نمایش پست تنها
  #27  
قدیمی 04-23-2011
gothicnew آواتار ها
gothicnew gothicnew آنلاین نیست.
کاربر عادی
 
تاریخ عضویت: Jun 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 21
سپاسها: : 9

18 سپاس در 14 نوشته ایشان در یکماه اخیر
جدید سالهایی که ورشو دیوار بود

که ﻤیژوو هات بالای خوی گرت
به بالای زامه کانی تو
زامه کانت یک دو قولانج دریژتر بوون
که زه ریایش ویستی قولایی زامی خوی وه تو بپیوی
هاواری کرد و خه ریک بوو ئه و له ناو تودا بخنکی
<<ماموستا شیرکو بیکه س>>

سال هایی که ورشو دیوار بود (نوشته ای بر پیانیست پولانسکی)
<<تقدیم به تمام پشت دیوار ماندگانی که سقف شان آسمان است>>

"_جنگ تموم شد می خوای چکار کنی؟
_دوباره پیانو می زنم.
_اسمت چیه؟
_اشپیلمن.
_واسه یه پیانیست اسم قشنگیه."


سلام
من ولادیسلاو اشپیلمن هستم!!!
کمی قبل تر از آنکه شما به دنیا بیایید ساکن ورشو بودم. حالا خانه ام در فلسطین است. مریم صدایم می زنند و بار دارم.! در آمریکا شناسنامه ام مکزیکی است در فرانسه عرب تبارم .
در آفریقای جنوبی رنگم، در همین حوالی زبانم، و در ورشو دینم مرا برای چگونه زیستن سوژه می کرد و می کند.
خانه ام هر روز و هر جای زمین گتو یی ست!! آمده ام برایتان زندگی بگویم! (عده ای به زندگی قصه هم می گویند)
از زیستن جای جای جهان حرف دارم. زیستن؟! بگذریم
امروز از ورشو برایتان می گویم، از روزهای اشپیلمن بودن. هنوز این نام را که زمزمه می کنم بی اختیار انگشتانم در هوا به گردش می آیند، گوش کنید این صدای پیانوی من است.نت ها دیوار آجری ندارند. این ملودی را با چشم هایم نوشته ام. نت به نت اش را آن هم در روزهایی که ورودم به کافه ها و نشستن در پارک ها ممنوع بود و از روی پیاده روها هم حق عبور نداشتم. شبی قبل از آنکه پیانویم را حراج کنم نوشتنش را شروع کردم و سال ها بعد همشهری چهار ساله ی ورشو نشینم (رومن پولانسکی) با دوربین نقاشی اش کرد!
قرارمان یادم رفت. قرار بود برایتان زندگی بگویم!
اینجا ورشو ست. سال های سیاه (1939-1945) ((_اما من جایی نمی رم _اگه قراره بمیریم همون بهتر که تو خونه خودمون بمیریم)) سال هایی که ورشو دیوار بود ((_ این طرف دیوارا بهتره _ یه وقتایی شک میکنم که کدوم طرف دیوارم)) و پیرمرد فلج روبروی خانه ی ما بی پای رفتن، طبقه ی چندم تا زمین را کمتر از دو ثانیه می رفت وساکنان آن خانه کف زمین می خوابیدند با سرب هایی که بر پشت داشتند. کودکی زیر این دیوار می ماند تا در آغوش من بمیرد. سال هایی که پیش من نان و نت یکسان شدند و مادام این سوال در فضا می پیچید که _ چرا همچین کاری کردم.! ما یهودیان ورشو دهان در غذای سفره متعفن خیابان گذاشتیم. ورشو کوچک شد! قطار قطار بیرونمان بردند . و دیگر برنگشتیم. البته عده ای ماندیم!! تا هر چند روز یک بار برای مردن با قرعه انتخاب شویم بی حق سوال و با باتوم زدنمان شب کریسمس را جشن می گرفتند.
سیب زمینی، نان، سلاح مخفی، باتوم، فکر فرار، همه بودند و هین جا بود که ورشو کوچکتر شد. اندازه پشت کمدی، اتاقی برای یک روز، خانه ای بی نان، و تختی برای لاس زدن با مرگ.
کوچکتر و کوچکتر به اندازه ی اتاقی که من گرسنه نشسته بر صندلی (خالی از امید به هنر در دستانم!) برای فرمانده ای که قلبش نازی نبود می نوازم.
اتاقی کوچک، بزرگ تر از جهان ! آنجا که آدمی دوباره کرامت می یابد و آنچه هست نه تل جنازه هایی است که می سوزند نه خانه هایی که به آتش کشیده می شوند نه گرسنگی تا مرگ، نه آدم هایی که برای زنده ماندن وانمود به مردن می کنند نه... نه...

بعد از دیدن و مرور پیانیست در ذهنم می خواهم چیزهایی از پیانیست که در من گفتنی است را بنویسم وبا شما دوستانم در میان بگذارم اما قبل نوشتن چند خط کوتاه نظرم راجع به فیلم باید بگوییم آنچه از پیانیست در درون آدم می ماند بسیار بسیار بیشتر از آنچه است که با دیگران در میان می گذارد
قصد من پرداختن به جنبه های فنی کار پولانسکی نیست بلکه اشاره گذرایی ست بر محتوایی که شاید یکی از اهداف او بوده است!!

پیانیست فیلمی است که با بررسی وضعیت فاجعه یهودیان گتو نشین ورشو آن هم نه با نگاهی از بالا ، بلکه از چشم یکی از قربانیان، که پرده از حقیر بودن آدمی می گشاید! چه در مقام تحقیرگر (که بسیار هیچ وبی ارزش می نمایند) چه در مقام تحقیر شده (که منجر به همدردی، عصبیت! وآزار بیننده خود می شود). اما آنچه در نهایت می ماند هیچ یک از این دو نیست که سایه اشان را به همه جایی فیلم افکنده اند. بلکه انسان است که می ماند و هنر. آن هم در قالب شخصیت اول فیلم، هنرمندی انسان که امیدش را در تمامی سیاهی ها از دست نمی دهد. هر بار که وضعیت دردناک زندگی و رنج هایش سخت به آزردن بیننده می آید، صدای نواختن پیانوی اشپیلمن همه چیز را به روند معمول حیات برمی گرداند وما را به سوی این باور حرکت می دهد که : آنان که می خواهند حق حیات را از ما بگیرند تنها زمانیمی توانند که ما باور کنیم زندگی ارزش زیستن را ندارد. تقریبا تمام شخصیت های محوری و نقش آفرینان در طول فیلم می میرند حتی جنگ هم. و آنچه بر جای می ماند هنر است (که موسیقی در اینجا نماینده تمام هنرهاست)
می شود ادعا کرد این فیلم مانیفستی است در دفاع از هنر، انسان و امیدهایش .امیدی بی پایان، آنهم در نهایت رنج و تنهایی در دنیایی که موجودیت انسانی تورا به رسمیت نمی شناسد.


"حمزه. ز"

ویرایش توسط gothicnew : 04-23-2011 در ساعت 11:49 PM
پاسخ با نقل قول
3 کاربر زیر از gothicnew سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید