري؟
كه آواي نسيم،
بگذرد از قابِ غم‌بارِ غبارِ پنجره.
وامصيبت! اي پرستوي غريب!
آشياني نيست.
جاني.
يا كه ايماني.
دريغ!
خرمنِ انسان و داسِ نان.
همين.
علي بداغي

باد، خسته و زخمي و غبارآلود
تنوره مي‌كشيد و راه مي‌پيمود
چشم‌ها: طنينِ ويراني
زوزه‌ها: قاصدِ پريشاني
خوني بود!
امّا رود
آغوش بر هجومِ ديوانه‌واره‌اش بگشود
خار از پاي او گرفت و
غبار از سر و رويش زُدود
...
شرمنده و آرام
از آن دست
نسيم
با رود
وداع‌مي‌كرد
علي بداغي

غربتِ آدمي
چيزه تازه‌اي نبوده و نيست.
اين همه قصّه!
اين همه شعر!
اين همه تصوير!
اين همه نقش!
...
بگذر!
دست عاطفه هميشه زخمي و
پاي انديشه پُر تاول.
شكيبا باش!
شكيبا باش!
كه اين تنهايي شايد
سنگيني نگاهي است
كه از قلّه مي‌پايد.
علي بداغي

باد پيچيد به باغ
شاخه‌اي واداد
خم گشت
شكست
آشياني پاشيد
بيضه‌اي از هم شد
جوجه‌اي پرپر زد
باغ را گريه ربود
...
به تسلاي دل باغ
اگر مي‌دانست شاخه
بر شانه‌ي هيزم‌شكني
روز دگر مي‌آيد!
علي بداغي

آسمان، تخته‌ي سنگ.
...
سر به زانو
تنِ زخمي
دلِ تنگ
پرسه مي‌زد بي‌تاب
بر نگاهي بي‌رنگ
با خيالِ مهتاب
در هزاران فرسنگ
خسته امّا بي‌خواب
غربت‌آزرده پلنگ.
...
رخنه‌اي هيچ در آن تخنه نبود
بال‌ها خسته شدند
پلك‌ها بسته شدند.
كم‌كَمك
تخته تَرَك‌برمي‌داشت
خنده‌اي روي لبانش مي‌كاشت:
آه! مهتابِ قشنگ!
و دريغا كه تفنگ
خواب و رويا را
پاشيد
به سنگ!
...
آسمان، تخته‌ي ننگ.
علي بداغي

آسمان در رقص بود.
...
”اي خدا!“
- پيچيد در شام سياه -
- زهره بر چنگش خميد -
”اي خدا!“
- رنگ روي ماه كم‌كم مي‌پريد -
”اي خدا!“
- هر ستاره در شكافي مي‌خزيد -
”اي خدا!“
- آسمان رو در نقابي مي‌كشيد -
”اي خدا!“
آخر بگو اين قصّه را:
آدمي كار تو بود!؟“
آسمان
آهسته
بغضش
مي‌گشود.
علي بداغي
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید