نمایش پست تنها
  #31  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو فصل سی و دو
صبح فرا رسيد و فرامرز كه تا سپيده آفتاب ديده بر هم نگذاشته و اگر هم لحظه اي به خواب رفته بود روياهاي پريشان ديده بود از بستر خارج گشت و پس از رسيدگي به امور شخصي روزانه اش از منزل خارج و به سوي دفتر كارش روان شد.
در طول مدتي كه تا ظهر در دفتر بود از فكر فرانك غافل نشد و اينكه چه موردي براي او پيش آمده كه تا اين حد پريشانش ساخته لحظه اي راحتش نمي گذاشت...
آند براي صرف ناهار در يكي از رستورانهاي درجه يك شهر قرار ملاقات داشتند و زماني كه عقربه هاي ساعت نزديك شدن زمان مقرر را نشان مي دادند فرامرز از شهروز خواست مراقب امور شركت باشد و خودش بدون اينكه مطلبي از تماس شب گذشته فرانك و ملاقات انروز شان به شهروز بگويد دفتر را به قصد ديدار فرانك ترك كرد . نيم ساعتي زودتر از زمان مقرر به محل مورد نظر رسيد و وارد رستوران شد. پيش غذايي سفارش داد و ضمن اينكه آرام آرام مشغول صرف ان بود، منتظر فرانك نشست دقيقا را ساعتي كه با هم قرار گذاشته بودند در ستران گشوده شد و پيكره اي آشنا اما كاملا تكيه پا به داخل رستوران گذاشت.
در اين زمان نفس فرامرز به شماره افتاده بود و تمام تن چشم شده ، فرانك را مي نگريست از ديدن تصويري كه مشغول نظاره آن بود برخود لرزيد و باور نداشت اين همان فرانك چند سال پيش است كه قدم به رستوران گذاشته....
چهره اش كاملا تكيده رنگ پريده و زرد شده و اندامش به شكل كاملا محسوسي لاغر و نحيف گشته بود. چشم هايش كه روزي برقي پر قدرت از تمام زواياي ان بيرون مي جهيد اكنون به گورستان بي روحي از آرزوها بدل گشته و نگاهش نگاه مرده اي را مي مانست كه براي بازگشتن به هستي و باقي ماندن تلاش مي كند...دستان و انگشتان گوشت آلود و سفيدش به استخوانهاي كشيده اي تبديل شده بود كه در بعضي از نقاط ان برآمدگي هايي كه نوك ان قرمز بود به چشم مي خورد...
فرامرز با اين حال كه از ديدن اين صحنه كاملا جا خورده بود سعي كرد تسلطش را حفظ كند و چيزي به روي خود نياورد اين بود كه از جايش برخاست و پس ا اينك هفرانك به ميزي كه فرامرز انتخاب كرده بود رسيد دست او را به گرمي فشرد و با نگاهي كه هنوز حكايت از عشق داشت او را نگريست و گفت:
- خوش آمدي...
- سلام. از ديدنت خيلي خوشحالم.....

فرامرز همينطور كه مي نشست او را نيز به نشستن دعوت كرد و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود هيچ وقت فكر نمي كردم باز ببينمت
فرانك آرام بر روي صندلي مقابل فرامرز نشست و چيزي نگفت.
مدتي سكوت ميان آندو حاكم بود سپس فرامرز سكوت را شكست:
- خب غذا چي ميل داري؟

و منوي رستوران را مقابل فرانك گرفت. فرانگ نگاهي به آن انداخت و گفت:
- هر چي خودت مي خوري براي منم از همون سفارش بده.

فرامرز گارسون را صدا زد و غذا و دسر را سفاش داد سپس رو به فرانك كرد و پرسيد:
- تعريف كن ببينم چي شد كه رفتي؟!چي شد كه برگشتي؟!
فرانك سرش را به زير انداخت و هيچ نگفت...پس از مدتي كه چند دقيقه اي به طول انجاميد سرش را راست گرفت ، نگاهش را در عمق نگاه فرامرز دوخت و گفت:
- به دنبال خوشبختي مي گشتم ولي راهشو درست پيدا نكردم راهي كه من رفتم اشتباه بود

فرامرز لبخند مهربانانه اي به روي فرانك پاشيد و گفت:
- چرا ؟ مگه چي شده؟ بعد از رفتن تو به خارج از كشور چي به سرت اومد؟

فرانك دوباره به فكر فرو رفت و پس از مدتي چنين تعريف كرد:
- از چند سال پيش توي سرم افتاده بود كه به خار ج از كشور برم چون فكر مي كردم زندگي توي كشور راي اروپايي و امريكايي خيلي بهتر از اينجاست ، بخاطر همين به هر دري كه ممكن بود زدم تا به يكي از اون كشورا برم ، اما نشد. من نا اميد نشدم و اين رويا رو هميشه توي ذهنم پرورش ميدادم وقتي يواش يواش به پايان تحصيل نزديك مي شدم. احساس كردم ادامه تحصيل توي يه كشور خارجي بهترين بهانه براي ترك وطنه . اون موقع فكر مي كردم من و تو با هم از ايران مي ريم و يه گوشه ديگه از دنيا زير چتر محبت هم عاشقونه زندگي ميكنيم ولي وقتي فهميدم بايد براي رسيدن به كشور مورد نظرم با يكي از شهرونداي اونجا ازدواج مصلحتي كنم و حتما هم بايد حدود پنج سال باهاش زندگي كنم تصميم گرفتم براي رسيدن به ارزوم پا روي قلبم بذارم تورو فراموش كنم و از ايران برم...زماني كه با تو خداحافظي مي كردم تموم كارام انجام شده بود و طرفي كه بايد اون طرف آب شوهر من مي شد هم در قبال گرفتن مبلغي پول پذيرفته بود اين كار رو بكنه پس توي اون يه هفته باقي مونه مسائل قانوني ازدواجم با اون مرد انجام شد و كاراي مربوط به ويزا و خروج از كشور رو انجام دادم و تو يه سحرگاه تابستوي از ايران رفتم وقتي داشتم سوار هواپيما مي شدم چنان پله ها رو تند تند بالا ميرفتم كه كسي از پشت منو نگيره و مانع از رفتنم بشه، حتي به پشت سرم هم نگاه نمي كردم مبادا چيزي منو نگه داره و نذاره برم. زماني كه به كشور مورد نظرم رسيدم و از هواپيما پياده شدم توي پوستم نمي گنجيدم و مرتب بالا و پايين مي پريدم توي فرودگاه يكي از فاميلامون كه توي او ن كشور اقامت داشت به استقبالم اومده بود و منو با خودش به محل اقامتش و خونش برد...

وقتي فرانك به اينجا رسيد گارسون غذايي را كه فرامرز سفارش داده بود سر ميز آورد و پس از اينكه از فرامرز انعام خوبي دريافت كرد اندو را تنها گذداشت و رفت.
همين طور كه فرامرز قسمتي از غذا را در دهان گذاشت گفت:
- خب بعد چي شد؟

فرانگ نگاهي به فرامرز كه مشتاق شنيدن بود انداخت آه كوتاهي كشيد و ادامه داد:
- قرار بود فرداي اون شبي كه وارد كشور غريب شدم شوهر مصلحتي مو ببينم زياد برام مهم نبود زن چه كسي شدم تنها چيزي كه برام اهميت داشت اين بود كه بتونم تو اونجا دوام بيارم و اقامت بگيرم. حاضر بودن براي اين كار تن به هر چيزي بدم ورود به اون كشور رو هميشه توي روياهام مي پروروندم و وقتي به اونجا رسيدم حتي آدماشم يه جور ديگه مي ديدم هواش آسمونش خيابوناش و خلاصه همه چيزش برام يه طور ديگه بود و حالا كه تونسته بودم به اونجا برسم ديگه تحت هيچ عنوان حاضر نبودم اين موقعيت رو از دست بدم...صبح روز بعد از ورودم به همراه يكي از فاميلامون كه توي خونشون اقامت كرده بودم براي گردش به سطح شهر رفتيم و ناهار رو بيرون خورديم عصر كه به خونه رسيديم روي پيام گير تلفن پيغام شوهر مصلحتي مو شنيدم كه قرار بود تا چند ساعت ديگه به ديدن من بياد و قسط دوم پولي رو كه قار بود بهش پرداخت كنم رو بگيره . چون زياد برام مهم نبود اون طرف كي باشه و چي بخواد، رفتم و يه ساعتي خوبيدم بعد طرف اومد من تازه خواب بيدار شده بودم و حوصله هيچ كاري نداشتم ولي اون كه مرد جوون ، خوش تيپ و خوش رويي بود با زبون چرب و نرمي بهم خير مقدم گفت.... از اونجا كه به زبان تسلط كامل اشتم بدون احتياج به مترجم با اون شروع به صحبت كردم...از تيپ و قيافه اش خوشم اومد و يه جورايي به دلم نشست مث اينكه اونم از من بدش نيومده بود، چون مرتب چرب زبوني مي كرد و بعد از مدتي كه طبق قرار قبلي خواستم مبلغ مورد توافق رو بهش بدم اولش قبول نكرد و گفت كه ممكنه خودم بهش احتياج پيدا كنم ولي بالاخره با اصرار من پذيرفت...

فرامرز صحبتهاي فرانك را قطع كرد و گفت:
- فعلا بسه غذاتو بخود كه از دهن افتاد....

و بعد بشقاب غذاي فرانك را مقابلش گذاشت و خودش مشغول صرف غذايش شد ..نيمي از غذا در سكوت صرف شد و انها جز اينكه گهگاه نگاههاي پرمعنايي به هم مي انداختند كاري ديگري نمي كردند و حرفي هم نمي زدند
وقتي فرانك محتواي بشقاب را به نصف رساند آهسته گفت:
- نمي خواي بقيه داستانمو بشنوي؟
فرامرز لقمه اي كه در دهان داشت فرو داد و گفت:
- چرا ولي اول بايد غذاتو بخوري بعد بقيه ماجرا.....
- دستت درد نكنه من كه سير شدم...حالا اگه تو بخواي تا غذاتو مي خوري منم بقيه ماجرارو تعريف مي كنم....
- مث اينكه براي تعريف كردن خيلي عجله داري؟

فرانك با تندي گفت:
- آره، آره...بذار بگم...بذار خودمو زودتر خالي كنم....

فرامرز كه احساس مي كرد نبايد زياد فارنك را احساساتي كند وپي به روح خسته و رنج ديده او برده بود به آرامي گفت:
-آروم باش عزيزم...اروم باش...
و پس از چند لحظه ادامه داد:
- اگه راحتي ، من سراپا گوشم و دوست دارم داستانتو بشنوم...
.

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید