نمایش پست تنها
  #14  
قدیمی 05-15-2010
raha_10 آواتار ها
raha_10 raha_10 آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: خوابگاه
نوشته ها: 736
سپاسها: : 53

36 سپاس در 22 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پنج شنبه بود و من در حال دست و پنجه نرم کردن با استرس یک امتحان کمر شکن.
از قضا روزه گرفته بودم تا وقتم برای خوردن ناهار و صبحانه تلف نشود.
ناهار هم آن روز یک کفگیر برنج خوش طعم و یک سیخ کباب به همراه یک عدد گوجه بسیار بزرگ( که برای دیدنش اصلا احتیاج به ذره بین نداری!)به همراه مخلفات.
خلاصه مثل لشکر شکست خورده ناهارم را گرفتم و تا آخر روز دنبال خودم از این کلاس به آن کلاس و ...
امتحان به پایان رسید و من راهی خوابگاه شدم و خوشحال از این که دیگر لازم نیست برای افطارم به فکر چیزی باشم ... هنوز اذان تمام نشده بود و روده کوچیکه بزرگ و رو تهدید می کرد که تا یه دقیقه ی دیگه اگر چیزی برای خوردن یافت نشود آنگاه در خدمتتان هستیم و... که یکی از بچه ها گفت :ما رو هم شریک می کنی...؟
گفتم بفرما گلم قابلی نداره و... اومدیم آدم واری برخورد کنیم و اول یه نمازی بخونیم و بعدش ... که وسطای نمازم جیغ بچه ی مردم به هوا رفت!!!نفهمیدم چی خوندم ... بنده ی خدا یه نگاهی به من میکرد و یه نگاهی به گوجه ی وسط بشقاب چشمم که به بشقاب افتاد تازه دوهزاریم افتاد که چی شده!یه عدد کرم بزرگ سفید رنگ از توی گوجه داشت به من و اون زبون درازی می کرد که کجای کاری من زود تر از شما رسیدم!
نا نداشتم بخندم از گشنگی همون جا نشستم و به لبخندی اکتفا کردم ،دوستم هاج و واج به من نگاه می کرد و نمی دانست که من به نقشه ای که برای اون پرس کشیده بودم خنده ام گرفته!
__________________
همراه بسیار است اما همدمی نیست
مثل تمام غصه ها این هم غمی نیست
دلبسته ی اندوه دامن گیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید