نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 01-16-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Wink علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )

ساده دل
چون غنچه
گُلْ‌برگِ تنش را
از هراسِ تلخِ طوفانِ نگاهي ناگهان
با حجابِ سبزِ روياهاي خود
پوشيده بود
بي‌خبر
از اين كه احساسم
زلالِ عشق را
در نمي‌دانم كدامين سوي صحراي خيال
از ميانِ چشمه‌ي ترديدِ چشمانش
شبي
لاجرعه
از فرطِ عطش
نوشيده بود
علي بداغي



كودكم
وارفته‌بود.
گربه
از حوضِ بزرگِ خانه‌ي همسايه
بالا رفته بود.
علي بداغي



پاسِ احساسي
كه خارستانِ خاموشِ خيالم را
به‌خاكستركشيد و
ريخت
در شريانِ تنگِ شعرهايم
باز
شور زندگي
شاخه‌اي مريم
برايش بردم و
شرمندگي
علي بداغي





راستي!
گيريم
هر خنجر كه در پهلوي باورها نشست
نوشداروي شرابي
شيوني
شعري
به كارش مي‌كني
دل كه چركين شد
چه كارش مي‌كني!؟
علي بداغي



بر نمي‌آيد به غير از ”دوستت مي‌دارم“ از دستم
حس و حالي هست
پس
هستم
علي بداغي



باورم كن
باورم كن
رهگذارِ كوچه‌هاي خيسِ رويا و خيال و خاطرات و حيرت و موسيقي و حسّ و كلام
باورم كن
باورم كن
از فشارِ بغض
ديگر
در نمي‌آيد صِدام.
با نگاهت
ايمنم كن
تا بگويم:
”دوستت دارم!“
همين و
والسلام!
علي بداغي



دوستت دارم!
و مي‌دانم كه مي‌داني
خيالت
سطرْ سطرِ خيسِ احساسِ تو را
از دفترِ ترديدِ چشمانت
نمي‌شد خواند؟
ديوانه!
دوستت دارم!
و مي‌دانم كه مي‌داني
نمي‌داني ولي شايد
تماشاي تو در بي‌انتهاي كوچه‌ي بارانيِ رويا
چه دنيايي ست!
دوستت دارم!
و مي‌دانم كه مي‌داني
نمي‌دانم ولي
آيا تو هم
باريكه راه‌هاي خيال و خاطراتم را
ستونِ يادبود خنجر و خون و جراحت مي‌كني يا ...
يگذريم!
اين دمِ آخر
خيالم را
با كلامي خيس
راحت مي‌كني؟
علي بداغي



هي نپرس آخر چرا
اين همه پروانه و پرواز را
لابه‌لاي دفترِ خيسِ تصاويرِ خيالي خسته
در سيلابْ‌گيرِ خنده‌اي خاكستري
جا كرده‌اي
باغِ طوفان‌ْ‌رُفته را
آيا
تماشا كرده‌اي؟
علي بداغي



بي‌تو باران
ديگر آن پيغام‌دارِ لحظه‌هاي ناب نيست
خشكسالان خيالم را ببين
هيچ
الّا
بي‌دريغا ريزِ هرگز
روي بامِ خواب نيست
علي بداغي



شاعر كه مي‌شوي
برادرت
باد است و
خواهرت
بنفشه‌اي بي‌قرار
در غروبِ غربت‌آلودِ گندم‌زاران.
و خانه‌ات؟
خانه‌ام؟
مي‌دانم كه نمي‌آيي
امّا بنويس:
حوالي ديروز
كوچه‌ي شهيدْ شقايقِ پيشين
يك در مانده به انتهاي آخرين بن‌بست
شماره‌ي
باران.
علي بداغي



ذرّه‌بين
مبهوت و
در آشوبِ انگشتانِ كودك
شاپرك
آزرده‌خاطر
در تلاش و پيچ و تاب
با دلي پُردرد
در مرزِ سَحر
مي‌كند اين پا و آن پا
آفتاب
علي بداغي



شاعري
سردرگريبان
در كنارِ تخته سنگي
در مسيرِ ماسه‌ها
افتاده بود.
قهرمانش را
لبِ دريا
به كشتن داده بود.
علي بداغي



نگهبان
در سوتِ خود دميد و
كودك دو پا قرض كرد
تا خانه.
ديدني بود
رقصِ پروانه!
علي بداغي
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید