نمایش پست تنها
  #11  
قدیمی 07-24-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

با سرخوشی جواب داد:
- یه خانم موقر، فهمیده و خوشگل بتازگی کارمند این شرکت شده!
خوشحال و سرحال وارد ساختمان شدیم .با پیرمرد نگهبان سلام و احوالپرسی کردم و شایان را بسمت آسانسور کشیدم .او هم درست مثل من، مبهوت نما و زیبایی خیره کننده برج شده بود .هنگام بالا رفتن از آسانسور ، با آرامش و دقت ، توضیحاتی علمی در مورد نحوه ساختن اینگونه برجها و چگونگی پی ریزی فونداسیونهای پیشرفته آنها ارائه کرد که باعث حیرت من شد .گویی سالها کارش همین بوده است !
به پشت در شرکت که رسیدیم ، او هم مثل من نگاهی به قاب طلایی کنار در انداخت و من با انرژی مضاعفی که از حضور او در کنارم نشات می گرفت ، با نواختن چند ضربه به در، وارد شدم .مثل دیروز ، تمام نگاهها بسمت ما چرخید و من با توجه به صمیمیت دیروز، با صدایی رسا ، سلام و صبح بخیر گفتم .باز هم خانم کریمی به استقبالم آمد و دستم را به گرمی فشرد و نگاه پرسشگرش را به همراهم دوخت .شایان را معرفی کردم و دلیل آمدنش را توضیح دادم .خانم کریمی برای سفارش قهوه از ما دور شد و من به فراست دریافتم که خانم پناهی با نگاهی تحسین آمیز ، شایان را برانداز می کند .سلام و علیک دوستانه ای با همکارها انجام دادم و پشت میزم قرار گرفتم . شایان هم دوری در سالن زد و با همکارهایم خوش و بش کرد .هنگامی که عزم رفتن کرد ، تا نزدیک در بدرقه اش کردم و باز تاکید کردم ماشین را درست و حسابی سرویس کند .ضربه آرامی روی بینی ام نواخت و چشم بلند بالایی گفت و رفت .
بلافاصله سرجایم برگشتم و وسایل روی میز را از نظر گذراندم .باید از همان جا شروع میکردم .تمام میز را بهم ریختم و با جدیت شروع به تغییر دادن دکوراسیون آن به سلیقه خودم کردم .
پس از تغییر دکوراسیون که حسابی خسته ام کرد ، متوجه شدم چقدر این تغییرات ملموس و چشمگیر بود! میزم فقط یک گلدان کم داشت که آن را نیز باید از خانه می آوردم .در حالیکه با پشت دست ، پیشانی ام را پاک میکردم ، نگاهی گذرا به همکارهایم انداختم .همگی به سختی در حال فعالیت بودند و دائما یکی از تلفنها صدایش به هوا بر می خاست .خیلی آرام و بی صدا به اتاق بایگانی رفتم .همه چیز مثل روز قبل بود .لازم دیدم که ابتدا اطلاعاتی در مورد پرونده ها به دست آورم .شروع به جستجو در میان فایلها و قفسه ها کردم و در همان حال نگاهی به محتویات داخل پرونده ها انداختم .
خیلی زود دریافتم که شرکت متین ، یک شرکت بازرگانی معتبر و بزرگ است که به داد و ستد در خارج و داخل کشور مشغول است .دو الی سه شرکت بزرگ و معروف خارجی که با این شرکت در ارتباط بودند، فایلهای مخصوص و جداگانه ای داشتند که نام آنها بر روی آن حک شده بود. پرونده ها هم ، شامل اسامی داروها و قیمتهای خرید و فروش و مقدار داروهای مبادله شده و زمان و تاریخ و مکان و تعدادی فاکتور بودند .اوراق دیگری هم در بین پوشه ها قرار داشت که فرصت مطالعه آنها را نداشتم .اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که تمام پرونده های روی میز را در فایلهای مشخص شده جایگذاری کرده و بعد یک فکر اساسی برای آنها کنم .با کشیدن نفسی عمیق و عزمی راسخ دست به کار شدم .
مدتی بود که شدیدا درگیر کار بودم و غرق در افکارم که احساس کردم حضور کسی در اتاق آرامشم را سلب کرده است ، به عقب که برگشتم نگاهم با نگاه خیره مستخدم شرکت که می دانستم اسمش« آقا حیدر» است تلاقی کرد .وجودم را رعشه ای لرزاند .چقدر نگاه این مرد وقیح و گستاخ بود! با دستپاچگی گفت:
- خانم ببخشید، مثل اینکه مزاحم شدم .براتون قهوه آوردم ، می گن برای رفع خستـ......
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید