نمایش پست تنها
  #13  
قدیمی 04-04-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نمیدونم این خاطره ای که میخوام الان براتون بگم قبلا گفتم یا نه اما به هر حال اگه تکراریه ببخشید

ترم اولی بودم استاد زبان عمومی آقای جانفشان بود که به قول خودش بچه های دانشگاه آزاد بهش میگفتم استاد جانستان(دانشجوهای کرمانشاه خوب میشناسنش) اول ترم سنگاشو با همه وا میکنه حسابی تهدید کرده بود که بعد از من اگه اومدین دیگه کلاس نیاین و از این حرفها اگه همزمان هم با خودش میرسیدیم بازم نرسیده و حاضر غایب نکرده ازت سوال میپرسید
یه روز توی ترافیک گیر کرده بودم ، حسابی کلافه بودم آخه با استاد جانفشان کلاس داشتم همیشه سعی میکردم حداقل ده دقیقه قبل از شروع کلاسهای اون تو دانشگاه حاضر باشم که به مشکلی بر نخورم مخصوصا اون موقع پگاه کوچیک بود و با هزار بدبختی میبردمش خونه مامانم که خیلی با خونه خودمون فاصله داشت ، سر کارم میرفتم و دانشگاه هم شده بود قوز بالا قوز
حیفم میومد الکی الکی غیبت بخورم یا درسی رو حذف کنم
خلاصه هر چی صلوات و نذر و نیاز کردیم بازم دیر رسیدم ، وقتی که رسیدم صدای استاد توی سالن پیچیده بود و داشت درس میداد خواستم برگردم خونه گفتم ای وای من که هیچکدوم از بچه ها رو نمیشناسم چیکار کنم جلسه بعدی زبان هم فردا بود و درسهایی که استاد میداد مرتب نبود یهو از درس سه میپرید درس بیست و چهارم و غیر قابل پیش بینی
یه فکری به سرم زد سریع یه صندلی آوردم و نشستم پشت در کلاس کتاب زبانم و در آوردم و مشغول شدم ماشااله اینقدر صدای استاد رسا بود انگار توی کلاس بودم
یک ساعتی گذشته بود و منم سرم پایین و مشغول بودم که متوجه نشدم موبایل استاد کی زنگ خورد و اومده بود بیرون که صحبت کنه من فقط فهمیدم که در کلاس باز شد و استاد اومد بیرون
هل شدم و سریع از رو صندلی بلند شدم و به استاد سلام کردم ، استاد هم با سر جواب سلاممو داد و با دست اشاره کرد که بشینم ، به خودم گفتم استاد که نمیدونه من شاگرد این کلاسم فکر میکنه ساعت بعد کلاس دارم این بود که کتابمو جمع کردم و طوری وانمود کردم که منتظرم کلاس بعدی شروع بشه بعد از چند لحظه استاد برگشت که بره سر کلاس در کلاس رو باز کرد و به من اشاره کرد و گفت خانوم امیر کبیر شما اول بفرمایید
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید