نمایش پست تنها
  #87  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

صداي محمد گرم و اطمینان بخش بود. غزل به کت محمد که روي پاهایش افتاده بود نگاه کرد و آن را برداشت و به روي
خود کشید. کت محمد گرم بود و بوي ادکلن مردانه او را می داد. غزل چشمانش را بست و بو را به مشام کشید. او دیگر
نمی ترسید زیرا می دانست محمد به قالب خودش برگشته است. چند لحظه بعد محمد با دو فنجان چاي برگشت که
یکی از آنها را براي خودش روي میز گذاشت و دیگري را به طرف غزل گرفت. غزل به او نگاه کرد و محمد نگاهش را از او
گرفت. چهره اش غمگین و گرفته بود. غزل فنجان چاي را گرفت و به آرامی گفت : متشکرم. محمد نگاهی گذا به او
انداخت و نفس عمیقی کشید و با صداي آرامی گفت : متشکر از چی؟ از اینکه ربودمت، از اینکه می خواستم...
محمد ادامه نداد و سرش را به دستش که روي دسته مبل بود تکیه داد. غزل با صداي آرامی گفت : مطمئنم کارت بی
دلیل نبوده. محمد سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد. غزل می دید که نگاه محمد کم کم به حالت دیگري در می آید.
غزل دوباره احساس وحشت کرد. به خوبی تشخیص داد چشمان محمد فقط به روي او دوخته شده اما نگاهش چیز
دیگري را می بیند. غزل حس نفرت را از نگاه محمد احساس کرد اما نمی دانست این نفرت از کی یا چیست. او جرات
پرسیدن نداشت و باید صبر می کرد تا خود محمد لب به سخن باز کند.
لحظه ها به کندي می گذشتند. عاقبت محمد سکوت را شکست و در حالی که به نقطه نامعلومی خیره شده بود شروع به
صحبت کرد.
-من آدم پستی هستم و خودم این را قبول دارم. اما بیش از این نمی توانم ظاهرسازي کنم. از همان ابتداي دیدارمان در
فرودگاه وقتی فهمیدم تو غزلف دختر عموي نامرد پستی به نام فرشاد هستی تصمیم گرفتم کینه و نفرتی که در تمام
این سالها در قلبم نسبت به او جمع کرده بودم سرتو خالی کنم. من به تو علاقه نداشتم و فقط سعی می کردم نقشم را به
خوبی بازي کنم. می خواستم به من وابسته شوي و در فرصت مناسبی از تو سوء استفاده کنم. یعنی درست همان کاري
را بکنم که فرشاد با فرشته کرد. من عاشق فرشته بودم، دیوانه اش بودم ، او همسر من بود، ازدواجی که هنوز ثبت نشده
بود.
لحن محمد با متانت خاصی همراه بود اما حرفهایی که از دهانش بیرون می آمد بند از بند وجود غزل جدا می کرد. غزل
دسته فنجان را در انگشتان قفل شده اش می فشرد. بغض سنگینی راه فرو دادن هوا را برایش مشکل می ساخت.
حرفهاي محمد او را متعجب کرده بود. بدنش به طرز عجیبی سست شده بود و فکر می کرد تمام بدنش به جز مغز و
گوشهایش از کار افتاده است. از همه مهمتر غرورش بود که جریحه دار شده بود اما نمی خواست با گریه جلوي محمد ته
مانده غرورش را با دست خودش از بین ببرد. او با خود می جنگید تا واکنش نشان ندهد، باید تحمل می کرد تا محمد
همه حرفهایش را بزند. خشونت تمام وجود محمد را گرفته بود، گویی فرشاد را در پیش رویش می دید. چشمان محمد را
خون گرفته بود و رگهاي گردنش متورم شده بودند. همچنین نبض شقیقه هایش تند می زد، حال او جوري بود که گویی
به عقب بازگشته بود .
-او دوست من بود ، اما ناجوانمردانه به من خیانت کرد. او با فرشته دوست شد و از او سوء استفاده کرد. تو باید بدانی
فرشته هنگام مرگ تنها نبوده، او جنینی در شکم داشت.
غزل احساس ضعف می کرد گیج و گنگ فکر کرد فرشته؟فرشاد؟ محمد؟ مرگ؟ جنین؟ او نمی توانست افکارش را
متمرکز کند و حرفهاي محمد را به هم ربط دهد. مغزش رو به فلج شدن بود. محمد با نگاه نافذي به غزل خیره شده بود و
در این حال درست مانند پلنگی بود که به قربانی اش می نگریست. نفرت از او موجودي سخت و غیرقابل تحمل ساخته
بود. محمد با غیض نگاهش را از غزل برگرفت و به جاي دیگري دوخت. کلمه ها به سختی از دهان محمد بیرون می
آمدند گویی مشتی گچ به دهانش ریخته باشند.
-فرشته......... باردار بوده......او از ....... فرشاد...... باردار بوده.
نفس غزل به شماره افتاد. دستهایش که تا آن زمان فنجان را در خود می فشرد شل شد و فنجان از دستش به زمین
افتاد و در برخورد با کف سنگی شکست. صداي شکستن آن مانند سوهانی روح او را آزرد. محمد ادامه داد: تو طعمه
بودي، طعمه اي زیبا و دوست داشتنی، طعمه اي که در لحظه هاي آخر فهمیدم که...
محمد می خواست بگوید که تازه فهمیده عاشقش بوده اما این علاقه در پس پرده اي از نفرت در قلبش نهان بوده است.
اما زود به خود آمد او نمی بایست به عشقش اعتراف می کرد، براي او خیلی دیر شده بود که به عشقش اقرار کند. محمد
آرامتر شد. بیرون ریختن حرفهاي تلنبار شده در دلش او را به آرامش رساند. در عوض قلب غزل بود که سرشار از غم و
اندوه شده بود. او فهمیده بود که محمد و فرشاد با یکدیگر دوست بودند و فرشته پیش از آشنایی با فرشاد قرار بوده به
همسري محمد در بیاید. اکنون از همه چیز اطلاع داشت اما این محمد بود که از بعضی چیزها خبر نداشت، فرشاد تمام
ماجرا را براي او تعریف کرده بود، تنها چیزي را که به او نگفته بود این بود که فرشته زمان مرگ باردار بود، غزل می
دانست که فرشاد هم از این موضوع بی اطلاع بوده است.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید