نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 09-07-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)

ترجمه: بهزاد خوشحالی(2)

«شيخ شامي» كه نام واقعيش «ملا مصطفي سابلاغي» بود، تارك دنيا در يك حجره زندگي مي‌كرد. از هنگامي كه «مهدي نامي» ، «ابن الحاج» را خوانده بود آرزو مي‌كرد «محمد مهدي» را ببيند. يك روز جواني زيبا روي با چشمان درشت و خالي بر گونه، او را به حجره‌اش دعوت مي‌كند. جوان مي‌گويد: « من سيد و نامم محمد است. . . » تا ملا براي وضو گرفتن مي‌رود جوان ناپديد مي‌شود. سئوال مي‌كند: «كجا رفت» : مي‌گويند : «ما او را نديده‌ايم» تصور مي‌كند كه آن جوان زيباروي، محمد مهدي بوده است. سپس مي­گويد: «شام ظهور مي‌كند بايد به دنبالش برويم.» همه‌ي مال و املاكش را حراج مي‌كند و به سوي دمشق مي‌رود. پس از دو ماه بازگشت و گفت: «تا سليماني و از آنجا به كركوك رفتم، پولي برايم باقي نماند، ميهمان خانقاه سيد احمد شدم. وقتي پرسيد: «دنبال چه مي‌گردي؟» گفتم: «براي ديدن محمد مهدي به دمشق مي‌روم.» سيد گفت: «خيلي ساده‌اي. تو نه گذرنامه‌ي عراقي و نه گذرنامه‌ي سوري داري. بازداشتت مي‌كنند و پول هم نداري. پول بازگشتم را داد و من هم برگشتم. از آن روز شيخ محمد به «شيخ شامي» شهرت يافت.»
خدا بركت دهد، خانقاه تنبل­خانه­اي بود كه منزلگاه همه‌ي تنبل‌ها و بهشت برين آنها به شمار مي­آمد. كودكان منزل شيخ، جز بدخويي، شيطنت و بد اخلاقي چيز ديگري ياد نگرفته بودند. كار آنها فقط دزدي از باغهاي ميوه و جنگ و دعوا درست كردن با اين و آن بود. در خانقاه با يك جوان هم سن و سال خودم به نام «محمد امين» پسر شيخ الا‌سلام آشنا شدم كه پسر عمه‌ي فرزندان شيخ بود. او هم مي‌بايست نزد « ماموستا ملا سعيد» درس خوانده و در خانه‌ي شيخ زندگي كند. نمي‌دانم او با هوشتر بود يا من، اما همين را مي‌دانم كه در ياد نگرفتن درس، گوي سبقت را از همديگر ربوده بوديم. هر دو به يك اندازه كتك مي‌خورديم و به يك اندازه فحش و ناسزا نصيب مي‌برديم. تنها تفاوت ما اين بود كه او طبع شاعري داشت و خود را از من هنرمندتر مي‌دانست. اما چه اشعاري؟ خدا نصيب دشمن كند. من هميشه اشعارش را هجو مي‌كردم، اما سرانجام دست بردار نشد و شاعري بسياري بلند پايه شد. او كسي جز «هيمن» نبود.
مهمترين كارهاي مشترك ما در خانقاه، شكار عقرب، دزدي از باغها، مرغ دزدي از خانه­ي شيخ و خلاصه هزار و يك كار خلاف ديگر بود.
يك بار هنگامي كه براي سركشي به خانه باز گشته بودم، يك ملاي جوان مهمان ما بود كه از ترس سربازي خود را پنهان كرده بود. پدرم به خاطر رابطه‌ي دوستي تلاش كرده بود شناسنامه‌اش راعوض كند. در مقابل اين خدمت، از پدرم خواست من را براي ادامه‌ي تحصيل نزد خودش ببرد. او خودش هم كه نامش «سيد محمد» بود «مستعد» بود و نزد ملاي بزرگ تلمذ مي‌كرد. همراه او به «پسوه» رفتم كه محل استقرار «قرني آقا مامش» بود. قرني آقا آشناي نزديك پدرم كه شنيده بود من به پسوه آمده‌ام فرمان داد كه روزها در مسجد درس بخوانم و شب‌ها براي استاحت به قلعه بروم. زمستان آن سال، اگر چه بسيار بر من سخت گذشت اما با پسران «قرني آقا» هم خانه شدم و بايد مطابق سنتهاي آنها زندگي مي‌كردم. قرني‌آقا مرد عجيبي بود: بسيار شجاع، پر هيبت و كم حرف. غروب‌ها كه به اتاق نشيمن مي‌آمد بالاي مجلس مي‌نشست. تا شب به سر مي‌آمد مانند هيكل بودا، آن بالا مي‌نشست و بدون آنكه كلمه‌اي حرف بزند تنها تسبيح مي‌گرداند. مرتباً با خود سخن مي‌گفت: گاهي تبسمي مي‌كرد و گاهي هم رو تلخ مي‌كرد. شايد خاطرات زندگي پرفراز و نشيب خود را نشخوار مي‌كرد. اما ما بيچاره‌ها چي ؟ من و دو پسر و دو نوه‌اش بايد در گوشه‌ي پايين اتاق روي زانو نشسته، حتي يك كلمه هم صحبت نكنيم. كافي بود لب بجنبانيم آنگاه كتك­كاري نوكران بود و بس. بيش از شش ساعت روي دو زانو نشستن و لب فروبستن و حتي اجازه‌ي بيرون رفتن هم نداشته باشي. من هم برا ي خودم بزمي‌ساز مي­كردم. به محض آنكه قرني آقا يك لحظه رو برمي‌گرداند با ادا درآوردن و لب و لوچه تكان دادن و زبان در آوردن بچه‌ها را مي‌خنداندم. آقا بلافاصله امر مي‌كرد: «بياييد آنها را ببريد.» و آنگاه بچه‌ها كتك مفصلي از نوكران مي‌خوردند و بازار گريه و زاري ساز مي‌شد. پس از كتك كاري مفصل آقا مي‌گفت: «خجالت نمي‌كشيد بي‌حياها ! ببينيد پسر حاجي ملا چقدر با شرم و ادب است.» بندگان خدا جرأت هم نمي‌كردند بگويند همه‌ي حقه‌ها زير سر من است. روزهاي برفي، مردي به نام «كوزه‌ر»كه درشت هيكل وبلند بالا بود مرا روي كول مي‌گذاشت و به حجره مي‌برد و غروب‌ها هم به قلعه باز مي‌گرداند. پس از مدتي از شرّ اين زندگي «اربابي» هم رهايي پيدا كردم. در حجره، نزد «ملاسعيد » درس مي‌خواندم كه در سايه‌ي تعويض شناسنامه، سه نام داشت:
«داشاغلوجي»، «رباني» و «حميدي». روشنفكري از كار در آمده و مرد زمان خود بود. چند بار مرا آزمود و متوجه شد كه همه چيز را طوطي‌واري ياد گرفته و معنايش را نمي‌دانم. همه ظاهر و محتوا هيچ. گفت: «تو بايد از اول شروع كني.» كتاب دستور زيان عربي نوين چاپ شده در مصر را تدريس مي‌كرد. وادارم مي‌كرد قصايد كهن عربي را از بر كنم كه از آنچه به ياد مي‌آورم قصيده‌ي «امرالقيس» ، «سبعه معلقه» و «لاميه العجم طغرايي» بود. خودش هم بسياري از اشعار «نالي» را از بر كرده بود. عاشق «سيد جمال‌الدين افغاني» بود و مطالب بسياري در مورد او گرد آورده بود. من آرام آرام داشتم از مطالعه‌و درس لذت مي‌بردم. در آن دوران، در حال خود شناسي بودم و دوران بلوغ را آغاز مي‌كردم. دل به دختري داده بودم كه همه چيز و همه كس من شده بود. مي‌گويند عشق افلاطوني دروغ است اما باور كني يا نه، به هيچ عنوان ميل جنسي به آن دختر نداشتم. تنها دوست داشتم او را ببينم و بس. هيچگاه فراموشش نمي‌كنم: با ديدن آتش‌، صداي آب، ستارگان آسمان، ماه و هر چه مظاهر زيبايي طبيعت بود، به ياد محبوبم مي‌افتادم. آهي مي‌كشيدم و اشك مي‌ريختم. هيچگاه جرأت هم نداشتم كه موضوع را به او بگويم چون او بسيار آراسته وسرزنده با پدري ثروتمند بود و من هم بضاعتي نداشتم اگر چه زياد به منزل آنها رفت و آمد مي‌كردم و روابط بسيار دوستانه‌اي هم داشتيم. خلاصه عشق پاك آمد و چند سال آزارم داد و پس از مدتي هم اين آتش فرو كشيد.
يكبار ديگر به خانقاه بازگشتم. اما اين بار خود «شيخ محمد» درس اصول و برخي مطالب فقه شافعي تدريس مي‌كرد. د رخانقاه با طلبه‌اي به نام «اسعد» هم حجره بودم.
«اسعد» چون با كسي دعوا كرده بود از خانقاه اخراج شد و من هم در دفاع از او خانقاه را ترك كردم. شبي دير هنگام بقچه‌ها را روي عصا بستيم و به روستاي «عيسي كند» رفتيم
فكر مي‌كرديم حجره‌ي طلبه‌ها امكاناتي داشته باشد اما دريغ. حجره‌اي تاريك و خالي و هر دو هم سخت گرسنه.
خوب چكار كنيم؟ گفتم من مي‌روم نان گدايي كنم. به داخل روستا رفتم. شب دير هنگام بود و همه خوابيده بودند: در هر خانه‌اي را برنم عصباني مي‌شود. در انتهاي يك محله، حياط بزرگي ديدم. خواستم به آرامي در حياط را باز و از نزديك، صاحب خانه را پيدا كنم. يك نفر پرسيد: «كه هستي؟» گفتم كه هستم و چه مي‌خواهم. پاسخ داد: « به حجره برگرد، الان مي‌آيم.» چند دقيقه بعد همراه يك نفر ديگر با حصير و نان و كره و سرشير و سماور و چراغ وارد حجره شدند. مرد صاحب خانه گفت: « قول بدهيد مادامي كه در اين روستا هستيد براي گدايي نزد هيچكس نرويد و من را برادر خود بدانيد. راستي شما آواز خواندن دوست داريد؟» و بدون اينكه منتظر پاسخ ما باشد شروع به خواندن كرد. نامش «كريم كور آواز خان» بود. بيتي را كه مي‌گفت بار ديگر تكرار نمي‌كرد. اكنون هم پس از حدود شصت سال، هنوز آن صداي خوش، در گوشم تكرار مي‌شود. مدتي در حجره ماندم اما راستش را بخواهي درس ملاي مسجد ارزش فقهي نداشت و پس از مدتي، آهنگ سفر كرديم. يادم رفت بگويم پيش از هم داستان شدن با «اسعد»، از خانقاه به «منگوران » رفتم و همراه چهار نفر «طلبه‌ي» ديگر «ملا رسول كرمندي» شدم. بهار بود و «منگور» در كوهستان. ما هم در پايه‌ي كوه در چادر كنار ييلاق زندگي مي‌كرديم. اوج دوران جوانيم بود. دنيايي آزاد و هوايي خوش و زيبايي طبيعت و دختران «منگوران». مست جواني بودم و تنها چيزي كه بدان مي‌انديشيدم درس خواندن بود و بس.
مي‌خواستم از «كرمندار» به خانه بروم. «صوفي علي نامي» حيواني در اختيارم گذارد كه پاي پياده نروم. موقع برگشتن در كوهستان «كيفاراوي» كنار يك چشمه سيدي كوتاه بالا و چاق ديدم كه تمام بدنش پوشيده از گلوله و تفنگ بود. با صداي بلند گفت: «طلبه آتيش داري؟» سيگاري خاموش بر لب داشت. خيلي ترسيدم و پا به فرار گذاشتم. گلوله‌اي از روي سرم شليك كرد اما من نايستادم.
در آلاچيق «مام حسين آفان» بودم. پس از نماز عشاء، ملاي ده كه «ملا رحمان» نام داشت آمد و گفت: «يك سيد مسلح دركنار چشمه جلويم را گرفت و ماديانم را با خود برد.» همان شب هم چند رأس گاو از روستا به سرقت رفت. شانس آورده بودم. . . روز بعد در كوهستان‌هاي منگوران به چند نفر برخوردم كه در كنار چشمه چاي درست مي‌كردند. مسلح بودند فهميدم راهزن هستند. نزد آنها رفتم و سلام كردم و با هم صبحانه خورديم. طوري صحبت كردم كه بفهمند طلبه هستم و ماديانم امانتي انست. گفتم: «برادران جمعانه­ي طلبه را نمي‌دهيد؟» يكي از آنها گفت: «مگر نمي‌بيني ما راهزن هستيم خدا را شاكر باش كه لختت نكرده‌‌ايم.» با اين وجود دو قران هم دادند كه از پول آن يك بره براي حجره خريدم.
در آن دوران يعني در تابستان 1315 شمسي خبر رسيد كه در مهاباد سيل آمده و شهر را ويران كرده است. شب پيش از آن هم خواب ديدم كه دندانهايم همه ريخته است.بسيار نگران شدم. چه بر سر پدر و خانواده‌ام آمده بود. به سرعت به مهاباد بازگشتم. شهر را بلايي بزرگ فرا گرفته بود. «ملا مارف كوكي» با قصيده‌اي بسيار شكيل، بعدها واقعيت را بازگو كرده.


در تاريخ هزار و سيصد و سه پنج شمسي به روز جمعه دوازده جمادي‌الاولي، نهم مرداد


له تاريخي هزار و سیسه‌دوسي، په‌لنجي شه‌مسي‌دا

به روژي جومعه دوازده‌ي جيمي يه‌ك نوي ماهي موردادا

يعني در هنگام جاري شدن سيل، من پانزده ساله بودم. دو خانه داشتيم كه همه را سيلاب برده و سه نفر از ساكنان آن از بين رفته بودند. پدرم كه در يكي از خانه‌ها منزل داشت در حال قرآن خواندن بود كه سيل جاري شده بود. خود را به پشت بام رسانده و از مرگ رهايي يافته بود اما سيلاب، قرآنش را با خود برده بود. سيل روز جمعه و هنگامي روي داده بود كه بسياري از مردم شهر به تفرجگاههاي اطراف شهر رفته بودند. بسياري از وسايل مردم كه توسط سيلاب به اين مناطق رانده شده بود توسط مردم جمع‌آوري و به صاحبانشان بازگردانده شد. يكي از آنها قرآن پدرم بود. بايد بگويم در آن دوران، پدرم ديگر ثروتمند نبود و بدهي نسبتاً قابل توجهي به مردم داشت. در مهاباد مغازه‌اي پارچه فروشي داشت و هميشه در حال خواندن كتابهاي ديني و تاريخي بود. نزد او سود هر متر پارچه بيش از دو شاهي حرام بود، با زنان معامله نمي‌كرد و به همين لحاظ، وضع ماليش رو به وخامت گذارده بود.
از ترس كلاه بر سر گذاشتن، چند ماهي خانه را ترك كرده و در خانقاه ايام گذرانده بود. آخرسر مجبور شديم از مهاباد كوچ و به روستاي «ترغه» از توابع بوكان كه دو دانگ آن متعلق به خانواده‌مان بود برويم. اراضي كشاورزي آن هم حدود چهار هكتار زمين ديم باآب كم بود كه محصول شكم سير كني نمي‌داد.
دو باب خانه هم در شهر داشتيم كه بسيار فقيرانه و گلين و اجاره‌بهاي آن كم بود. اما در سيل مهاباد، خانه‌ي ما در روستا بود و پدرم براي سركشي به شهر آمده بود.
پس از آن بود كه به «كرمندار» و مدتي بعد به «تورجان» رفتيم و از آنجا به «مهاباد» بازگشتيم و در مسجد بازار طلبه‌ي «ماموستا ملا حسين مجدي» عالم سرشناس شدم. جداي از درس صرف و نحو، قصيده‌ي «بانت سعاد» «كعب بن زهير» و «لاميه العرب» «ابن الوردي» را مطالعه واز بر مي‌كردم. در همان زمان «ملا سيد محمد» ماموستاي پيشين و يكي از اعضاي خانواده شيوخ «بياره» و «شيخ معصوم» نيز نزد «ملا حسين» تلمذ مي‌كردند. شيخ بسيار درس نخوان و «سيد محمد» بسيار باهوش بود.
پسر عموي شيخ به نام «شيخ نصرالدين» كه همراه او به ظاهر ديندار و بسيار با شرم مي‌نمود طلبه‌ي «شيخ معصوم» بود. «نصرالدين» پسر «شيخ كامل» بود كه در منطقه­ي «طالش»، مقام «شيخ جانماز مبارك» را بدست آورده بود(بعداً در مورد آن توضيح خواهم داد).
دوباره به خانقاه بازگشتم. اين بار عاشق دختر «شيخ محمد» شدم كه نامش «فاطمه» بود. برادرانش راضي نبودند كه خواهر خود را به بچه‌آخوندي كه نه مالكي ثروتمند و نه تاجرزاده‌اي شهري بود و آهي در بساط نداشت به همسري دهند. پدرم نيز كه اين موضوع را شينده بود بسيار عصباني بود: «تمام آرزويم اين بود كه پسرم ملا شود و دو طلبه پشت سر او حركت كنند. اگر پسر من است بايد در خانقاه ادامه دهد و در خدمت شيخ شرمسازم نكند. ...»
تذكرهاي شديد پدرم، تأثير بسياري روي من گذاشت بطوريكه ترك خانقاه همراه «اسعد» در واقع زدن دو نشانه با يك تير بود. يكي راضي شدن پدرم و دور شدن از دختري كه امكان رسيدن به او وجود نداشت و دوم اظهار وفاداري به «اسعد». با «اسعد» از «عيسي كند» به «وشتپه‌عليا» از توابع بوكان رفتيم كه «ملا محمد امين حاجي ملاي تورجاني« مدرس آن بود. آن زمان امنيه‌ي دولت هر كس را با لباس كردي مي‌يافتند لباسش را سوزانده و جريمه­اي اخذ مي‌كردند. طلبه‌ها از ترس، شبانه آمد و رفت مي‌كردند.
اوايل بامداد به «وشتپه» رسيديم. سه طلبه‌ي ديگر هم در آنجا درس مي­خواندند. وقت صبحانه ماموستا را ديده و تقاضاي جلوس كرديم. گفت: «اسعد كه برادرزاده‌ام است اينجا بماند اما طلبه‌ي ديگر را -كه مقصودش من بود نمي‌خواهم. او برود». دلم براي خودم سوخت. ماموستا گفت: «اما امشب ميهمان من باش و فردا صبح برو».
شب پس از خوردن شام نوبت طرح معما و لغز رسيد. اينجا ديگر دور، دور من بود اكثر معماها را من حل مي‌كردم و ساير طلبه‌ها را جا مي‌گذاشتم. فردا صبح ماموستا گفت: «تو هم اينجا بمان. وقتي براي بار نخست قيافه‌ات را ديدم فكر كردم آدم ساده لوح و ابلهي هستي اما مثل اينكه من اشتباه كرده بودم».
نزد او «شرح سيوطي» را در «الفييه‌ي ابن مالك» كه دستور زبان عربي است آغاز كردم.
درس ادبيات فارسي و حساب و انشاء را هم نزد او ياد مي‌گرفتم. ميانه‌ي ما هم بسيار خوب بود. در تمام طول عمر با چنين مدرس خوشرو، بي‌ادعا و سبك روحي برخورد نكرده بودم. طلبه‌ها اصولاً از مدرسين و ماموستاها خوششان نمي‌آيد. دوست دارند جز در هنگام درس خواندن، در هيچ زمان ديگري ماموستاها را نبينند و به بازي و شيطنت خود مشغول شوند. اما ماموستا كه حتي بسياري اوقات از شوخي‌هاي ما هم بي‌خبر نبود، خود را از ما بزرگ‌تر نمي­دانست و بعضاً در بازي‌هاي ما هم شركت مي‌جست. خدا خدا مي­كرديم شب‌هاي سه شنبه و جمعه نزد ما بيايد و در بازي‌هايمان شركت كند.
تنبلي، لباسي بود كه به تنم دوخته شده بود. تنبلي را از كودكي با خود آورده و تغييري هم نكرده بودم. تنها شانسي كه داشتم، هوش سرشارم بود كه تنبلي را جبران مي‌كرد. هر مطلبي كه مي‌شنيدم فوراًُ به خاطر مي‌سپردم. صد بيت از «الفييه» خوانده و مرور هم نكرده بودم. روزي ماموستا گفت: «آن را بخوان». گفتم: «غروب آن را مي‌خوانم». بعداز ظهر به كوه‌پايه‌هاي «وشتپه» رفتم و همه را از بر كردم. غروب كه شد همه‌ي ابيات را بي‌كم و كاست خواندم. گفت: «كاملاً مي دانم كه همه را امروز از بر كرده‌اي. به راستي از تو تنبل‌تر نديده‌ام».
ماموستا از نماز و تلقين ميت بسيار بيزار بود و هميشه مرا جهت اين كار روانه مي‌كرد. من هم از او بيزارتر بودم. روزي بك نفر مرده بود. خود را پنهان كردم و به سوي بند «وشتپه» رفتم. ديدم ماموستا دنبالم مي‌گردد. مرا ديد و گفت: روسياه مي دانم خود را از كار دزديده‌اي. برو نماز و تلقين آن پدر سگ را بخوان. ناگزير به گورستان رفتم. يك مرد با بيني گنده و بسيار بد خلق، كاغذي در دست داشت.

-قربان اين چيه؟
-پسرم اين تلقين است(ملا حضور نداشت)
- من هم ملا هستم و نماز و تلقين مي‌خوانم.
- روي كاغذ تلقين نوشته بود «ياعبدالله». گفتم : «اين چيه؟» چون دال عبدالله، هم زير داشت هم زبر.
- ها تو اين را نميداني؟ اگر ميت مرد باشد مي‌گويم: يا عبدَالله و اگر زن باشد مي‌گويم با عبدِالله.
- به روستا برگشتم و به ماموستا گفتم: «مژدگاني بده. آخوندي در ده زندگي مي‌كند كه به گرد پايش هم نمي‌رسيم. خلاص شديم». ماجرا را برايش تعريف كردم بسيار خوشش آمد.

زمستان «وشتپه» بسيار سرد بودو ما هم چوب اضافي براي سوزاندن نداشتيم. نزد ماموستا رفتيم. گفت: «هيزم براي كوره پيدا نمي‌شود. خودتان چاره‌اي بينديشيد». گفتم: «چاره‌اي نيست مگر هيزم دزدي». گفت: «بدزديد ايرادي ندارد». فتوا صادر شد و هيزم دزدي آغاز شد. دو نفر «سوخته» نزد ما زندگي مي­كردند به نام‌هاي «سيدحسن» و «قادر» كه غروب هيزم‌ها را نشان مي‌كردند و شب‌ها يكي از آنها با مشغول كردن سگ‌ها به خود، راه را براي دزديدن هيزم توسط ديگري مهيا مي‌ساخت. كار به جايي رسيد كه تمامي اهالي ده غروب‌ها در مسجد از هيزم دزدي سخن گفته و آن را كار شياطين واجنه مي‌دانستند از ماموستا مي‌خواستند دعايي جهت دفع اجنه بنويسد.
خانواده‌ي «علي­آقا ايلخاني» و همه‌ي طايفه‌ي «ايلخاني» مديران دلگرم «شيخ حسام‌الدين تويله» بودند و يكي از خلفاي تويله به نام «خليفه محمد» جهت بركت در آن جا زندگي مي‌كرد. از حق نگذريم انسان بسيار متكبر و گوشت تلخي بود. غروب يك روز كه «سيدحسن» از جمع آوري نان بر مي‌گشت گفت: «پسران! يك تخته چوب بزرگ روي ديوار خانه خليفه افتاده است. هيزم زمستان امسال ما را تأمين مي‌كند. اماآوردنش كار يك نفر و دو نفر نيست». شب­هنگام، شش نفري به سوي موضع رفتيم و تخته چوب را كشان كشان به حجره آورديم. سراسر شب هيزم شكستيم و هيزم‌ها را در يكي از حجره‌هاي خالي تل انبار كرديم. تازه مي‌خواسيتم بخوابيم كه خليفه از مسجد بيرون آمد و به همراه دو صوفي مستقيماً به سوي حجره آمدند. يكي از ما كه «ملا محمد» پسر «ملا علي حماميان» و برادرزاده‌ي ماموستا بود، گفت: «شما خود را به خواب بزنيد. خليفه ماجرا را فهميده و عصباني است. من به نرمي و با زبان خوش جواب مي‌دهم خدا كند كه راضي شده و شكايت نكند».
خليفه پيش از هر كاري وارد حجره خالي شد و هيزم‌هاي شكسته را ديد. سپس وارد مسجد شد و گفت:

-طلبه­ها ! شما خود را مسلمان و خدمتكارقرآن مي دانيد، اما هيزم مي‌دزديد. خجالت نمي‌كشيد؟

«ملا محمد» كه ما را به آرامش دعوت كرده بود سر از زير لحاف بيرون كشيد و درحالي كه خود را به خواب آلودگي زده بود گفت: «هي سگ ريش پدر سگ. كارت به جايي رسيده كه به طلبه‌ها تهمت دزدي مي‌زني؟ كاري نكن با اردنگي بيرونت كنم».
خليفه از ترس ساكت شد. و با صوفي هايش در حالي كه غرولند مي‌كردند از منزل خارج و به سوي خانه‌ي خوان رفت. از خوش شانسي ما، ماموستا در حياط مشغول گرفتن وضو بود و غرولند خليفه را مي‌شنيد.

-ها خليفه جان! چه خبر است؟
-بله طلبه هيات هيزم‌هايم را دزديده و هزار فحش و ناسزا نثارم كرده‌اند نزد «علي­آقا» مي‌روم. اگر حرمت «شيخ تويله» را نگاه دارد طلبه‌ها را تنبيه خواهد كرد.

ماموستا با زبان خوش از خليفه خواست كه اجازه دهد، خود طلبه‌ها را تنبيه كند. ماموستا و خليفه نزد ما آمدند و ماموستا پس از طعن و سرزنش فراوان و هزار سخن نامربوط گفت:

-«رو سياه‌ها! طلبه چگونه دزدي مي‌كند؟ آن هم از چنين مبارك مردي؟ همه‌ي شما را در اين زمستان سرد بيرون مي كنم و ... .» فحش و ناسزا و تهديد به جايي رسيد كه خليفه گفت: «قربان! من حلالشان كردم تو هم آنها را ببخش». خليفه رفت اما ماموستا همچنان فحش مي داد و سركوفت مي‌زد. گفتم: «قربان خودت فرمودي هيزم بدزديد اشكالي ندارد». ناگهان به خنده افتاد و گفت: «لابد اجنه­ي هيزم دزد هم خود شما بوديد. حتي به پوشال مردم هم رحم نكرديد؟ اما خدايي داغ خوبي بر دل خليفه‌ي پدر سگ گذاشتيد. حالا بخاري امروز را با هيزم خليفه روشن كنيد».

ديگر براي مردم آبادي هم روشن شده بود كه جن هيزم دزد هم از حجره‌ي طلبه‌ها ظهور كرده است. يك شب تابستاني دو ماموستا ميهمان ما بودند. يكي از آنها «ملا علي حماميان» و ديگري «ملا احمد سمه‌اي». در ايوان مسجد نشسته بوديم. «ملا علي» در مورد ادعيه و وفق و فوايد آنها سخن مي‌گفت. «ملا احمد» هم مي‌گفت: «همه خرافات و دروغ است». ملا علي مي‌گفت: «من وفق و فوايد چارگوشه‌ي تو خالي را مي دانم و مي‌توانم با آن هر كاري انجام دهم». ملا احمد گفت: «آخر ماموستا جان ! من دو سال درس وفق را نزد خودت خوانده‌ام و اين وفق را هم از خودت ياد گرفته‌ام». يكبار پس از حساب و كتاب بسيار نام يكي از ملايك از آن درآمد «بي موضه غي غي تا شانزه غيولائيليك» . آخر با وجود نام هايي چون علي، احمد، بايزيد و سواره، ملائكه‌اي با چنين نام طولاني وجود دارد. خيلي خنديديم و بحث تمام شد.
شبي ديگر در جمع خصوصي در ايوان مسجد باز هم بحث وفق و ادعيه داغ شد. ماموستا گفت: «مي‌گويند در هندوستان دعايي هست كه شخص همه را مي‌بيند و كسي او را نمي‌بيند. حتماً دروغ است». نخير راست است و من هم دعا را مي دانم.

-چگونه است ؟ نشانمان بده.

به ماموستا اشاره كردم. قادر را براي آوردن قند و چاي به خانه فرستادم تا اين سحر بزرگ را ببينيم. تا قادر بازگشت به آنها فهماندم كه هدفم چيست؟ ماموستا اصرار مي‌كرد دعا را بخوانم. مي‌گفتم: «اجنه‌ي صاحب ورد، شب در خواب، خفه‌ام مي‌كنند. همه اصرار مي­كردند و قادر از همه طالب‌تر . به ماموستا التماس مي‌كرد از من بخواهد دعا را بخوانم. سرانجام پس از اصرار فراوان به حاضران گفتم: «بايد با پسر نابالغي اين سحر را انجام دهم».
قادر با قسم و قرآن فراوان قسم مي‌خورد كه نابالغ است. پس از تا كردن و چهار گوشه كردن يك تكه كاغذ، آن را پر از شماره و حروف عربي كردم(ط ظ ص و 2 و3 و 7 ). قادر را بالاي مسجد‌بردم، قسمتي از كاغذ را پاره و زير بغلش گذاشتم:

-هيچكس ديگر تو را نمي‌بيند اما اگر صدايت درآيد متوجه مي­شوم كجا هستي. اگر اين تكه پارچه را بسوزانم ورد باطل و تو هم ظاهر مي‌شوي.

«قادر» وارد مجلس شد همه وانمود كردند كه او را نمي‌بينند. قادر براي حصول اطمينان كلاهي به دندان گرفت و شروع به مسخره بازي كرد. هيچكس توجهي به او نمي‌كرد. حاضران پرسيدند : «كجا رفت؟ چه بر سرش آمد؟ اي حقه باز كلك مي‌زني؟»
گفتم: «نمي‌توانيم او را با چشم ببينيم بگذاريد با دست و پا زدن تلاش كنيم صدايش را در آوريم». همه از جا بلند شديم و دور قادر را گرفتيم. اردنگي پشت اردنگي. با تمام قوا، قادر را كتك مي‌زديم اما بيچاره زبان از زبان نمي‌گشود و تنها ادا در مي‌آورد. يك لحظه احساس كردم يكي از روستائيان وارد مسجد شد . بلافاصله گوشه‌اي از پارچه را روي آتشدان گذاشتم. به مجرد آنكه دود از پارچه بلند شد گفتم: «نگاه كنيد قادر آنجاست». ديگر كار آن تابستان ما «دعاي غيب شدن» و «غيب شدن قادر» و حلواي اردنگي به التماس قادر خودش بود. يك روز در رودخانه‌ي «وشتپه» شنا مي‌كرديم. قادر را دوباره غيب كردم. داخل آب آنقدر اردنگي خورد كه صدايش درآمد و با گريه گفت:
«ماموستا به خاطر خدا به ملارحمان بگو دوباره ظاهرم كند. ماتحتم درد مي‌كند».

-هي هي . اينكه صداي خودش است دوباره كتكش بزنيد.

موضوع غيب شدن در آبادي پيچيده و مردان را ترسانده بود كه مبادا خود را غيب كنم و نزد زنان ودختران آنها بروم. ناگزير پس از مدتي دعاي غيب شدن نيز به فراموشي سپرده شد.
جالب اينجاست كه چند سال بعد، روزي در مهاباد وارد مسجدي شدم كه مملو از جمعيت بود. سئوال كردم پاسخ دادند: «ملايي اجازه مي‌گيرد و شيريني­خوران اوست». وارد صحن شدم ديدم قادر است و رداي آخوندي بر تن كرده است. در حال خواندن اجازه‌نامه‌اش هستند و شكر خدا به مقام آخوندي رسيده است. رفتم و در كنارش نشسته تبريك گفتم. گفت: «ماموستا به خاطر خدا دعاي غيب شدن را به من ياد بده.» گفتم: «اجنه راضي نسيتند بگذار پير شوي آنگاه يادت خواهم داد».
در «وشتپه» مجبور بوديم آب از يك چاه بسيار گود برداريم. يكبار هنگام كشيدن آب با سطل و ريسمان، كمرم به شدت در گرفت. شكسته بند آبادي، كمرم را جا آورد و مجبور شدم چند روزي در بستر استراحت كنم. سيد عبدالله ديوانه مسلكي در آبادي بود كه بسيار مسخره بازي در مي‌آورد. با دختري از اهالي وشتپه ازدواج كرد. به حجره آمد و از من خواست دختر را برايش عقد كنم. گفتم: «حق عقد را نياورده‌اي». سوگند خورد كه پس از مراسم عقد، از بوكان دو كله قند و يك توپ پارچه‌ي كتان براي سربند به عنوان هديه خواهد آورد. گفتم: «خود داني حتماً در جريان هستي كه اگر دروغ بگويي بسته مي‌شوي». خلاصه به وعده‌اش عمل نكرد و به خيال اينكه سرمان كلاه گذاشته است همواره مسخره‌مان مي‌‌كرد. شب دامادي واقعاً ناتوان شد و چند نفر را به دنبالمان فرستاد. جواب نداديم. از خوان خواست پادرمياني كند. به دنبالمان فرستاد و گفت: « من پنج كله قند و دو توپ پارچه مي‌دهم بندش را باز كنيد». به حجره بازگشتم و ساعاتي بعد خبر دادم كه باز شده است. گره از كار داماد گشوده شد و به مراد خود رسيد. باور كنيد كاري نكرده بوديم فقط ترسيده بود و هراس در دلش افتاده بود.
يك روزعيد به همراه ماموستا به منزل «علي­آقا» رفتيم كه آدم درس ناخوانده‌اي بود، اما زبان فارسي مي‌دانست. از طلبه‌ها پرسيد: «معناي فلان واژه به فارسي چيست؟ بهمان واژه چه معنايي دارد؟» و . . . ترجمه­ي بيتي از اشعار سعدي را از او پرسيدم كه مي‌گويد:

شما نديده‌ايد. من در شيراز ديدم كه گل روي گنبد مي‌گذارند. ترجمه كردن گفتم: ندانستي، گنبد به پياله‌مي‌گويند اما كجا؟ در برهان قاطع
-خودت ديده اي؟
- بلي
- برويد برهان قاطع بياوريد. . . .

اين بله گفتن دروغ بود و چنين چيزي نديده بودم. از ملا قادر شنيده بودم كه فارسي دان بسيار خوبي بود. معناي گنبد را نگاه كرديم اما معادلي به نام «پياله» نبود كه نبود. عرق شرم تمام وجودم را فرا گرفت. آخر سر به اجماع رسيديم كه گنبد به معناي «پياله» آمده است. اگر چه سخن من به كرسي نشست اما پس از چهل و شش سال، هر وقت آن موضوع را به خاطر مي‌آورم شرمنده مي‌شوم. . . . آخر چرا دروغ؟
مثلاً مي‌گفتم ملا قادر اينگونه گفته است چه مي‌شد؟ اما چنان درسي گرفتم كه تا ابد تنبيه شدم. كسان بسيار ديگري را نيز ديده‌ام كه موضوع، اتفاق يا خاطره­ي كس ديگري را به خود منتسب مي‌كنند اما خوبي آنها اين است كه اگر دروغشان آشكار شود شرم و ابايي ندارند. . . .
از «وشتپه» به خانه رفت وآمد مي‌كردم. در يكي از اين سفرها، خداوند برادر ديگري به خانواده عطا كرد كه نام او را «صادق» گذاشته بودند. يكبار ديگر كه به «وشتپه» رفتم پدر، كه ناخوش احوال بود مرا نزد «دكتر يوناتان» دوست قديمي خود فرستاد. تا به مهاباد رفتم و داروهايش را با خود آوردم آخرين نفس‌هاي زندگيش را مي كشيد. سرانجام بدرود حيات گفت و من تنها و يتيم ماندم.
با مرگ پدر، دوره‌ي كودكيم تمام و دوره‌ي ديگري از زندگيم آغاز شد. باز هم بد نمي‌دانم گوشه‌هاي ديگري از دوران كودكي خود را باز گو كنم:
زندگي طلبگي به راستي زندگي عجيب و غريب و شگفت انگيزي است. اگر جمعي هم زبان و هم ميهن را يك ملت مي‌دانند به باور من طلبه‌ها نيز تا ملا نشده‌اند، يك ملت مستقل هستند. ملاهايي مانند پدر من، هميشه آرزو دارند فرزندان، جاي آنها را بگيرند اما هستند كساني هم كه به خاطر علاقه به دين و مذهب، آرزو مي‌كنند فرزندانشان ملا شوند. بسياري از طلبه‌ها يا فرزندان بيوه‌ها و يا پسران كشاورزان فقير هستند. طلبه‌ها پس از پذيرش، زندگي خود را از حجره‌ها آغاز و براي تأمين معاش، بايد از خانه‌هاي محله، روستا يا شهر نان گدايي كنند.
اگر كمك‌هاي پولي به آنها بشود، صرف پوشاك و روغن و پنير و كشك و توتون مي كنند و مردم نيز از زكات، سهم آنها را مي‌پردازند.
اما درس خواندن آنها چگونه است؟ از صدها سال پيش، كتبي چند باب شده است كه تغيير چنداني در آن‌ها به وجود نيامده است بنابراين قرنهاست كه برنامه‌ي درسي دچار هيچگونه تحولي نشده است. تدريس هم توسط استاداني صورت مي‌گيرد كه خود، زماني درس خوانده‌ي همين حجره‌ها با همين كتاب‌ها بوده‌اند. نه طلبه مي‌داند چه چيز مي‌خواند و نه ماموستا مي‌داند چه مي‌گويد. از صد طلبه تنها يك يا دو نفر سرانجام از هفت خوان رستم گذشته و به ملاهاي باسوادي تبديل مي‌شوند. بقيه هم از همان ابتداي راه جا مانده و به جايي نخواهند رسيد و بدون پذيرش نظم و ترتيب آزمون سه ماهه و شش ماهه و سالانه، همچنان تنبل و نازيرك، ايام مي‌گذرانند.
طلبه‌ها بسياري اوقات مشغول چشم چراني با دختران و حركات مسخره و سخنان زننده هستند. بسياري از آنها ژنده پوش ، فقير و نامرتب هستند. غذايشان اكثراً نان ارزان و جو يا طعامي است كه مردم برايشان مي‌‌فرستند. باآن همه فلاكتي كه حاكم بر زندگي آنهاست زندگي را به بيعاري مي‌گذرانند و شب‌هاي سه شنبه و جمعه با جمع شدن دور يكديگر بزم مي‌گيرند و مسخرگي مي‌كنند. كمتر طلبه‌اي ديده‌ام كه به مسائل ديني توجه كند. همه‌ي آنها نسبت به شيخ جماعت، بدبين و بي‌عقيده‌اند و مسايلي را به باد استهزا مي‌گيرند كه نزد مردم عادي گناهي بس بزرگ محسوب مي‌شود.
قصيده‌ي «بوريه» كه عربي است و در مدح پيامبر و براي رفع بلا و بركت سروده شده است توسط يك طلبه‌ي ناشناس برگردانده شده و به صورت ابياتي طنز توسط چند طلبه در «پسوه» به نام قصيده «بطينه» خوانده مي‌شد. اين چند بيت از قصيده به يادم مانده است:
طلبه‌ها خوب بدانيد مژدگاني‌تان دهم
بوي ضيافتي چرب و نرم مي‌آيد. . .
(زيافه‌تيكي چاكي برانن مزگينيه كو ده‌ده‌مي
زيافه‌تيكي زور چه‌ور بون دي به ده‌ستي شه‌مي
هه‌ر چيشتيكي سور چوه ساواره ليي دور كه‌وه
شه‌و وروژي حازره له حوجره وه‌ختي جه‌مي
ئه‌سته عفير وللاهي من ساوار و الماشينه
ئه‌گر رله‌برسان بمرم شه‌رته ده‌مي ناكه‌مي
ئه‌فه‌ريم مام بابه‌كر ئه‌توي تايفه‌ي سه‌كر
زيافه‌تت وه‌ك شه‌كر ده‌ليي ني ئه‌وجاركه‌مي)
يك نفر طلبه خوش صدا ابيات را با صداي بلند مي خواند و ديگران سربند شعر را تكرار مي‌كردند: بريز پركن و حسابي شكمت را سير كن.
خوب لقمه بگير،‌خوب قورت بده تا شكمت پر شود
(ده‌يتي كه ليي كه به چاكي پارواني لي بكه
لولي ده، قووتي به‌تازگت ده جه‌مي)
يا تقليد و اداي تكيه و ذكر درويشان در مي‌آوردند و شبها پس از خاموش كردن چراغ و حلقه زدن دور يكديگر از واژگان طنز ديگري به جاي اوراد ذكر استفاده مي كردند. يا اينكه اداي قرآن خواندن و تكبير ايام عيد را در مي‌آوردند. مثلاً از اين عبارات استفاده مي‌كردند: «وه‌شاوه‌له يه و با يزاوي يه وه‌قارنه‌يه و گه‌لوان. «پس از خواندن چند جمله از اين چرنديات، مستمعين مي‌گفتند: «پلاوبنكر، پلاو بنكر، پلاو بنكر، لا باميه ته له نا ئيلا شله قاورمه، پلاو بنكر به له‌حم و شه‌حمه‌و».
گويا يكبار چند طلبه دور يكديگر جمع شده و آنقدر اراجيف مي‌بافند كه كار به ملايكه نيز مي‌رسد. پس از حرف و گفت و گوي بسيار، يكي از آنها مي‌گويد: «مثل اينكه خداوند، يك گوسفند چاق و چله براي ابراهيم فرستاد تا شان نزولي بر اين آيه درست كند: «وفديناه بذبح عظيم». اما جداي از اين مسخرگي‌ها در نماز و روزه بسيار منظم بودند. برخي ها در نماز صبح تنبلي مي‌كردند اما در قضاي نماز گذشته نيز تعجيل مي‌كردند. از دامن ناپاكي و زنا به دور بودند. دختر بازي مي‌كردند. اما از دست بازي و دست درازي پرهيز مي‌كردند. در چند سالي كه طلبه بودم هرگز نشيندم طلبه‌اي زنا كرده يا مرتكب فعل حرامي شده باشد. ايمان آنها به خداوند قرآن و پيامبر بسيار محكم بود. من هم كه سالها طلبه بوده و بخشي از عمر خود را با آن گذرانده بودم طبيعي است كه بخشي از خلق و خوي آن را با خود داشته باشم.
زماني كه در «وهشتپه» بودم شب پانزدهم شعبان كه عيد برات است پس از خواندن سوره‌ي ياسين دعاي برات را خوانديم. اسعد در مراسم شركت نكرد. گفت: «شما با خواندن دعا بجاي زياد شدن روزي، از رزق و روزي و بي‌بهره مي‌شويد. من اين را تجربه كرده‌ام.» به حرفش گوش نكرديم و حتي عصباني شديم. پيش از اين اگر صبحانه حداقل كمي ماست يا مقداري شير مي­خورديم صبح آن روز، حتي نان گندم هم دست نداد. تنها دو سه تكه نان جو كهنه داشتيم كه خورديم. اسعد باخنده گفت: «ها نگفتم؟!» و ما را هم پشيمان كرد. پرسيديم: «چاره‌ي درد چيست؟» گفت: «برخيزيد». و با اردنگي به جان سفره‌ي نان افتاديم تا خسته شديم. چند دقيقه­اي نگذشت كه زني با يك سطل ماست و چند نان گندم تازه نزد ماآمد و گفت: «بفرمائيد طلبه‌ها نذر كرده بودم. نذرم برآورده شده است».
در وشتپه يكي از طلبه‌ها كه سيگاري بود، چند نفس هم به من مي‌داد. چشم كه باز كردم سيگاري شده بودم. خلاصه در سايه‌ي دوست ناباب به اين مصيبت گرفتار آمدم و اكنون هم پس از چند بار ترك سيگار در طول اين سالها نتوانسته‌ام خود را از شرّ اين بلا برهانم.
مردم مي‌گفتند كارخانه‌ي قند مياندوآب مكاني بسيار زيبا و جالب توجه است. با يك طلبه‌ي ديگر از يك كشاروز خواستيم كه ما را به آنجا ببرد. گفت: «همراهم چغندر بار كنيد». از بامداد تا غروب، چغندر بار كاميون كرديم. شب هنگام سوار شديم و صبح زود به كارخانه رسيديم. تازه متوجه شديم كه گرسنه‌ايم و يك پاپاسي هم در جيب نداريم. اجازه‌ي ورود به كارخانه را ندادند. بايد منتظر هم مي‌مانديم تا به روستا برگرديم. به كنار رودخانه رفتيم و شنا كرديم. گرسنه‌تر شديم. بعدازظهر به ديواري لم داده بوديم كه ملايي از كنارمان عبور كرد. مرا شناخت. به ما غذا داد و كارخانه را هم نشانمان داد.
از جا پريد:

-بسم‌ا اين چيه؟
- مادر جان اجنه نيستم طلبه‌ام.
- جلو تنور خودم را خشك كردم.

هفده ساله بودم كه پدرم مرد. هيچوقت به اين فكر نكرده بودم كه روزي پدرم بميرد و بيكس و يتيم ‌بمانم. گيج شده بودم. توان حركت نداشتم و اشك در چشمانم خشك شده بود. چشمانم سياهي مي‌رفت و غمي بزرگ وجودم را فرا گرفته بود.
طبق وصيت خودش، او را به خانقاه برده و در كنار مادرم به خاك سپرديم. به خانه برگشتم. بچه‌ها گريه مي‌كردند. خواهرم به برادرم مي‌گفت: «غصه نخور. داداش جاي پدرمان است». اين جمله شوك تمامي بر وجودم بود. گريستم اما چه گريه كردني! همسايه و فاميل براي گفتن تسليت آمدند و رفتند. در ميان آنها بودند كساني كه چشم طمع به چند قطعه زمين كشاورزي پدرم دوخته بودند. برخي گفتند: «بدون پدرتان ديگر نمي توانيد زندگي كنيد از گرسنگي مي‌ميريد». من هم فكر مي كردم انسان چگونه از گرسنگي مي‌ميرد؟ اما برايم حل نمي‌شد.
در كمال نوميدي به «وشتپه» رفتم و اسباب و وسايل را جمع‌آوري و فكر ادامه طلبگي را از سر بيرون كردم. خدايا چكار كنم؟ تا امروز نه كاسبي كرده ام و نه مي دانم چگونه است از شخم زدن هم كه چيزي سر در نمي‌آورم. دوبرادر كوچك و يك خواهر و مادر نيز كه بايد زندگي‌شان را تأمين كنم. پدر هم هنگام مرگ سصيد تومان بدهي برايمان جا گذاشته است. تنها دارايي ما علاوه بر زمين، يك گاو لاغر مسلول است كه از روي تمسخر نامش را «شمقار» گذاشته‌ايم. اگر بدانيد ارزش ده مرغ يا پنج بره يك تومان است آنگاه متوجه خواهيد شد كه سيصد تومان چه رقم بزرگي بود.
اما نااميدي زياد طول نكشيد و من سرانجام تصميم گرفتم كار كنم تا بي‌روزي نمانيم. قابلمه­ي بزرگ زنجيرداري كه براي جشن هفتمين روز تولدم تهيه شده و از آن هنگام بيكار مانده بود را به بهايي چند فروخته و دستمايه كردم. گوسفند و بز مي‌خريدم و در بازار «خورگه» و «قباخكندي» مي فروختم. مدتي چوبداري مي‌كردم چنان كاربلد شده بودم كه مردان ده براي راهنمايي و مشورت نزد من مي‌آمدند. وضعيت مالي كمي بهبود يافته بود اما سايه‌ي فقر هنوز بر سرمان سنگيني مي­كرد. شب‌هاي زمستان تا صبح در مسجد جوراب­بازي مي‌كردم، روشنايي‌مان هم تنها يك چراغ فتيله‌اي بود. هر وقت انگشت توي دماغم مي‌كردم انگشتم سياه مي‌شد. زمستان بسيار سختي بر ما گذشت. با نان خشك، روزگار مي گذرانديم.
اما مطالعاتم چگونه بود؟ در سايه‌ي از بر كردن كتاب­هاي فقهي، چند واژه‌اي عربي ياد گرفته بودم اما من هم مانند همه‌ي «ملا»هاي كرد، به دور از مطالعه‌ي كتب جديد عربي، در امور شرعي نيز مطالبي از «فتح القريب» و «منهاج» ياد گرفته بودم. «ملا عبدالرحمن» نزد مردم نامي آشنا شده بود.
اما فارسيم بد نبود. گلستان و بوستان و يوسف و زليخاي جامي و تاريخ نادري را خوانده بودم و مي توانستم به زبان فارسي بخوانم و بنويسم. دوازده سال از زندگي رادر مكتبخانه و حجره گذرانده بودم اما چيز زيادي ياد نگرفته بودم. تازه افسوس مي‌خوردم.
شروع به مطالعه و كتاب خواندن كردم. شب‌ها چراغ نفتي را پيش خود گذارده كتاب مي‌خواندم، از هر دري سخني: از امير ارسلان رومي تا شيرويه و سيمين عذار وفلك ناز تا خمسه‌ي نظامي و مثنوي و حافظ و شاهنامه و . . . بسياري از شبها چنان غرق مطالعه بودم كه متوجه سپري شدن شب و طلوع آفتاب نمي‌شدم. پس از آن مدت، بدون آنكه خود بدانم فارسي بلد خوبي از كار درآمده بودم.
نقد و اقساط، دو گاو به بهاي سي تومان خريدم. با مردي شريك شدم و زمين كشاورزي را توتون و گندم و هندوانه كاشتم. هنگام درو، شريكم دودره بازي درآورد و گفت: «من توتون و هندوانه را نمي‌خواهم». ناگزير توتون پروري هم ياد گرفتيم. پاييز توتون را به شهر بردم و چهل و پنج تومان فروختم. بدهي گاوها را پرداخته و براي بچه‌ها پوشاك خريدم. كاسبي به مذاقم خوش آمده بود. به تدريج گوسفند و ماديان خريدم و وضع ماديم رو به بهبود گذاشت. اما مشكلات ديگري از راه رسيد. صادق تنها هشت ماه سن داشت كه مادرش با مرد ديگري ازدواج كرد و ما را ترك كرد. خواهرم هنوز بچه بود. ناگزير از زنان روستا كمك گرفتيم. آنها هم علاوه بر حق خود، چيزي كش مي‌رفتند.
گفتند: «چاره تنها اين است كه همسري اختيار كني كه هم مراقب خانه و هم مواظب بچه‌ها باشد. به فكر ازدواج افتادم. هر جا از دختري اسم برده مي‌شد آنجا رفته دختر را مي‌ديدم. يا من خوشم نمي‌آمد و يا آنها راضي نمي‌شدند. روزي كه همراه يك كاروان به بوكان مي‌رفتم، در راه، دختري ديدم كه به زيارت قبر پدرش مي‌رفت. به دلم نشست. او هم بي‌ميل نبود. مدتي طول نكشيد كه با دوستان خود براي تفرج به «ترغه» آمد و اتفاقاً ماديانش را در حياط خانه‌ي ما گذاشت. در ترغه ميهمان يك حافظ بود. حافظ را واسطه كردم و خود به همراه يك نفر ديگر به خواستگاري نزد پدرش رفتيم.
پدرش گفت:

-در گهواره به عقد كس ديگري در آمده است يابد با او ازدواج كند اما نظر، نظر خودش است. اجازه بده با خودش مشورت كنم.

مشورت با دختر به نفع من بود. اين بار سؤال كرد:
-ثروتمندي؟ به خانه‌ات سر مي‌زنم ببينم چه داري؟

گفتم: «باشد. فردا بياييد . من هم در اين فاصله مي‌روم و با قرض گرفتن فرش و گاو گوسفند از مردم، خانه را آبادان مي‌كنم و ادعا مي‌كنم كه ثروتمندم. تو اگر دخترت را به ثروت مي‌دهي فردا اگر فقير شوم بايد طلاقش را بگيري. شريك زندگي من بايد در عروسي و عزا يار و همراه من باشد».
مرد لبخندي زد و سري به نشانه‌ي تأييد تكان داد. مهريه‌ي دختر صد تومان تعيين و به عقد نكاحم در آمد. اما تنها همسر نبود، رحمت خداوند بود. هر چند پدرش را چته و دزد و نا اهل مي‌دانستند اوبالعكس بسيار مهربان، خوش خلق، و با صبر و حوصله و بسيار فهميده و كاردان بود. از هر كشاورزي بيشتر كشاورزي مي دانست. كدبانوئي كم نظير بود. با وجود او آرامش بسياري پيدا كردم. هم به امور منزل مي‌رسيد و هم امورات كشاورزي را پيش مي‌برد. بسيار خوش‌رو و خوش مشرب بود. دوستانم مي‌گفتند: «خدا كند روزي كه ميهمان منزل تو هستيم تو در خانه نباشي چون «سيده عايشه» از خودت بيشتر به ما حرمت مي‌گذارد». از دختر «سيد قادر بغده» داغي صاحب پسري شدم كه پس از پنج روز مرد. پيرزنهاي روستا مي‌گفتند: «آل او را با خود برده است. ...» يكبار ديگر حامله شد. در اين فاصله، تيفوئيد گرفتم. در حالي كه همه دوري مي‌گرفتند او به بهترين وجه از من مراقبت مي‌كرد. من بهبود يافتم اما طولي نكشيد كه همسرم نيز مبتلا شد و پس از نه روز بيماري و انداختن جنين، فوت شد. دوباره بيكس و و تنها ماندم. زمانه بار ديگر از در ناسازگاري با من در آمده بود. در قصيده­ي طولاني «به سوي مكريان» اين موضوع را آورده­ام زندگي ما در «ترغه» پرفراز و نشيب و تلخ وشيرين بود. يادم مي‌آيد زمستان يك سال، تا بهار چيزي براي خوردن نداشتيم و قوت ما تنها نان خشك بود. يك سال هم كه قند گران شده بود چند ماه چاي را با كشمش و نقل مي خورديم اما بعدها با تلاش بسيار، موقعيت تقريباً مناسبي در روستا پيدا كرده بوديم.
خودم به برادرانم درس مي دادم اما ايجاد شوق درس خواندن در يك كودك به تنهايي بدون حضور هم شاگردي در كلاس درس بسيار دشوار است. برادرانم امانتي پدرم بودند و هرگونه كوتاهي در حق آنها خيانت در امانت بود. براي من بسيار سخت بود كه دست از زندگي روستائي كشيده و به سوي شهر بروم. واقعاً از كار و كاسبي در شهر چيزي نمي‌دانستم. سرانجام تصميم قطعي خود را گرفتم. تمام وسايل زندگي را نقد كردم و به بوكان آمدم. خانه‌ي كهن و كوچكي در بالاي مسجد و روبروي حوضخانه بوكان از قرار ماهي سه تومان اجاره گرفتم. پس از مدتي همان خانه را كه يك حياط و يك هال بايك اتاق خواب بود به مبلغ هفتصد تومان خريدم و خانه‌ي مهاباد را هم هشتصد تومان فروختم.
حال تا به بوكان برسم و احوالات خود را در آن­جا تعريف كنم اجازه دهيد در مورد اشخاصي كه تا آن مدت وارد زندگيم شدند و هرگز فراموش نمي‌شوند مطالبي چند بگويم:

1-سيد رشيد خانقاه: پير مردي بلند بالا با ريش دراز و پهن كه از دوران طلبگي يار نزديك «حريق» شاعر بود. پدرم از دوستان بسيار نزديك «حريق» و «سيد رشيد» بود. سيد رشيد ازدواج نكرده و سال‌هاي سال در خانقاه، ترك دنيا كرده بود. حجره اي داشت و سماورش هميشه مي­جوشيد. حافظ كل قرآن بود و تمام معني و جزئيات آن را مي دانست. با صدايي بسيار دلنشين قرآن مي‌خواند. به زبان كردي و فارسي اشعار زيبا مي‌سرود و در زمره‌ي ملاهاي بسيار خوب بود. مجلسش چنان گرم و آنچنان خوش سخن بود كه هر كس يكبار سيد را مي ديد هرگز از ياد نمي‌برد. من زماني اشعار و يادداشت هاي او را كه بسيار ارزشمند بود جمع‌آوري كردم اما متأسفانه همه‌ي آنها از بين رفتند. دو غزل، يكي كردي و يكي فارسي سروده بود كه از هر يك، تنها يك يا دو بيت را به خاطر مي‌آورم:

يكي صد گشته داغ دل از آن رو
كه الف بايش دو خال دارد
در غزل كردي هم اين چنين آمده بود:


له چاوم داي و چاوم پر له ئاوه
به چشمانت زدم و چشم پر آب است



وره ئه‌ي گولبني نيراوم ئه‌مشه‌و
ج

بيا اي گلبن سيرابم مشب



ره‌قيب زاني كوي نيگارم



رقيبم دانست كه غريب كوي نگارم



وه‌كو سگ بويه ده‌وري داوم ئه‌مشه‌و
جج

به همين خاطر امشب چون سگ دوره‌ام كرده است
ج


يكبار يكي از رعايا «قرني آقا مامش» به نام «يوسف» كه به خاطر اختلاف مالي با «يعقوب» نامي اخراج شده بود از سيد مي‌خواهد نامه‌اي نوشته و مانع از اخراج او شود. يوسف پس از چند روز بازگشته مي گويد: آقا نامه‌ي تو را پاره كرد و گفت: صوفي‌هاي خانقاه، مانع آقايي من مي‌شوند. سيد رشيد هم كه تخلص «چاوش» يا «شهيد» داشت در پاسخ مي‌نويسد:


زاهيره‌ن فه‌رموو‌ته‌من سردارم و خاوه‌ن به‌شم
معناي كلي اين دو بيت هجو قرني آقا مامش و مسخره كردن مقام و موقعيت او است
گيرودارم پي ده‌وي چون شيره كولله‌ي مامه‌شم
ده‌ست له يوسف به‌رمه‌ده بو خه‌رگه‌لي يا قووبيان
به رده‌ده‌ي به گونم، چكيرم پي ده‌پي من چاوه‌شم


خوشبخت كسي بود كه د رمجلس كاك سيد حاضر مي‌شد. من اگر چه سن و سالي نداشتم اما چون سيد علاقه‌اي فراوان به پدرم داشت غالباً اجازه مي داد به حضور او بروم و از فرمايشات او استفاده كنم. علاوه بر سخنان نغز و دلچسپ كه هنوز هم ورد زبان هاست رباعيات و تك بيتي‌هاي زيبايي هم دارد كه بسيار پر مغز و جالب است.

2-حاج ملارحمان شرفكندي: ملايي قد بلند با ريشي چهار پنجه‌اي كه بين پنجاه و شصت سال سن داشت. هر وقت از اشرفكند به خانقاه مي‌آمد چنان مورد استقبال قرار مي‌گرفت كه همه دور او جمع شده و از سخناش لذتا مي‌بردند. بسيار خوش صحبت و شيرين گفتار و تكيه كلام او «وه‌نه‌كي بابه‌لي» بود.

يك روز چند نفري دورش جمع شده بوديم. يك صوفي ريش پهن گردن كلفت خود را از ميان جمع به حاج ملا رساند و گفت: حاجي ماموستا آيا بستن شال از نظر شرعي خير وبركت زياد دارد ؟
فرمود: وه‌نه‌كي بابه‌لي آره والله شال بسيار خوب است از وقتي كه شال مي‌بندم آرامش پيدا كرده‌ام‌قبلاً مي‌گفتند: فلانم به فلانش اما حالا مي‌گويند فلانم به شالش.
حاجي بابا شيخ تورجان از شاه ايران عصاي جواهر نشان به عنوان خلعت دريافت كرده بود يكبار از خانه‌اش دزدي شده بود. در زنبيل بودم كه حاجي ملا آمد. سيد محمد زنبيلي سؤال كرد:

-از كجا تشريف آورده‌ايد؟
- از تورجان ، نزد حاج باباشيخ عمويت بودم
- معلوم شد از خانه‌اش چه دزديده بودند؟
- وه‌نه‌كي بابه‌لي از او دزديه‌اند.

يكبار در روستاي عيش اباد بودم. حاجي ملا آمد. در گرماگرم گفتگوها مصطفي بيگ آقاي عيش آباد كابي به نام شمس المعارف كبري آورد و گفت: ادعيه و وفق بسياري در اين كتاب هست.
حاجي ملا گفت: اي بابا همه‌ي اين ها كذب است و من باوري به سحر و جادو ندارم.
آقا گفت: شما ديگر چرا؟ اگر عالمي مثل شما اين سخن بر زبان براند واي به حال يك امي بي‌سواد.
من دعايي در اين كتاب پيدا كرده‌ام كه اگر الآن آن را روي ديوار بنويسم و سپس با چوبي آن را سوراخ كنم ا زان هر چه بخواهم عسل بيرون مي‌زند.
حاجي ملا فرمود: «وه‌نه‌كي بابه‌لي!» بسيار آسان است احتمالاً آن سوي ديوار سوراخ فاضلاب باشد. . . . يكبار حاجي ملا در گوشه‌‌ي ديوار مسجد شرفكند نشسته بود و چند نفر دور و بر او را گرفته بودند. مردي از آنجا مي‌گذشت و مرتباً غرولند مي‌كرد.
حاجي ملا پرسيد: چه شده است
گفت: حاجي ماموستا ولم كن سعيد مام حمدي به پدر سگ به من بدهكار است. گوزي ده شاهي اهميت نمي دهند.
حاجي ملا گفت: وه‌نه‌كي بابه‌لي اگر خيلي پولت را لازم داري يازده شاهي بده.
يكبار حاجي ملا با سيد مينه نامي به سوي خانقاه مي‌آيند. بادي از او خارج مي‌شود اما مي‌بيند كه حاجي نه توجهي مي‌كند و نه اهميت داد. خود را به نشنيدن زده بود. مدتي بدون آنكه سخني رد و بدل شود به حركت ادامه مي دهند. سيد مي‌گويد: حاجي ماموستا چگونه است كه فرمايشي نمي‌فرمايد؟
حاجي ملا مي‌گويد: بابه‌لي ! چند دقيقه است كه به خودم فشار مي‌آورم اما چه كنم ؟ بدبختانه نمي توانم مانند فرمايش تو چيزي از خود در كنم.
ملايي ثروتمند و مالك ده به نام ملا كريم گل كه گفته مي‌شد نزول خوار است مرده بود و توسط خانواده‌اش به خانقاه آورده شده بود. اقوام و خويشاوندان و پسر ملاي متوفي در حجره‌ي محمد بودند. حاجي ملا هم آنجا بود. پسر مرد متوفي عبادي نيمدار و كهنه‌اي نزد شيخ محمد آورد و گفت پدرم وصيت كرده است كه شما ايم جامه را به تن كنيد. شيخ محمد كه اموال متوفي را حرام مي دانست گفت: من پيرم و نمي توانم ا ين عباي سنگين را بر دوش اندازم. پسر و فرزندانش اصرار كردند كه نبايد وصيت پدر اجابت نشود. شيخ محمد فرمود: خب حاجي ملا مال تو به و حاجي ملا گفت: قربان قديمي‌ها گفته‌اند ميراث خر متعلق به گفتار است مال من قبول. همه و حتي خانواده‌ي متوفي نيز اين سخن نغز را پسنديدند.
نمونه‌هايي از كلام زيبا و شيرين حاجي ملا را تعريف كردم. شايد علاءالدين سجادي ديگري در كتابي چون رشته‌ي مرواريد شرح او تواند گفت.

3-ماموستا فوزي: آخوندي اهل «عبابيل» شهرزور بود. شيخ محمود پس از كشته شدن عرفانافندي خواسته بود وي را كه شاگرد عرفان بود به عنوان مشاور برگزيند كه فوزي با هراس از پذيرش اين مسئوليت، آواره‌ي اينجا و آنجا شده بود مدتي در منطقه‌ي كلهر نشين ملا بوده است سپس به مكريان آمده و در روستاي ناجي كند زندگي كرده است. دانشمندي بزرگ شاعري گران مايه و خلاصه به تمام معنا نكته دان بود. راهنمايي و نصايح او انديشه ي كرد باوري را در ذهن بسياري از جوانان افكند و به او تحريض هيمن شاعر شد.

پس از مرگ پدرم، از كنار گذاردن طلبگي توسط من تأسف بسيار خورد و هميشه مي‌گفت: واقعاً حيف است كه تو درس نخواني.
ما در «ترغه» خانواده‌ي ملاي ناتواني بوديم. ارج و قرب پدرم نزد مردم بسيار زياد بود. او ثروتمند هم بود. تا هنگامي كه جنگ آغاز نشده بود و امنيه حضور داشتند ما هم زندگي آرامي داشتيم اما پس از مرگ پدر و با آمدن انگليس و روس و آمريكا به ايران حكومت ايران هم به هم ريخت و منطقه‌ي ما به چنگ خوانها افتاد. دوراني بود كه ماهي بزرگ،‌ماهي كوچك را قورت مي داد. اگر چه ثبت و صدور اسناد براي املاك و اراضي پيش از جنگ باب شده بود اما كو «ميرزاهاي» قدري كه بتوانند از پس ثبت آنها برآيند و قباله بنويسند.
من نيز با استفاده از فرصت موجود، قباله‌كهنه‌اي پيدا كرده و متن آن را روان كرده بودم تنها كافي بود اسامي خريدار و فروشنده نوع ملك و متراژ آن را تغيير مي‌دادم تا يك قباله نامه‌ي جديد اماده مي‌شد. با اين ترفند، موقعيت من بهبود پيدا كرد. حاجي بايز آقا و پسرانش كه نخستين امراي منطقه بودند كليه‌ي امور قباله‌نويسي خود را به من سپردند. اين موقعيت، هم براي من درآمدي داشت و هم امنيت مالي مناسبي برايم ايجاد كرد. يكبار «رشيد آقا نوبار» يك بار پسر علي آقا و يكبار حسين آقا تاجر مي خواستند دو سه قطعه زميني كه داشتم را غصب كنند اما خانواده‌ي حاجي بايز با حمايت از قباله نويس خود، مانع از خسران من شدند. در ترغه خدمتكاري داشتم كه به روستاي ديگري كوچ كرده و مزرعه‌اي براي خود دست و پا كرده بود. شبي در فصل درو، محصولاتش به سرقت برده شد و او هم مرا تا وانبار شناخته بود.
يك روز از آب آسياب در معيت يكي از دوستانم با بار آرد به «ترغه» باز مي‌گشتيم كه در مسير خود خود از آن روستا گذشتيم كه آن رعيت با ديدن ما فرياد زد: بياييد انتقام مرا بگيريد.
خوان روستا و يكي از نوكران او با اسلحه به طرف ما آمدند:

-لخت شويد و الا كشته مي‌شويد.

خوان با قنداق تفنگ به جان همراهم افتاد. تفنگ را از دستش گرفتم و با كشيدن چخماخ او را تهديد به مرگ كردم. تسليم شد و بار زا تا نزديك «ترغه» برديم. در انجا تفنگ را تحويلش دادم كه آبرويش نرود. با اين حال به شكايت نزد احمد آقا حاج بايز آقا رفتم كه او هم در پي بهانه‌اي بود تا خوان را تنبيه كند. فكر مي‌كنم يك رأس اسب به عنوان هديه گرفت.
بسيار خوشبخت بودم كه در آمد و رفت به منزل احمد آقا در «قره‌گويز» با سيد كامل شاعر و «آقا قوج بگ» مشهور آشنا شدم. شيريني خاطرات آن روزها را هرگز از يادم نخواهم برد.
در همان دوراني كه در «ترغه» زندگي مي‌كرديم از سر جواني و جاهلي بار ديگر با يك خرده مالك درگير شدم. درگيري بر سر آن بود كه برادر كوچكم با سنگ سگ انها را زده بود. او خويشاوندان خود را به معركه آورده و من هم از سيدهاي كوليجه كه خانواده‌ي دائي‌هايم بودند براي جبران ياري طلبيدم.
بايد در بوكان كاسبي پيدا مي‌كردم و زن هم مي‌گرفتم تا بي‌زن نمانم. اما وظيفه‌اي كه بر دوش خود احساس مي‌كردم فرستادن برادرانم به مدرسه بود. هنوز هم اين داغ بر دلم سنگيني مي‌كند كه چرا خواهرم را به مدرسه نفرستادم يا لا‌اقل خودم با او كار نكردم، چون تا الآن نيز در خانواده‌ي خودمان به زني و زيركي و با هوشي خواهرم نديده‌ام. بله فكر مي‌كردم زن نبايد درس بخواند واقعاً متأسفم . . . . براي شروع كار و كاسبي نزد كاك رحمان حاجي بايز آقا رفتم. پانصد تومان پول دراختيارم گذاشت تا با آن كاري شروع كنم. با پسري شريك شدم چهل تومان ضرر كرديم و از ترس اينكه مبادا متحمل زيان بيشتري شوم بقيه پول را به كاك رحمان مسترد كردم.
پس از مرگ همسر اولم همواره به دنبال پيدا كردن همسر ديگري بودم. دختران و بيوه‌هاي بسياري از طرف دوستان و خويشاوندان معرفي شدند اما معمولاً كسي دلم را نمي‌گرفت. يك روز مهمان كسي بودم خواهر كوچك بلوندي داشت كه دلم را گرفت اما چيزي نگفتم. بعدها شنيدم كه آن دخترآشناي خانواده‌ي «قوج بگ» و او نيز هم سخن جفنگيات من بود. از او خواستگاري كردم. «معصوم» دختر كاك احمد نوبار را در حالي به عقد نكاح در آوردم كه نوز چهارده ساله بود. براي تأمين مخارج عروسي مانده بودم. مردي به نام عبدالكريم شوكت كه بازرگان و ثروتمند هم بود(و معروف به نزولخواري هم بود)
مردانگي كرد و گفت: پول قرض مي دهم هر وقت داشتي مي تواني پس بدهي.
ازدواج كردم اما تا چشم باز كردم بيش‌تر از سه هزار تومان به عبدالكريم بدهكار شده بودم. روزي از من پرسيد چرا دنبال كار نمي‌روي؟ گفتم دستمايه ندارم. گفت تو خيلي به من بدهكاري. پانصد تومان ديگر هم قرض مي‌دهم يا زنگي زنگ يا رومي روم. با شريك قديمي خود دوباره شروع كرديم. توتون نامرغوب خريده و پس از كوبيدن و آماده كردن مجدد، آن را به عجم‌ها مي‌فرختيم. از سهم خود كم‌كم سرو ساماني گرفتم. زمستان بود و همه‌ي راههاي رفت وآمد بسته شده و ترس لشكر كشي عجم نيز بر دلها سايه افكنده بود. يك روز حسين نزدم آمد و گفت: توتون زياديروي دستم مانده و هيچ خريداري ندارد. ناگزير انباري براي توتون اجاره كرديم و از سر نااميدي تا پايان اولين ماه بهار حتي سري هم به انبار نزديم. پس از آن مدت روزي فتحي با عجله آمد و در حالي كه با دمش گردو مي‌شكست گفت: در سايه‌ي نموري انبار و چكاب سقف، اگر چه بخشي از توتون گنديده اما بخش اعظم آن به توتون اعلا تبديل شده است. توتون با بالاترين قيمت ممكن فروخته شد و ما هم از اين رو به آن رو شديم. از قبل فروش توتون، هر كدام صاحب چهار و پانصد تومان شديم. همان روز دين عبدالكريم را ادا و دستمايه هم جور كردم. همان سال در اداره توتون بوكان به عنوان انبار دار و با حقوق ماهانه صدو بيست تومان استخدام شدم مشروط به انكه حق دو ماه اول را به عنوان رشوه به واسطه‌ي استخدام هديه كنم. در كنار انبارداري، اقدام به خريد و فروش توتون هم مي‌كردم. اشعاري راجع به توتون دزدي ترجمه كرده و كثافت كاري‌هاري اداره توتون را افشا كردم. بازرسي كل از تهران كه نامش فرهادي بود اشعار را با خود به تهران برد. مدتي بعد نامه‌اي از مجله‌ي طنز بابا شمل به دستم رسيد كه اگر به تهران بيايي مي‌تواني به عنوان عضو هيأت تحريريه كار كني. من هم كه عضو «ژ - ك» بودم هرگز حاضر نبودم در تهران كار كنم. اما شايد اگر در تهران به كار طنز اد امه مي دادم طنز پرداز بزرگي مي‌شدم.
سال عد بازرگان گندم شدم و يا يك دوست شريك شدم. گندم را از بوكان به تبريز برده و مي‌فروختم چون حجم گندمي كه با خود مي‌برديم بسيار زياد بود حتي اگر به ازاي هر كيلو گندم نيم شاهي هم سودي مي‌برديم رقم بزرگي مي‌شد. يكبار صد وبيست تومان ضرر كرديم. همان روز به ديدن حمده مينه آقا محمود آقا، كه خوان بوكان بودرفتيم. قپان و سرانه‌ي احشام بازار بوكان را با مبلغ ماهانه هشتاد و يك هزار تومان اجاره كرديم. چهار نفر ديگر نيز شريك ما شدند. در طول نه روز كار يازده هزار تومان سود كرديم. يكبار حمام بوكان را اجاره گرفتم اما موقعيت آن را زياد مناسب نيافتم و با هشتصد تومان سود به كس ديگري واگذار كردم.خلاصه بوكان براي زندگي من، خير و بركت شده بود.
سعدي مي گويد: صداي خوش، غاي روح است. حمزه شريكم بسيار خوش آواز بود. قرار گذاشتيم در تبريز به هتل محل اقامت مهابادي‌ها نرويم. به هتلي رفتيم كه كردها آنجا نبودند. كاك حمزه شب‌ها در اتاق آواز مي‌خواند شبي صاحب هتل آمد و گفت: هر چند كردي نميدانم اما صداي حمزه بسيار دلنشين است. اتاق دو نفره‌اي به دور از صر و صداي خيابان در اختيارمان گذارد و سوگند ياد كرد كه پولي از ما نخواهد گرفت و هر چه بخواهيم در حد توان تأمين خواهد كرد به شرطي كه حمزه روزي يكبار براي او آواز بخواند.
جداي از كار روزانه كه رفتن به بازار گندم فروشان و گشت و گذار در شهر وبازارگردي و چشم چراني بود. غروب ها هم كارمان سينما رفتن شده بود وبس. اما راستش را بخواهي الآن هم نفهميدم كدام فيلم خوب و كدام فيلم بد بود؟ صاحبان سينما براي جلب نظر جوانان دختران زيبا را به عنوان پيشخدمت به كار مي‌گرفتند. وقتي در لژ مي‌نشستي، دختري زيبا با ناز تمام، با شيريني و آب‌جو به سراغت مي‌آمد وبا دست بازي واحياناً بوسه‌اي چنان اغديت مي‌كرد كه ناخواسته چهار پنج برابر بهاي بليط پول مي‌پرداختي. ما هم از اين دوشيدن اختياري، حظ فراوان مي‌برديم و خود را به نسيم طنازان مي‌سپريم. از مردم شنيده بوديم كه مراسم روزهاي چهارشنبه‌ي مسجد صاحب الامر تبريز بسيار جالب است. حياط و صحن مجلس مملو از زنان و دختران بود كه براي رسيدن به مراد، در و ديوار مسجد را مي‌ليسيدند. در بالاي مجلس گنبدي بود كه مي‌گفتند امام است. به عنوان انعام به ملايي پير كه دركنار گنبد بود و ظاهراً مسئوليت آن را بر عهده داشت دو تومان دادم. او هم كه در طول عمرش بيش از دو شاهي انعام از كسي نگرفته بود دو تومان را درآستين گذاشت و به گوشه‌اي در كنار صحن رفت. پس از چند دقيقه متوجه شدم كه همان ملا هر وقت سرم را بلند مي كنم چشمك ميزند اين كار چند بار تكرار شد. خيلي دلخور شدم حمزه را نزد او فرستادم كه بپرسد جريان چيست؟

-چرا چشمك مي‌زني؟
- هيچكس مانند شما مرد نيست شما دو تومان به من انعام بخشيده‌ايد. اكنون به خانه‌ي من بيائيد نه زن بسيار زيبا در اختبار دارم هر كدام را پسنديد برايتان صيغه‌كنم. من خدمتگذار شما هستم.
-من گفتم آقا ما سني هستيم و صيغه و قحبه نزد ما يكي و هر دو حرام است نه ما نيستيم. آهي كشيد و گفت: خدا نكند شما سني باشيد. مرد به اين خوبي سني باشد؟ واقعاً حيف است.
-به زيارت سيد حمزه كه عزيز خان سردار مكري نيز دربارگاه او به خاك سپده شده رفتيم. مرقد او نيز بسيار آراسته بود، چون در دوران حاكميت خود، مردم تبريز را از بلاي قحطي و گرني رهانيده بود. شايد نمي‌‌دانستند او هم سني مذهب بوده است.
-مطلب ديگري كه قابل توجه بوده و يادآوري آن مهم مي‌نمايد، ديدار از منزل «قره سيد» نامي بود كه مي گفتند فالگير است و دعا مي نويسيد. خانه‌اش دو حصار تو در تو بود.

خانه‌اش هميشه پر از جمعيت بود. بايد از سيد براي فال و دعا وقت مي‌گرفتند.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید