نمایش پست تنها
  #28  
قدیمی 07-24-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

- می تونم کمکتون کنم؟
با دستپاچگی گفتم:

- میخواستم آقای پارسایی رو ملاقات کنم .لطفا بهشون بگید خانمشون منتظرشونه.

توقع داشتم که سریعا از جا بلند بشه و با احترام من رو به اتاقش ببره ، ولی دخترک نگاه متعجبی به من انداخت و گفت :

- خانم عزیز، ما همچین شخصی رو اینجا نداریم! شما رو چه کسی فرستاده؟!

با ناباوری نگاهش کردم:

- خانم محترم، چرا بی ربط حرف می زنید؟! پس رئیس این شرکت کیه؟!

منشی که حالا کمی هم عصبی بنظر می رسید گفت:

- سرکار خانوم، رئیس این شرکت آقای کیوانی هستند و آقایی با نامی که شما گفتید اینجا نیست .

فکر کردم شاید اسم فامیلشو عوض کرده! با ناراحتی عکسشو از توی کیفم در آوردم:

- خانم، تو رو خدا نگاه کنید .ببینید براتون آشنا نیست؟ شاید توی قسمت دیگه ای مشغول به کاره؟!

دخترک با دلسوزی نگاهی به عکس و بعد به من انداخت:

- نه عزیزم ! تا حالا ایشون رو اینجا ندیدم! شاید آدرس رو اشتباهی اومدید!

با بهت و ناباوری نگاهی به آدرس روی کارت انداختم . همه چیز درست بود بغیر از اسم رئیس شرکت ! در حالیکه دیگه توانی در بدنم نمونده بود، از شرکت خارج شدم .منشی طفلکی تا دم در دنبالم اومد و با نگرانی پرسید:

- خانوم حالتون خوبه ؟ رنگتون خیلی پریده! لطفا بیایید بنشینید . شاید اشتباهی رخ داده .

ولی من حتی فکرم درست کار نمیکرد.وقتی توی ماشین نشستم و سرم رو گذاشتم روی فرمون ، از خودم پرسیدم:« آخه چرا؟!! چطور چنین چیزی ممکنه؟! چرا محسن با این حقه کثیف من رو فریب داد؟ پس اون کجا بود؟! وای که من چه سادلوحانه حرفاشو باور کردم!»

باید یک فکر اساسی میکردم .نباید بی گدار به آب می زدم! باید مثل همیشه با آرامش و متانت ، همه چیز رو از خودش می پرسیدم و توضیح میخواستم .حتما محسن هم حرفهایی برای گفتن داشت .سرم رو از روی فرمون بلند کردم و نگاهی به ساعت انداختم .باورم نمی شد! ساعتها بود که به همون صورت اونجا نشسته بودم .اونقدر غرق در افکارم بودم که نفهمیدم کی شب شده! باید خودم رو کنترل میکردم .من همیشه دختر زرنگ و باهوشی بودم .حتما می تونستم یه راه حل پیدا کنم! اشکهام رو که بدون کنترل رها می شدند، پاک کردم و برای پیدا کردن محسن راهی شدم .

اولین مکانی که به ذهنم رسید ، خونه پدرش بود .توی دلم آشوبی بود که مهارش غیر ممکن بنظر می رسید .بارون یکریز و شدید می بارید. صدای برف پاک کن ماشین حالمو بهم می زد .انگار که دلم گواهی بدی می داد .از جلوی شرکت تا خونه شون حدود یکساعت راه بود. نفهمیدم خودم رو چطوری رسوندم اونجا. جلوی در خونه شون رسیدم .با دیدن انبوه ماشینهای شیک و گرون قیمت ، اون هم اون موقع از شب، حسابی غافلگیر شدم! یعنی محسن اونهمه مهمون داشت و من خبر نداشتم؟! شاید هم پدر و مادرش برگشته بودند و این مهمانی به مناسبت سلامتی پدرش بود؟ پس چرا من در جریان نبودم؟! فقط خدا می دونه چه حالی داشتم ! با قلبی لبریز از اندوه و یاس و وحشت، چند تا بوق متوالی زدم و وارد حیاط شدم. جایی برای پارک پیدا کردم و سعی کردم اعتماد به نفس از دست رفته ام رو برگردونم . ولی چه تلاش بیهوده ای! با دستهایی لرزان در رو باز کردم و از صحنه ای که جلوی چشمهام می دیدم ، چیزی نمونده بود که قالب تهی کنم!

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید