نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 02-05-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


نور در آغوش می فشاردت-شعری از پابلو نرودا به اضافه 4 ترجمه
مترجمان به ترتیب حروف الفبا:سهیل آقازاده٬فرهاد فرهنگ فر٬سعيد نجفي برزگر٬محمد حسن مصلي نژاد:
The Light Wraps You
The light wraps you in its mortal flame.
Abstracted pale mourner, standing that way
against the old propellers of the twighlight
that revolves around you.

Speechless, my friend,
alone in the loneliness of this hour of the dead
and filled with the lives of fire,
pure heir of the ruined day.

A bough of fruit falls from the sun on your dark garment.
The great roots of night
grow suddenly from your soul,
and the things that hide in you come out again
so that a blue and palled people
your newly born, takes nourishment.

Oh magnificent and fecund and magnetic slave
of the circle that moves in turn through black and gold:
rise, lead and possess a creation
so rich in life that its flowers perish
and it is full of sadness

pablo neruda
سهیل آقازاده:
نور در آغوش مي فشاردت با شراره هاي ميرايش
مبهوت و پريشان حال
راست قامت در افسون گرگ و ميش
كه طواف مي كند اندامت را.

دوست من،
گنگ و مبهم در تنهايي اين ساعت مرگ
انباشته از شراره هاي آتش
وارث مطلق روزي در خون نشسته.

خوشه هاي خورشيد هبوط مي كنند بر جامه هاي تاريكت
ريشه هاي سترگ شب به ناگاه
جان مي گيرند از درونت،
دگر بار رازهاي پنهانت فرازان مي شوند
تا كودك غمينت جان گيرد.

برده با وقار حلقه ها
سرگردان در گرگ وميش
عصيان مي كند و مخلوقي
چنان زنده را به چنگ مي آورد
كه دسته گلهايش مي ميرند
و خود غرقه درد هاست.
فرهاد فرهنگ فر:
جامه ی نورانی با شراره های میرایش تو را در بر می پیچد.
عزاداری رنگ پریده، با بهتی ایستاده در برابر چرخ پیر گردون؛
شفق، فلق و آنگاه شفق.

سکوت کن دوست من،
تنها و بیکس در حضور تنهایی این لحظه مرده، مالامال از سرزندگی و شور شراره های آتش؛ آن یگانه وارث پاک روزهای نابود شده
یک شاخه میوه از خورشید بر قبای تیره ات فرو می افتد، و ناگهان ریشه های عمیق شب از اعماق روحت جوانه می زند، انگار هر آنچه در درونت پنهان داشته ای دوباره پدیدار می شود؛ همه آن مردمان افسرده و بی شور و حال که همانند نوزادی خوراک می جویند.
آه ای بنده بارور، ای اسیر افسونگر، و ای والاترین غلام دایره گردان سیاه و طلایی زندگی: برخیز و پیش برو؛ و چه غم انگیز است هنگامه نابودی هر آنچه را که با شکوه و ظرافت خلق کرده ای و فراچنگ آورده ای
سعید نجفی برزگر:
نور می پیچد تو را،
در شعله ای بس مرگبار.
سوگوار ِ زرد و پژمرده، پریشان،
ایستاده این چنین،
پیش ِ آن کهنه ترین پروانه ی تاریک-روشن که،
گرد تو می گردد این سان

بی سخن، ای دوست،
تنها در پس تنهایی ِ این ساعت ِ مرده،
پر شده از هستی ِ آتش،
ارث ِ ناب ِ روز ِ افسرده

از دل ِ خورشید،
شاخ ِ میوه ای افتد به روی رخت ِ تاریکت،
ستبر آن ریشه های شب،
که می روید به ناگاه اندرون ِ تو،
همه پنهان که پیدا می شود از نو،
مردمی بی ذوق و افسرده،
و نوزاد ِ تو که تغذیه می گردد

آه ای برده که جذابی و خوبی و برومندی،
در میان چرخه ای افتادی از رنگ ِ سیاه و زر،
بپا خیز و به سوی آفرینش گام بردار و به چنگ آور.
آنچنان در زندگی فاخر،
که گلهایش فنا گردد
که آکنده است از اشک و نژندی
محمد حسن مصلی نژاد:
نور می پیچد تو را در تابش مرگ آورش
سوگوار پریشان خیال رنگ باخته ، می ایستد در آن سو

در همسایگی پروانه پیر شب

که می گردد دور تو

زبان بسته ، همدم من

یک تنه در دلتنگی این زمان متوقف شده

لبریز جان های آتشین

وارث پاکجامه روز تباه شده


شاخه ای میوه فرو می افتد از خورشید بر جامه تاریک تو

ریشه های تنومند شب
که ناگاه از دل تو می رویند

و رازهای پنهان در تو برون می افتند باز

از برای آسمان نیلگون و مردمان کسل

نوزاد تو جان می گیرد و می بالد


آه مملوک باشکوه و بارور و تماشایی

از مداری که سیر می کند میان نور و تاریکی

طلوع کن راهبر باش و تصرف کن خلقت را

آنچنان باشکوه که شکوفه هایش بمیرد

و غرق دلتنگی شود


__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید