نمایش پست تنها
  #33  
قدیمی 05-24-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو فصل سی و چهار
صبح روز بعد فرامرز با عزمي راسخ از خانه بيرون رفت ابتدا سري به فرانك زد و بعد راهي چند آژانس املاك شد. پس از اينكه چندين آپارتمان را در بهترين نواحي شهر براي اجاره ديد به مراكز خريد شهر رفت تا براي خريد وسايل براورد قيمت كند.
عصر دوباره به چندين آژانس املاك ديگر سر زد و نهايتا نتيجه اين شد كه آپارتماني در يكي از بهترين و شمالي ترين برجهاي شهر براي فرانك اجاره كرد اين آپارتمان دو خوابه صدوده متر بنا داشت و به طرز بسيار زيبا و جذابي مبله شده بود تنها كمي از وسايل ضروري مانده بود كه صبح روز بعد فرامرز انها را نيز تهيه كرد و تا عصر در آپارتمان چيد و اپارتمان را تميز كرد.
عصر از آپارتمان به فرانك زنگ زد و با او براي شام قرار ملاقات گذاشت...سپس به خانه بازگشت و خودش را آماده كرد و به هتل رفت از لابي هتل شماره اتاق فرانك را گرفت و او را از حضور خود در هتل با خبر گرد. ده دقيقه اي در لابي به انتظارش نشسته بود كه در آسانسور باز شد و فرانك با لبخند شيريني به سويش آمد.
وقتي بهم رسيدند پس از سلام و احوال پرسي فرانك كليد اتاقش را به مسئول پذيرش هتل سپرد و شانه به شانه فرامرز به سوي اتومبيل فرامرز كه مقابل در ورودي هتل پارك بود به راه افتاد
پس از مدتي كه اندو كنار هم نشسته بودند فرامرز گفت:
- خب دوست داري امشب شامو تو كدوم رستوران بخوريم؟

فرانك نگاهي زير چشمي به فرامرز انداخت و بدون مقدمه گفت:
- فرامرز قبل از اينكه به سوال تو جواب بدم مي خوام ازت يه سوالي بپرسم.
- بپرس
- تو مي خواي با من چكار كني؟ ميشه برنامه ات را برام بگي؟
- اين همون چيزيه كه خودت بعدا جوابشو مي گيري...
- يعني چي؟ منظورت چيه؟
- بذار اول بريم شاممونو بخوريم بعد راجع به اين موضوع صحبت مي كنيم
- اخه
- ديگه اخه نداره عزيزم..و....هيچي نگو تا بعد درباره اش حرف بزنيم..

فرانك به اجبار سكوت كرد و ديگر سوالي نكرد انها شام را در فضايي آزاد و زير نور ملايم شمع ميل كردند و پس از به پايان رسيدن شام دوباره در اتومبيل نشستند . فرامرز بدون اينكه چيزي بگويد به آرامي اتومبيل را به سوي آپارتماني كه اجاره كرده بود راند .وقتي از خيابانهايي كه به هتل مشرف مي شدند گذشتند. و فرامرز به هيچ كدامشان وارد نشد فرانك نگاهي به او انداخت و گفت:
- ميشه بگي كجا داري مي ري يا اينم يه رازه؟
- دلم مي خواد يه كم با هم بگرديم و بعد ببرمت هتل

فرانك سكوت كرد و فرامرز به سوي شمالي ترين نقطه شهر راند .پس از گذشت چندي فرامرز به داخل كوچه اي پيچيد و مقابل در زيبا و بزرگي ايستاد. نگاهي به فرانك كرد و گفت:
- پياده شومي خوام جايي رو نشونت بدم.
- كجارو؟
- تو پياده شو، خودت مي فهمي...

فرانك نگاهي متعجبانه به فرامرز انداخت و بدون اينكه كلامي بگويد پياده شد فرامرز در اتومبيل را قفل كرد و با هم وارد ساختمان شدند. پس از اينكه داخل اسانسور جاي گرفتند فرامرز كليد طبقه آخر برج را فشار داد و اسانسور انها را بالا برد. فرانك با شگفتي اعمال و حركات فرامرز را نگاه مي كرد و مي كوشيد چيزي نگويد . سرانجام زماني كه آنها جلوي در آپارتمان مورد نظر از آسانسور پياده شدند. فرامرز كليد را از جيب خود بيرون آورد و در را گشود و گفت:
- فرانك عزيز دلم. اينم جواب سوال سر شبت.

فرانك درست متوجه چيزي كه فرامرز گفته بود نشد و پرسيد:
- منظورت چيه؟ اينجا كجاست؟
- خونه من و تو، از حالا به بعد ما با هم اينجا زندگي مي كنيم

و دستش را پشت فرانك گذاشت و او را جلوتر از خود به داخل خانه فرستاد. فرانك از شوك منظره اي كه مقابل رويش قرار داشت جلوي در روي زمين نشست و به ديوار تكيه داد . فرامرز ترسيد كه مبادا حال فرانك بد شده باشد با عجله دستش را روي پيشاني فرانك گذاشت و گفت:
- چت شد؟ چرا اينجوري شدي؟
ضعف سراسر بدن فرانك را بر گرفته و عرق سردي بروي پيشاني اش نشسته بود. فرامرز با عجله به آشپزخانه رفت و با ليواني آب قند بازگشت. چند جرعه از آنرا به دهان فرانك ريخت و بعد به آرامي زير بغل او را گرفت و با خود به سوي سالن پذيرايي كشيد و او را روي مبل نشاند. پس از چند لحظه حال فرانك رفته رفته بهتر شد . چشمانش را گشود و به اطراف نگاهي انداخت و با بغضي كه نشان شادي دروني اش داشت گفت:
- تو اينجا رو براي من درست كردي؟ من لياقت اين همه محبتاي تو رو ندارم. تو بايد منو توي كوچه ها ول مي كردي تا بميرم . من به تو بد كردم و تو به من اينهمه محبت....

فرامرز در ميان سخنانش گفت:
- خيل خب. ديگه زيادي به خودت فشار نيار عزيزم...

و موهاي او را به نوازش گرفت. پس از مدتي دستش را گرفت گفت:
- پاشو مي خوام بهت همه جاي خونمونو نشون بدم.
فرانك كه احساس مي كرد دفعاتا اتشي عظيم از عشق در قلبش بيداد مي كند نگاه عاشقانه اي به فرامرز انداخت و با حركتي سريع دست فرامرز را كه اينك بالاي سرش ايستاده بود بوسيد و گفت:
- من چقدر بي رحمم كه تو رو با اين قلب مهربون گذاشتم و رفتم.

فرامرز سرش را خم كرد و بوسه اي بر موهاي فرانك كاشت و گفت:
- هنوزم مث همون وقتا دوستت دارم. حالاكه با هم هستيم بايد قدر لحظاتمونو بدونيم...

فرانك جمله فرامرز را ناتمام گذاشت و با صدايي مغموم گفت:
- آره مخصوصا كه ديگه فرصتي زيادي نداريم زمان من خيلي محدوده...

سپس از حايش برخاست و كنار فرامرز قرار گرفت. مدتي چشم در چشم هم دوختند. و بعد فرامرز دست او را گرفت و به طرف اتاقها روان شدند فرامرز با شور و شوق خاصي همه جاي خانه را كه با شيك ترين وسائل تزيين شده بود به فرانك نشان مي داد و فرانك بيماري خادش را از ياد برده بود وقتي به آشپزخانه رسيدند پشت ميز ناهار خوري كوچك ان نشستند و فرامرز گفت:
- خب، برنامه بعدي اينه كه فردا صبح با هم مي ريم يه محضر آشنا كه از قبل وقت گرفتم بين ما صيغه محرميت مي خونه و ديگه با هم محرم مي شيم و راحت مي تونيم كنار هم زندگي كنيم تا صبح فردا من مي رم خونمون وسايلمو جمع كنم و فردا ميان دنبالت با هم مي ريم محضر تو امشب راحت استراحتتو بكن كه فردا حسابي شارژ باشي. توي كشوهاي ميز توالت اتاق خواب برات همه جور وسايل آرايش گذاشتم. حسابي خودتو خوشكل كن تا بيام دنبالت در ضمن همون فردا صبح با هم ميريم و حساب هتل رو پرداخت مي كنيم و بر مي گرديم خونمون....

فرانك باور نمي كرد فرامرز در حق او اينچنين از خود گذشتگي نشان دهد به ارامي اشك مي ريخت و تنها حق شناسانه ترين نگا هها را نثار فرامز شيدا مي كرد. پس از مدتي كه توانست كمي به خود مسلط باشد لبخندي بر لب آورد و گفت:
- نمي دونم بايد بهت چي بگم فقط مي تونم بگم ازت ممنونم...ممنون...
آنها چندي مقابل هم نشستند و با يكديگر سخن گفتند و بعد فرامرز آماده رفتن شد. مقابل در كه رسيد نگاهي به فرانك كرد و گفت:
- دلم مي خواد فردا صبح كه ميام دنبالت مث يه عروس خوشكل ببينمت...

فرانك سرش را به علامت رضايت پايين آورد خنده موزوني بر لبانش نشاند و چيزي نگفت، فرامرز نيز با او خداحافظي كرد و رفت.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید