نمایش پست تنها
  #37  
قدیمی 06-13-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو فصل سی و هشتم
حول و حوش ده روز از ترخيص فرانك از بيمارستان مي گذشت. در طول اين مدت فرامرز هر خدمتي كه حتي در گذشته براي فرانك انجام نداده بود از نيز به بهترين وجه ممكن انجام داد. با اين حال ريه و خون فرانك تا اندازه زيادي از عفونت پاك شده بود و او هنوز مشغول استفاده از دارو بود، اما اكثر شبها تب به سراغش مي آمد و جانش را مي سوزاند.
فرامرز در تمام ساعات روز و شب همچون پرستاري دلسوز از فرانك مراقبت مي كرد و حتي لحظه اي هم چشم از او بر نمي داشت. دو، سه روزي بود كه حال فرانك نسبت به پيش خيلي بهتر شده و او در وجودش احساس آرامش ژرف و عميقي مي كرد.فرامرز از اين موضوع خيلي راضي به نظر مي رسيد و احساس مي كرد تلاشهايش نتيجه بخشيده است
يك روز صبح فرامرز با صداي زنگ تلفن همراهش كه در اين مدت كه با فرانك زندگي مي كرد اكثرا خاموش بود از خواب برخاست و تلفن را جواب داد
ان سوي خط شهروز بود كه گفت
- به به...چه عجب ما صداي شما رو شنيديم...هيچ معلومه كجايي؟؟؟

فرامرز خنده كوتاهي كرد و گفت:
- چطوري پسر... چه خبر..... چطور شد يادي از ما كردي؟
شهروز پاسخ داد
- هر چي زنگ مي زنم خاموشي ، خودتم كه يه زنگ نمي زني حتي ببيني وضعيت شركت در چه حاله، حال ما كه ديگه هيچي ...... اگه اينقدذر بهت نزديك نبودم فكر مي كردم كلاهبرداري كردي و فراري شدي

فرامرز خنديد و گفت:
- به خدا خيلي سرم شلوغه....بعدا بهت مي گم چرا...وقتي تو توي شركت هستي ديگه خيالم از هر بابت راحته...تازه ازت خيلي ممنونم كه هر چند وقت يه بار پول به حساب بانكي ام مي ريزي...تو دوست خيلي خوبي براي من هستي ...

سپس مكث كوتاهي كرد و افزود:
- از شقايق چه خبر؟

شهروز كمي فكر كرد و بعد با صداي غمگيني گفت::
- چي بگم؟ همونجوري، هر روز يه ساز مي زنه و من بايد به هر سازي كه مي زنه برقصم.

و بعد ادامه داد:
- حالا اين حرفا رو مي ذاريم براي بعد...امروز چه كاره اي؟ اصلا تهروني يا جاي ديگه؟
فرامرز خنديد و گفت:
- تهرونم، چطور مگه؟
- خدا رو شكر كه تهروني....يه قرار داد حسابي جور كردم كه حتما بايد باشي و با هم تمومش كنيم، قرارش رو براي امروز ساعت يازده توي دفتر گذاشتم، حتما بايد بياي صرار دادرو با هم ببنديم كه بعدش حسابي نونمون تو روغنه

فرامرز با خود انديشيد:
نمي دونه يگه اين چيزا اصلا براي من مهم نيست، كسي كهداره مي ميره بايد خودشو با معنويات سرگرم كنه ... ولي بهتره دلشو نشكنم بالاخره اون كه زنده اس و بايد زندگي كنه...
و بعد به شهروز گفت:
- حالا چي هست اين قراردادي كه اينقدر مهمه؟
شهروز با خوشحالي گفت:
- باورت نمي شه قرار داد پيمانكاري سات پنج تا برج هيجده طبقه توي بهترين و شمالي ترين منطقه تهرونه... پاشو پاشو زودتر بيا تا طرف پشيمون نشده امضا رو ازش بگيريم

فرامرز به آرامي گفت:
- تو كه خودت مي توني هر كاري خواستي بدون من بكني من اين روزا خيلي گرفتارم، نميشه بودن وجود من اين قرار داد رو ببندي؟

شهروز پا فشاري كرد:
- نه نميشه...مي خوام خودتم باشي

فرامرز كه از پافشاري شهروز خسته شده بود و از طرفي بدش نمي آمد سري به شركت بزند، قبول كرد تا ساعت يازده خودش را به دفتر برساند و تماس تلفني را قطع كرد
سپس فرامرز فرانك را كه در خواب و بيداري بود به آرامي و نوازش صدا زد و گفت:
- خانومم...پاشو عزيزم، پاشو ببينم امروز حالت چطوره...
فرانك سرش را چرخاند، نگاهي به فرامرز انداخت و لبخند عاشقانه اي برويش پاشيد و گفت:
- سلام...خوبم...امروز خيلي بهترم. تو برو برو به كارت برس، منتظرت مي مونم تا بياي
- خدا رو شكر يكي دو روزه كه حالت خيلي بهتره ، انشاالله يه كم بهتر شدي با هم يه مسافرت خوب مي ريم.
- انشااله حالا ديگه پاشو يه دوش بگير و برو شركت ببين چه خبره و شهروز چكار باهات داره....
فرامرز شاداب از تختخواب به زير امد
وقتي قصد خروج از خانه داشت جلوي در فرانك را محكم در آغوش فشرد او را بوسيد و به سختي از او دل كند و به دفتر رفت.....
زماني فرامرز به دفتر كارش رسيد كه جلسه تشكليل شده بود به همين خاطر به محض ورود به اتاق كنفرانس رفت و فرصتي براي صحبت با شهروز پيدا نكرد.
حلسه حدود چهار ساعت پشت درهاي بسته به طول انحاميد و حول و حوش ساعت سه بعد از ظهر به پايان رسيد. وقتي ميهمانها دفتر را ترك گفتند، شهروز و فرامرز تنها شدند. شهروز كه هم از انعقاد قرار داد ساختن برجها بسيار خوشحال بود و هم از ديدار فرامرز پس از چند ماه، به سوي او رفت و محكم در آغوشش گرفت و او را بوسيد، سپس با هم به اتاق كنفرانس بازگشتند و جلسه خودشان را پشت درهاي بسته تشكيل دادند.
شهروز زماني كه فرانك دوباره به زندگي فرامرز بازگشته بود او را نديده و خبري هم از او نداشت بهمين دليل پرسيد:
- چه خبر، كجا هستي چكار مي كني نكنه من كاري كردم كه از دستم دلخوري؟

فرامرز خنديد و گفت:
- تو دوست خوب مني اين حرفا چيه كه مي زني مگه ميشه از تو دلخور بشم؟

شهروز دستش را زير چانه اش زد و گفت:
- خب پس بگو كجا بودي و چكار مي كردي ...من منتظر نشستم تا تو برام تعريف كني
فرامرز مدتي سكوت كرد و انديشيد :
شهروز بهترين و مطمئن ترين دوسته منه اگه از قضيه با خبر بشه ممكنه حتي بتونه كمكم كنه از طرفي دلم داره مي تركه شهروز همون كسيه كه مي تونم براش درد دل كنم.. اون سنگ صبور من بوده و هست
و تصميم گرفت همه چيز را به شهروز بگويد.
سپس سكوت را شكست و گفت:
- پيش فرانك بودم

شهروز شگفت زده پرسيد:
- فرانك؟ فرانك كجا بود رفته بودي خارج از كشور؟

در اينجا فرامرز عقده دل گشود و هر انچه در دل نهفته داشت براي شهروز بيان كرد
زماني كه به پايان قصه رسيد، شهروز متعجب و سردرگم او را مي نگريست گويي باور نمي كرد در مدت اين چند ماه اينهمه اتفاقات تلخ و سنگين براي رفيق ديرينش پيش امده باشد كه او از هيچ كدام خبر نداشته
فرامرز گفت:
- بايد قول بدي از اين چيزايي كه بارت گفتم كسي با خبر نشه اين از همون چيزايي كه تا روزي كه مي ميرم بايد توي سينه مون بمونه

شهروز هنوز متعجب بود
- باشه قول ميدم. ولي باورم نميشه باورم نميشه كه اين حوادث برات رخ داده باشه

فرامرز ناليد:
- شهروز دوست خوبم به كمكت خيلي نياز دارم تنها كسي كه مي تونه كمكم كنه تويي
- خيالت راحت باشه هر كاري از دستم بر بياد كوتاهي نمي كنم

چندي به همين شكل گذشت. سپس فرامرز عازم خانه شد . دلش به شدت شور مي زد و ديگر نمي توانست بيش از اين بماند وقتي جلوي در شركت رسيد ايستاد و دست شهروز را گفت و گفت:
- ديگه سفارش نمي كنم تا اخرين لحظه نبايد كسي از اين موضوع خبر دار بشه
- مطمئن باش اميدوارم بتونم كاري برات بكنم
و فرامرز به طرف خانه عشقش به راه افتاد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید