هرگز ، هرگز !
.
.
.
من
تمنا کردم
که تو با من باشی
تو به من گفتی ...
هرگز ، هرگز !
پاسخی سخت و درشت !
و مرا غصه اين
هرگز
کشت ..
.
.
.
حمید مصدق
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|