نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 07-04-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(8)

درانتظار قطار، چيزي در چمدان خواستم. قفل باز نشد كه نشد. يك افسر و سه پليس به دنبال سيگار قاچاق مي‌گشتند.
- چه چيزي در اين چمدان است؟
- افندي چيزي نيست. چند پاكت سيگار لندني است.
- بازش كن.
- من بيمارم خودتان باز كنيد.
- افسر و پليس به جان چمدان افتادند اما نتوانستند آن را باز كنند. سيگار هم داخل چمدان نبود فقط مي‌خواستم در باز كردن چمدان، كمكم كنند. دو كيلو سنجد خريدم. واگن قطار دراز بود و ظرفيت پنجاه مسافر داشت. هر دو نفر روي يك صندلي مي‌نشستند. بغل دستي من يك دهاتي اهل سوريه بود كه به خاطر عايله ي فراوان، حال و روز خوشي نداشت. دو كيلو سنجد را به او دادم. آنقدر خوشحال شد كه نيمكت را برايم خالي كرد و ملافه ي خودش را هم رويم كشيد قطار تا «حمس» رفت. مي­بايست يك ساعت در ايستگاه منتظر مي‌مانديم تا قطار عوض شود. در حياط ايستگاه از يك مرد پرسيدم:
- «مرحاض» كجاست؟
- به عربي بگو چه‌ مي‌خواهي؟
خدايا در بغداد به توالت «مرحاض» مي‌گويند. اينجا چه؟
- ميال ؟
- ندارم وگرنه مي‌دادم
- خلاء؟
- هيچكس اينجا خلاء نمي‌فروشد.
مردي از آن سو راهنمايي كرد. با عصبانيت گفت:
- بگو «بيت‌الماتي» و راحتم كن. برو آنجا كارت را بكن.
دوباره سوار قطار شدم. اين قطار هم واگن­هاي هشت نفره داشت. تنها يك مرد مصري با چهار چمدان همراهم بود. من به لهجه‌ي عربي بغداد و او به لهجه‌ي عربي مصري. حالا بيا و درستش كن. به سختي همديگر را مي‌فهميديم. گاهي با اشاره‌ي دست و صورت، مقصود خود را مي‌رسانديم.
باران فراواني باريده و ريزش كوه، ريل را بسته بود. حاجي در مدتي كه ريل بسته شده و كارگران در حال باز كردن آن بودند براي قضاي حاجت سر به بيابان گذارد. ناگهان قطار حركت كرد و حاجي جا ماند. هر قدري داد و هوار كشيدم و فرياد زدم به جايي نرسيد. نمي‌دانستم در مواقع اضطراري، بايد زنجير اخطار را بكشم. قطار دو ساعت ديرتر به ايستگاه رسيد. هيچكس آنجا نبود حتي باربري هم نبود كه چمدان حاجي را جابجا كند. تو گويي چه بلايي بر سر حاجي آمده باشد. ناگهان اتومبيلي جلوي من توقف كرد و چهار نفر به سرعت به طرفم آمدند:
- چمدان حاجي كجاست؟ برايش مي‌بريم
- تا حاجي خودش را نبينم امكان ندارد.
اصرار از آنها و پافشاري از من، عاقبت يك افسر پليس را صدا زدم. همين كه متوجه شدند مجدداً سوار اتومبيل شده فرار كردند. افسر آمد و ماجرا را تعريف كردم. گفت: «كار خوبي كردي. اگر حاجي نيايد آن را در قسمت بارهاي امانتي راه آهن نگه مي‌داريم». ناگهان حاجي از يك اتومبيل پياده شد و گفت: «موقعي كه جا ماندم سر جاده آمدم و اتومبيلي گرفتم كه چهار سرنشين داشت. همين كه فهميدند بارهايم در قطار جا مانده است پياده‌ام كردند. تو فرشته‌ي نجات من هستي و گرنه همه­ي مالم به باد مي‌رفت». آخر شب بود و باربر در ايستگاه پيدا نمي‌شد. چاره چيست؟ ناچار من بيمار و حاجي نزار، چمدان‌ها را يك متر و دو متر جلو برديم. خسته شدم و از حاجي دور شدم. ناگهان شنيدم دو پسر جوان به زبان كردي با يكديگر صحبت مي‌كردند:
- امروز روزنامه خواندي؟
صدايشان كردم. آمدند چمدانها را برداشتند. كمي بعد تاكسي آمد و بارها را سوار ماشين كرديم. حاجي به خانه مي‌رفت. گفتم: «به هتل مي‌روم». حاجي سوگند خورد كه تا از من مطمئن نشوم جايي نخواهد رفت. در ميدان برج، به هتل رفتم. سرماي قطار و سنگيني چمدانها توانم را گرفته بود. شب چيزي نخوردم. صبح از هتل خارج و يه يك رستوارن رفتم. كباب خواستم. يك زن خوش سيما با سيگاري بر لب روبرويم نشسته مرتباً چشمك مي‌زد. بيچاره من! چشم غره‌اي رفتم و رو برگرداندم. با تاكسي، به سفارت عراق رفتم تا خبر بيماري خود را به آنها بدهم. كرايه‌ي تاكسي دو ليره بود. سفير گفت: «آدم ناآشنا بايد تاوان نابلديش را پس دهد. اگر سوار تراموا مي‌شدي، پنج قروش هزينه مي‌كردي نه دويست فروش. با تراموا برگرد. به خيابان پشت سرا برو. تاكسي‌ها با يك ليره تو را به آسايشگاه مسلولان مي‌برند».
در پول پرستي، تنها سوري‌ها را مي توان با لبناني‌ها مقايسه كرد از ايراني‌ها هم بدترند. از يك مرد خوش قد وبالا پرسيدم:
- خيابان پشت سرا كجاست؟
- چقدر مي‌دهي بگويم؟
- ربع ليره
- پول را گرفت و گفت:
- همين جاست.
به آسايشگاه رفتم. پس از سئوال و جواب‌هاي اداري،‌به طبقه‌ي مسلولان فقير رفتم.
در آسايشگاه بحنث
بُحنث يا بَحنث، يك روستاي مسيحي شيخ نشين در شرق لبنان و ارتفاع آن، هزار و پنجاه متر از سطح دريا است. آسايشگاهي به همين نام دارد و وابسته به كليساي كاتوليك فرانسه است. اين آسايشگاه دير زنان راهبه و تاريك دنيا است، زني كه مامير(مادر) نام داشت آنجا را اداره مي‌كرد. زنان تارك دنيا نيز با نام ماسير (خواهر) شناخته مي‌شدند. سود ناشي از درمان مسلولان در آسايشگاه، به حساب ارتش فرانسه ريخته مي‌شد. آسايشگاه در چهار طبقه ساخته شده بود كه طبقه‌ي چهارم سينما و طبقه‌ي سوم مختص ثروتمندان و افراد پارتي‌دار بود. هزينه‌ي نگهداري ما ماهيانه شصت دينار بود. غذا و دارو و استراحت، كامل بود. طبقه‌ي اول مخصوص مسلولان فقير لبناني و كشورهاي ديگر بود. هزينه‌ي ما عراقي‌ها هم هفده دينار براي هر ماه بود. هر چند در طبقه‌ي سوم و همه چيز كامل بود، وضع تغذيه‌ي ما نامناسب و درمان هم ناكافي بود. حرمت و احترامي هم در كار نبود. خوش به سعادت سگ . . . .
پزشكان آسايشگاه كه دوران كودكي را در كليسا گذرانده واكثر بي‌پدر و مادر بودند براي ادامه‌ي تحصيل راهي فرانسه شده و پس از پايان تحصيلات، به آسايشگاه بازگشته بودند. هر شش ماه تعدادي از آنها را براي دوره‌هاي بازآموزي به فرانسه اعزام مي كردند.
تنها فصل مشترك ما و اشراف در آسايشگاه طبيعت زيبا، هواي خوب، اشعه‌ي خورشيد و پزشكان مجرب بودند . هر روز صبح، ليست غذاها را به طبقه سوم مي‌بردند تا ثروتمندان نوع غذاي روزانه را انتخاب كنند. ما هم هفته‌اي يكبار شورباي گوشت شتر و سراسر زمستان عدس و باقلا، در دو ماهه‌ي اول بهار كنكر آب‌پز و تمام تابستان را شورباي كدو تنبل مي‌خورديم. سالي دو بار هم به مناسبت كريسمس و عيد فصح، برنج و مرغ مي خورديم. خواهران روزي چند بار سر مي­زدند و پزشكان دو روز يك‌ بار ويزيت مي­كردند. هفته‌اي يكبار هم به صورت عمومي با مادر و خواهران و پزشك‌ها ملاقات مي‌كرديم. شبها حتي در زمستان هم بايد پاها را با ملافه يا پتو پوشانده و سر را آزاد مي‌گذارديم. در و پنجره‌هارا هم باز مي‌كردند تا ا زهواي پاك استفاده كنيم. بسياري اوقات،‌در زمستان برف از پنجره‌ها بر سر و رويمان مي‌باريد.
تا چهل روز حال و روز خوشي نداشتم و تب تا چهل درجه هم مي‌رسيد. آرام آرام بهبود پيدا كردم و مي توانستم قدم هم برنم. آن روزگاران دارو براي سل و امكانات درماني محدودتر بود.
عمل دنده‌ها و ساكشن ربه از راه گردن و آمپول «استرپتومايسين» تنها وسايل درمان بودند اين يكي هم بسيار گران به دست مي‌آمد. بسياري از هم اتاق‌ها در آسايشگاه تحصيل كرده و نويسنده و روشنفكر و شاعر بودند. در ميان آنها پليس بازنشسته و راننده و كارگران سيمان و گچ هم بودند.به هيچ عنو.ان مگر در شرايط استثنائي حق نداشتيم رختخواب راترك و خود را خسته كنيم. بيماران د راين كتابخانه با جمع‌آوري كتاب، كتابخانه‌‌اي درست كرده بودند. حدود دو هزار جلد كتاب با ازرش در اين كتابخانه وجود داشت. مسئول و كاركنان كتابخانه هم توسط اعضاي آسايشگاه انتخاب مي‌شدند. هزينه‌ي آبونمان كتاب هم بسيار پايين بودكه ان هم مجدداً براي خريد كتاب هزينه مي‌شد. اگر پيش مي‌آمد و شخص اشرافي يا ثروتمندي به آسايشگاه سر ميزد و مي‌پرسيد :
چه مي خواهيد؟ بلافاصله پاسخ مي دادند: كتاب براي كتابخانه.
در اين اوقات بيكاري،سرو كار همه به كتابخانه و كتابخواني مي‌افتاد . . . حتي افراد بي‌سواد هم درس مي‌خواندند تا بتوانند كتاب بخوانند. از موارد جالب ، مردي به نام مصطفي شيخلي بود كه حدود شش سال در آسايشگاه زندگي كرده بود. او دلال حراج بازار بغداد و فردي بي‌سواد بود كه در آسايشگاه باسواد شده و عالمي به تمام معنا شده بود.
من هم كه به شدت تشنه‌ي مطالعه بودم جز خوابيدن و خوردن وكتاب خواندن، كار ديگري نداشتم. از بامداد تا شامگاه، از كتب ديني و كفرآميز تا كتاب‌هاي تاريخي و ادبي، چشم از كتاب بر نمي‌گرفتم. نوشته هاي طه حسين ، عقاد ، سباعي ، يزبك، سلامه موسي ، حسن زيارت، ديوان حافظ ابراهيم، شوقي ، ديوان و كتاب‌هاي نويسندگان و شعراي باستان، تاريخ قديم و جديد جهان، مجموعه نوشته‌هاي قدري قلعه‌جي و مجموعه مجلات دنياي عرب ترجمه‌ي كتاب‌هاي شكسپير، آناتول فرانس، ويكتور هوگو، مارك تواين، بالزاك، ماكسين گوركي، چخوف، گوگول، ايلياد، كتب فلسفي و حتي كتاب مقدس را هم دو بار مطالعه كردم و خواندم. دوسال وقت براي مطالعه و يادگرفتن، دوران طلايي است. در ميان ساكنان آسايشگاه، يك كشيش و يك آخوند اهل نجف هم بودند. نام آخوند شيخ خلف و مردي بسيار آگاه و خوش صحبت بود. يادم هست يكبار از او پرسيده شد ،
ـ درقرآن نوشته شده : مومنان و مصالحان وارثان زمين خواهند بود. يعني چه؟
ـ منظور قرآن از صالحان ، كساني هستند كه روي زمين كار مي‌كنند و اصلاح اراضي مي‌كنند نه آخوندهاي حقه‌باز و كلاهبردار مثل من، ممكن است استالين يكي از صالحان باشد.
يك كشيش حدوداً بيست و هفت ساله به نام آگوستين تا پيش از آنكه بيمار شود، در ديري روي يكي از تپه‌هاي عراق تارك دنيا شده بود. لاتيني، اسپانيايي، فرانسوي، انگليسي، فارسي، تركي، عربي، كلداني و كردي را به هر دو لهجه‌ي سوراني و كرمانجي روان صحبت مي‌كرد.
آدمي بسيار بي‌ادعا و دوست داشتني بود وهيچ سئوالي را بي‌پاسخ نمي‌گذارد.
ـ پدر روحاني آنچه تو ياد گرفته‌اي هزار عالم عرب هم نمي‌‌دانند . تو اين همه معلومات را در كوه چگونه آموخته‌اي؟
ـ زبان عرب‌ها بلاي جانشان شده است. آنقدر بر خود وبر زبانشان سخت گرفته‌اند كه سي‌ سال بايد زحمت بكشند . خط آنها آرامي باستان چهار هزار ساله است و تصور مي‌كنند تغيير الفبا كفر است. ناگزيز گرامري چند جلدي براي فهم آن نوشته‌اند. اگر به لاتيني مي‌نوشتند سر و ته زبان عربي در پنجچاه صفحه خلاصه مي‌شد. تمام همشان ياد گرفتن زبان عربي براي قرآن خواندن است و ديگر هيچ. به همين خاطر نادان مي‌ميرند.
يك روز پرسيدم :
ـ صبح ها يك راهب با چراغ نفتي روشن و يك كشيش با زنگوله، دو كليسا مي‌گردند. علت چيست؟
ـ از مذهب كاتوليك، حتي اين را هم نمي‌داني؟ اينگونه شيطان را از اطراف كليسا مي‌رانند.
ـ چرا آنها را مي‌رانند؟
ـ به خاطر آنكه ما كشيش‌ها جايگزين آنها شويم.
بنا به درخواست او داستان كرانك بيل آناتول فرانسيس را به كردي ترجمه كردم. استادانه، برخي جاهاي آن را ويرايش كرد و ترجمه را پسنديد. نسخه‌ي خطي آن گم شد و به چاپ نرسيد.
در اواخر حضورم در آسايشگاه ، تصميم گرفتم انگليسي ياد بگيريم. فرهنگ عربي ـ انگليسي، انگليسي ـ عربي و فرهنگ تلفظ و لهجه را دور خودم جمع كردم و تا جايي پيش رفتم كه مي‌توانستم داستان‌هاي كوتاه بخوانم. اما متأسفانه پس از ترك آسايشگاه و بازگشت به بغداد غم نام مانع از ادامه‌ي يادگيري زبان شد و به تدريج از حافظه‌ام محو شد.
دوستان خوبي داشتم. بهترين آنها حسين وتار از اهالي عماره در عراق بود. از خودم ندارتر و بيچاره‌تر بوده در تمام اين دنياي بزرگ، تنها يك برادر داشت كه او هم سرباز بود. حسين در ادبيات عربي، ذوق خوبي داشت. براي مطالعه هم مشورت مي كرد و كتاب‌هايي را كه معرفي مي‌كردم مطالعه مي‌كرد.
سيمكت ئر طبقه‌ي چهارم بود و هركس مي‌بايد صندلي خود را با خودش مي‌برد. چون آنجا كليسا بود از صاحبان سينماها مي‌خواستند كه في سبيل‌ا فيلم‌هايشان را در اختيار كليسا بگذارند. هزينه‌ي هر فيلم براي تماشاچيان يك ليره تمام مي‌شد. در هر رديف، هشت نفر مي‌نشست. مردي دلاك هم در آنجا بود كه راديو اجاره مي‌داد : ماهي شانزده ليره. من خيلي زود راديويي خريدم و هم اتاقي‌هايم را از اجاره‌ي راديو رهانيدم. وقتي هم كه آسايشگاه را ترك كردم با سود خوبي راديو را فروختم.
كمونيست ها هم جلسه‌ي درس داشتند. مردي به نام صبري يوسف كه يك كرد مسيحي بود تدريس مي‌كرد يك روز گفت :
ـ حسين چرا به جلسه‌ي درس نمي‌آيي
حسين را سر درس‌ ها بردم و گفتم :
ـ علم راحتي اگر هم دوست نداشته باشي باز خوب است.
از بد شانسي ما، درس آن روز، شرح ما نيفست ماركس و انگلس درباره‌ي عدم وجود آفريدگار و ساختگي بودن خدا نزد انسان بود.
حسين بلند شد و رفت. وقتي از او پرسيدم گفت :
ـ توگفتي از علم بهره‌اي مي‌بيني. من شيعه‌ام و دلخوشي من، حسن و حسين و عباس هستند راست يا دروغ، عشق آنها را در سينه دارم. صبري مي‌خواهد مايه‌هاي دلخوشي من را از من باز پس گيرد تا چيزي ندهند نبايد ده چيز بگيرند صبري هم گفت : راست مي‌گويد حق با اوست . صبري روي رويدادهاي ديورز وامروز كردستان و ثبت وقايع و رويدادها بسيار حساسيت به خرج مي‌داد عكس‌هاي بسياري داشت. يك روز عكسي از برافراشته شدن پرچم كردستان در عصر جمهوري نشانم داد و به تصويري در آن عكس روي پشت بام در كنار چوب پرچم اشاره كرد و گفت : به نظر من اين تصوير، عكس تواست. درست مي‌گفت يك تمبر حكومت شيخ محمود را به يادگار نزد من گذاشت كه روي آن نوشته شده بود : حكومت كردستان جنوبي . آن ظرف تمبر هم نوشته بود چهار آنه. اين تمبر را به قدري دوست داشتم كه بالاخره گم كردم.
يك شب دست پيكر مسيح شكسته و خرده پولهاي زوار نيز دزديده شده بود. مادر خيلي عصباني بود و مي‌گفت: تا گناهكار خود را معرفي نكند خبري از غذا نيست. مي دانستيم كيست اما به قدري درمانده بود كه دلمان نمي‌آمد چيزي بگوييم. تا ناهار روز بعد بدون غذا سر كرديم و پس از آن مقداري باقلاي پخته آوردند.
يكي از خواهران، عرب مسيحي بسيار زيبايي بود كه از تعاريف من سرمشت مي‌شد. از من پرسيد : چه كسي اين كار را انجام داده و دست خداوند را قطع كرده است؟ گفتم : از خدا خودش بپرسيد خوب مي‌داند. با تبسمي گفت : با اين حرف‌ها خود را گرفتار مي‌كني؟
گفتگوهاي من و ماسير كه ماري لويس نام داشت دور خدا و دين مي‌گشت. مي‌گفتم : اگر ازدواج مي‌كردي و دو فرزند خوب بزرگ مي‌كردي كه مثلا يكي از آنها پزشك مي‌شد و به مستمندان ياري مي‌رساند بهتر بود يا الان كه خودت را در اين دير اسير كرده‌اي؟
او هم استدلال مي‌كرد كه به خدمتگزاري خداوند آمده است. بسياري اوقات نزد من مي‌آمد و خوشرويي مي‌كرد . يك روز گفتم : ماسير براي معاينه‌‌ي چشم به بيروت مي‌روم. فرمايشي نداري؟
ـ نه اما قول بده زياد خودت را خسته نكني.
فهميدم چه مي‌گويد اما خودم را به آن راه زدم :
ـ پياده نمي‌روم. با ماشين مي‌روم.
همديگر را دوست داشتيم اما به اندازه‌ي صد كوه شاهو ميان ما فاصله بود ( شاهو بلندترين كوه كردستان ايران است).
به خاطر وضعيت بد تغذيه، اعضاي آسايشگاه اعتصاب كردند. خبر به بيروت رسيد. سفير عراق و دكتر گومن ( مشاور حقوقي عراق درباره‌ي بيماران آسايشگاه) به آسايشگاه آمدند. گوشت خوك و مرغ و برنج و شراب چند ساله‌ي كليسا، ناهار آن روز ميهمانان مامير بود. من روي تخت دراز كشيدم و گفتم: من اعتصاب نمي‌كنم.
شكايت من نزد صبري برده شد. گفت مهم نيست او انسان خوبي است. خبر را به مامير رسانده بودند. او هم گفته بود: كسي هست كه مي‌تواند به ما كمك كند. اين بازي‌ها را كممونيست‌ها در آورده‌اند و دروغ مي‌گويند. مرا دعوت كردند براي توضيح نزد سفير بردم. از داخل صف گذشتم و وارد اتاق شدم. سفير پرسيد: پسرم وضع خورد و خوراك چگونه است؟
ـ قربان زندگي سگي و كامل توضيح دادم.
سفير رو به وكيل و مامير كرد و گفت:
ـ از ما پول مي‌گيريد و اين هم وضع و حال بيماران است. قابل قبول نيست.
سفير بيرون آمد و به اعتصاب كنندگان گفت:
ـ اين پسر خوب به ما توضيح داد كه وضع شما چگونه است. اگر او نبود شايد ما دست خالي از اينجا مي‌رفتيم. اگر كيفيت نگهداري از شما تغيير نكند، به جاي ديگري منتقل خواهيد شد. خاين، فوراً تغيير چهره داد و نزد دوستان رفيق شد. صبري هم احسنتي گفت و شرايط تغيير كرد.
چهل روز بود كه در بحنس بودم. با پسري به نام احمد كه كرد بود آشنا شدم. اكثر شماره‌هاي مجله‌ي گلاويژ را داشت. پس از چهل روز آشنايي و رفت و آمد، يك روز پرسيد :
ـ راستي! كسي نامه‌اي براي من نداده است؟
ـ شرمنده‌ام چرا ، نامه‌ات در جيب بغلم است.
بعداً متوجه شدم كه محمود و احمد عرب‌زاده هستند اما در سليمانيه يزرگ شده و تبديل به كردهاي دلسوزي شده‌اند.
يك روزنامه برايم آمد. عزيز نانوا نوشته بود:
- به دمشق آمده‌ام و د رهتل غازي هستم. وضعيت مناسبي ندارم چكا ركنم؟
جواب نامه را نوشتم:
- ا زهتل بيرون نرو
نامه‌اي هم براي ابراهيم نادري نوشتم:
- به داد عزيز برس. حال و روز خوشي ندارد
يك روز عزيز، سوار دوچرخه به آسايشگاه آمد.
- تو كجا اينجا كجا؟
پس از تو وسايل خانه را فروخته با قطار به موصل و از آنجا به سنجار رفتم. ميهمان يك شيخ يزيدي بودم. مرا به قاميشلي نزد جگه‌رخوين، فرستاد. نزديك بود با دخترش ازدواج كنم اما سر نگرفت. به دنبال تو به دمشق آمدم الآن هم اينجا هستم. چند روزي مي‌مانم.
- اينجا اجازه نمي‌دهند ميهمان اقامت كند
- خب برمي‌گردم. خداحافظ
صبح آن روز گفتند جواني در هتل بوده و گويا پول نداده است. سراغ گرفتم. صورتحساب بيست و هشت ليره لبناني بود و مي‌گفت: ندارم. صورتحساب را پرداخت كردم و رفت.
در راه هم دوچرخه كرايه‌ايش دچار نقص شده بود.
عزيز در چاپخانه‌ي در دمشق مشغول به كار شد بود. يكبار ابراهيم برايم نوشت: نصيحتش كن. مي‌گويد به مصر مي‌روم. گفته‌ام اين نقشه را ببين راهي وجود ندارد اما مي‌گويد: من با نقشه و راهنمايي نمي‌روم خودم مي‌روم. در جواب نوشتم: ببينن آيا خود را از من عاقلتر نمي‌داند؟ اگر انيطور نبود چشم، نصيحتش مي‌كنم.
عزيز گذرنامه‌اي فلسطيني جعل كرده و به اردن رفته بود. در بازگشت متوجه جعلي بودن گذرنامه‌اش مي‌شد بودند و به زندان افتاه بود. روزپس از آم ماجرا، كودتاي حسني زغيم پيش آمد كه علاوه بر خودش كرد بود، حسين بزاز را هم كه از كردها حما بود به عنوان نخست وزير انتاخاب كرد.
به خاطر اين واقعه عزيز آزاد شد.
يك روزنامه بر آسايشگاه بانگ زد:
- چه كسي ايراني و نامش عزيز است؟
نامه‌اي منقش به پرچم و نقشه‌ي ايران رسيده بود. خيلي ترسيدم. خدايا چه اتفاقي افتاده است؟ نامه‌ي سفارت ايران در لبنان خطاب به عزيز بود:
آقاي عزيز نانوازاده؟ كاري با شما نداريم چرا به ميهن عزيز باز نمي‌گرديد. نامه را به آدرس عزيز پست كردم. مدتي بعد نامه‌ي عزيز به دستم رسيد: به ايران باز مي‌گردم كاري نداري؟
نوشتم: خبر خانواده‌ام را برايم بفرست. چند وقت بعد عكس پير و همسر و خواهر و برادرم را به همراه چند روزنامه‌ي ايراني فرستاد. نوشته بود: بحث اين شماره‌ي مجله‌ي هلال روسيه‌ي سرخ است.
ديگر خبري از عزيز نداشتم تا آنكه در سال 1354 خورشيدي، هنگامي كه به ايران بازگشتم شيندم نامش دكتر عزيز ژيان و استاد دانشگاه است.
پنج ماهي بود كه در آسايشگاه دوران نقاهت را مي‌گذراندم. راديو بغداد اعلام كرد كه رفيق چالاك كمونيست بازداشت و پس از اعتراف به عضويت در حزب كمونيست از اسامي كليه‌ي اعضا پرده برداشته است. راديو بغداد هر روز نام چند نفر از اعضاي بازداشتي و كساني را كه رفيق اعتراف كرده بود مي‌خواند. وحشت كرده بودم. شايد از من هم اسمي ببرد و مستقيماً از آسايشگاه به بغداد منتقل شوم. رفيق حتي مي‌دانست كه من عضو ژ-ك، هم بوده‌ام. اما رفيق هرگر به نام من اشاره نكرد. رفيق گوينده‌ي راديو كردي بغداد شد و حقوق و مزاياي جاسوسي و گويندگي هم مي‌گرفت به واقع است گوينده و اديبي چون رفيق را نظيري نمي‌توان يافت. گاهي چنان به ذوق مي‌آمدم كه انتقاد و پيشنهاد خود را با نام مستعار «قويتاس په پووله» ارسال مي‌كردم و او هم در راديو پاسخ مي‌داد.
از نظر مامير و پزشكان آسايشگاه بيماران كرد، شجاع‌تين انسانها بودند. به عنوان مثال، از شخصي به نام عبدالقهار نام مي‌بردند براي ديدن دنده هايش‌، اجازه‌ي بيهوشي نداده بود. پس از آنكه دنده‌هايش را بريده بودند گفته بود: دكتر پيامبر فرموده است خدا به كساني كه در راه تعالي و پيشرفت تلاش مي‌كنند ياري مي‌رساند. يك كرد ديگر به نام «سيدو» هم كه اجازه نداه بود بيهوش شود گفته بود: دكتر خوب ببر حوصله ندارم دوباره برگردم. پزشكان درايران مورد داستان‌هاي بسيار مي‌گفتند چون عرب‌ها به مجرد ديدن قيچي شروع به گريستن كرده و هزا فحش و ناسزا نثار مسيح و پزشكان ميكردند. شرح شجاعت كردها از سوي ديگر دردسر هم شده بود. هر كردي كه ناله مي‌كرد بلافاصله با طعن مخاطب قرار مي‌گرفت: تو كرد نيستي كردها خيلي باغيرتند. حالا ما چند كردي هم كه آنجا بوديم،‌حتي اگر درد شديدي هم داشتيم به خاطر غيرت بايد تحمل مي‌كرديم. پهلوهايم آب آورده بود. خاليگهم را سوراخ كردند آب را مي‌كشيدند و دارو هم مي‌ريختند. اين كار هفته‌اي دو بار تكرار مي‌شد. يك روز دكتر آمد و به همراه دو خواهر به جانم افتادند. دكتر وقتي ديد اوضاع جسميم مناسب نيست گفت:
- مي‌ميرد تحمل درد ممكن نيست.
- چرا داد و هوار نمي‌كشد؟
- كردها داد نمي‌زنند. شيخ قهار يازنان نيست؟
يكبار بايد آمپول به شكم مي‌زدند. شكم را بالا زدم. شكم و سينه‌ام پرمو بود. دكت رگفت: به شكم بز شبيه است. گفتم: دكتر مثل اينكه نظريه‌ي تكامل داروين را نخوانده‌اي من به اجدادم ميمونها بيشتر شبيهم. اين پزشك تنها پزشك مسلمان آسايشگاه بود و حبيب نام داشت. او هم از بچگي توسط مامير بزرگ شده بود و چون مادر عزيزش مي‌داشت. سرپرست تيم پزشكان آسايشگاه و نازدار نازداران و يكي يك دانه‌ي مامير بود. پسري لايق بود و در ادبيات عرب هم دستي داشت. در بحنس بر خلاف ديگر بيمارستان‌ها به بيماري كه صعب‌الاعلاج مي‌نمود توصيه مي كردند نزد خانواده‌اش باز گردد و روزهاي آخر زندگي را در كنار انها بگذراند. دكتر يك روز به من گفت:
- نزد كس و كارت بازگرد
- دكتر كسي را ندارم و درعراق، از لبنان غريب ترم. به نظر تو مي‌ميرم؟
- به خدا هر كاري ميكنم بدنت جواب نمي‌دهد و حركتي نمي كني. فكر ميكنم رفتني هستي.
- دكتر بگو خوب نمي‌شوي نفرماييد حركت نمي‌كني چون واپس رفتن هم حركت است. اتفاقاً‌ طبق فرمايش شما من دارم با سرعت تمام به طرف مرگ حركت مي‌كنم.
با تعجب نگاهي به من انداخت:
- ادم عجيب و غريبي هستي. مگر تنها روحيه‌ات نجاتت دهد . . . .
- حكم اعدام صادر شده بود. هرگز نديده‌ام پزشكي در مورد بيماري كسي به او دروغ بگويد. بله من خواهم مرد. حدود يك دقيقه گيج و منگ بودم. هيبت عزراييل در مقابل چشمانم ظاهر مي‌شد، حتي صداي بالهايش را هم مي‌شنيدم. ناگهان هوشيار شدم: بيچاره! سي‌سال نخست زندگي را با رنج و بدبختي و فلاكت گذراندي. جوانيت اين بود. پيريت چه خواهد بود؟ كمي خودت را نگاه كن. هيچ غصه ندارد. راحت مي‌شوم . . . .
دوباره سر حال آمدم و شروع به شوخي و مسخره بازي كردم. شش روز بود داروهايم را قطع كرده بودند. گفتم: دكتر لا‌اقل براي فريب هم كه شده مقداري دارو بده. و دوباره دارو نوشت. كساني كه به بيمارستان مي‌آمدند يا پارتي‌هاي كت و كلفت داشتند يا آنكه با چرب‌زباني و ادا واصول در آوردن كار خود را پيش مي‌بردند. من نه كس و كاري نداشتم و نه مي‌توانستم جلو پيرزنان فرانسوي خود شيرين كنم. خواهر سوزان يك عجوزه‌ي به تمام معني و بسيار بد زبان بود كه از قيافه‌ي من خوشش نمي‌امد. يك روز سفارش دارويي من را نداد. خيلي دلم به حال خودم سوخت. نامه‌اي براي دكت رحبيب نوشتم و در ابتداي آن به شعري كه براي «معني ابن زائده» سروده شده اشاره‌ كردم. اي بخشنده‌ي مع، درباره‌ي من با معن بخواني بكن. ديگر چيزي نمي‌خواهم. نمي‌دانم چگونه بود كه به ايراني بودن خود و آوارگيم در عراق مطالبي به دكتر گفتم و اشاره كردم كه نه پارتي دارم و نه مي توانم در مقابل پيرزنان آسايشگاه كرنش كنيم. . . .
نامه را خواند و در جيب گذارد و رفت. بعد از چند لحظه آمدند و گفتند: دكتر با تو كار دارد.
با دست اشاره كرد كه بنشينم وگفت:
- من كس و كارت خواهم شد. قرص تازه‌اي براي سل توليد شده است كه دولت عراق به بيماران فقير نمي‌دهد چون بسيار گران است و هر هزار قرص آن به پول لبنان ششصد ليره مي‌شود روزانه بايد بيست و چهار قرص بخوري. در طبقه‌ي سوم زياد پيدا مي‌شود. من از سهم آنها به تو مي‌دهم. باخوردن دو هزار قرص از مرگ رستم و روز به روز رو به بهبود گذاردم.
- جاي تخليه‌ي آب ا زخاليگه آثار جانبي پس از آن هنوز هم روي بدنم باقي است و ان بخش از تن من سفتي به خصوصي دارد.از ان روز به بعد هم تنها يك ريه‌ام فعال است.
روزهاي يك شنبه ارگ نواخته مي‌شد و دسته‌اي دختر خداپرست، آواز خوانان سرور كليسا مي‌خواندند. كشيش‌ها هم از صحن كليسا بازگشته و بخور مي‌پراكندند. كودكان از پشت دامان آنها را مي‌گرفتند گويي «دايه مه‌مده به گورگه‌» (يك بازي كردي) بازي مي‌كردند. مردگان هم با اين مراسم زيبا به ذوق مي‌آمدند. نگاه كردن به دختارن زيبا هم جايز بود چون نظر بر منظر خوبان حلال است. يك روز پس از نماز روي تخته سنگي در كنار جاده نشسته بودم. دختر زيبا و چاق به نام ويكتوريا كه از دختران خوبروي روستا بود از كنارم رد شد و گفت:
- چرا اينطوري نگاهم مي‌كني؟ كاري داري؟
- دكتر مي‌گويد اگر شش كيلو چاق شوي، شفا پيدا مي‌كني. فكر كردم هر طرف باسنت ده كيلو اضافه دارد. چه مي‌شد اگر شش كيلو از آن گوشت را به من مي‌دادي؟ تو خوشكل‌تر مي‌شدي و من هم درمان مي‌شدم.
خنديد و رفت.
با سر و صورت چروكيده، لاغر، رنگ پريده و خلاصه آنچه وصف حال بيمار است، عصر يكي از روزها روي تخته سنگي نشسته بودم و منظره‌ي غروب آفتاب را در دريا را نگاه مي‌كردم. چنان بد قيافه بودم كه خودم از خودم بدم مي‌آمد. دختري از كنارم رد شد و احوالم را پرسيد. در پاسخ گفتم:
- واقعاً دختران لبنان از تمام دختران عرب زيباتر و با معرفت تر هستند.
- اگر پسران عراق هم مانند تو خوش سيما باشند از جوانان لبناني زيباترند.
شوخي مسخره‌اي بود. به خودم مي‌خنديدم.
يك دختر لبناني به نام سعده دكاني نزديك آسايشگاه داشت. يك روز نمي‌دانم چي خريده بودم يك ليره‌ي لبناني دادم. جمله‌اي از جبران خليل نوشته بودم : كسي كه همه چيز را پول مي‌داند براي به دست آوردن پول هم، هر كاري خواهد كرد.
گفت : آن چيست؟
ـ ببخشيد كاغذ نداشتم روي آن نوشتم.
ـ خيلي ممنون ! اين نصيحت از صد ليره هم بهتر بود.
يك قهوه خانه مخصوص مسلولان در باغچه‌هاي اطراف آسايشگاه باز شده بود كه عصرها به آنجا مي‌رفتيم. مدتي بود هيچ پولي نداشتم و نمي‌توانستم پول چاي يا كوكاكولا را به تازگي باب شده بود پرداخت كنم. درمانده بودم و در آن فاصله هم، هرگز كسي از عراق برايم نامه نداده بود. هر روز كه نامه‌رسان مي‌آمد و نامه مي‌آورد مي‌پرسيدم :
ـ من نامه ندارم.
ـ نه نداري
واقعاً دلتنگ شده بودم. هيچكس از من احوالي نمي‌پرسيد. تنها سه يا چهار نامه در آن مدت داشتم كه آن هم تنها داستان غم و غصه‌ي دوستان واطرافيان بود. يكي از آنها خبر مرگ ميرزا عبدالرحمن بود كه گويا به هنگام مرگ، يكي از اطرافيان او مي‌پرسد:
ـ مام ميرزا گويا واهمه‌اي از مرگ نداري وحالا هم، گرم و شيرين صحبت مي‌كني؟
ميرزا به چراغ نفتي كنار دستش اشاراه مي‌كند و مي‌گويد:
ـ پسرم من اين معما را حل كرده‌ام. مثال من، مثال آن چراغ نفتي است كه شعله افشاني مي‌كند.
با اين تفاوت كه نفت آن ديگر پر نمي‌شود و به محض تمام شدن سوخت، شعلهايش به خامموشي مي‌گرايد
اندوه مرگ ميرزا عبدالرحمن مدتها روحم را آزار مي‌داد.
بيماري دوستم حسين وقاري لاعلاج تشخيص داده و مرخص شد. به بغداد برده و در بيمارستان عزل بستري شد. در نامه‌اي كه برايم نوشت سخن از دزديدن خواربار توسط پزشكان و رشوه‌خواري پرستاران و درماندگي بيماران گفته بود. در حاشيه‌ي نامه هم نوشته بود : تنها برادر سربازم در مسابقه‌ي بخت‌آزمايي برنده‌ي دويست دينار شد و به جاي آنكه خرج مادر عليلمان كند. دركنار بسترم گذاشت و رفت. اكنون من آدم ثروتمندي هستم. در پاسخ نوشتم : خدا بر اي تو رزق معين نكرده است احتمالاً مربوط به حسين نامي باشكم گنده است و سهواً براي تو فرستاده شده است.
يك روزنامه‌اي آمد : من يك بيمار هستم. حسين در آستانه‌ي مرگ گفت تنها يك نفر در دنيا دارد و او عزيزقادر ساكن بحنس است. خبر مرگ او چنان تكانم داد كه تاسه روز لب به آب و غذا نزدم و تا توانستم گريه كردم.
يك روز، دوستي از اهالي رماديه در نامه‌اي برايم نوشت :
مي‌خواهم بدانم وضعيت بيماريت چگونه است؟
در پاسخ نوشتم : مانند نالي شاعر كه مي‌فرمايند:
وه‌ك تورره‌يي پيچيده‌يي تو ساغ‌و شكستم
وه‌ك ديده‌يي ناديده‌يي تو خوش‌و نه‌خوشم
مي‌آيم و مي‌روم اما پزشكان مي‌گويند مردني هستم.
در كوههاي لبنان درمانده و بي‌چيز، حتي يك پاپاسي هم نداشتم كه به بهانه‌ي آن، در قهوه‌خانه نشسته و يك فنجان چاي بخورم و تخته بازي كنم.
امديم نااميد شده بود وبه اصطلاح كردي « كيچ له باغه‌لما ئامانه‌خانم ده لي» يك روز، عربي عمامه به سر آمد و گفت:
ـ تو عزيز قادر هستي؟
ـ بله فرمايش؟
ـ اين قبض راامضا كن. زيا از موصل بيست دينار پول برايت فرستاده است امامن، به دنبال تو از --- آمده‌ام. چهار دينار برمي‌دارم.
خدايا ميان آن همه دوست وآشنا، چه كسي مرا به ياد آورده است؟ بعدها فهميدم كساني چون امين رواندزي و شيخ لطيف در مورد فرستادن پول با زياد مشورت كرده‌اند اما زياد به محض شنيدن موضوع، خود راساً اقدام كرده بود.
بسياري از كردهاي دمشق و جزيره و دانشجويان كرد در لبنان به ديدارم مي‌آمدند و كتاب و ميوه مي‌آوردند. با جلادت عالي بدرخان و روشن خانم و قدري جان شاعر و جگرخوين و عثمان صبري در آنجا آشنا شدم. مردي از اهالي جزيره هم كه شنيده بود من كرد هستم، اسم پسر خود را هه‌ژار نهاده بود.
مسأله‌ي مرگ هم جالب بود : مسلمانان يك آخوند شيعه داشتند. شيعه و سني فرقي نمي‌كرد براي همه يك نوع تلقين خوانده مي‌شد. براي مسيحي‌ها حتماً مي‌بايست كشيش فرقه‌ي خاص خود بر بالين ميت حاضر مي‌شد براي ارتدكس‌ها كشيش ارتدكس و براي پروتستانها كشيش پروتستان . كشيش‌هاي كاتوليك ، حتي حاضر نبودند دست به ميت ارتدكس يا پروتستان بزنند، براي مرده‌ها هم فرق قايل مي‌شدند. اگر يك بيمار در حال مرگ هم با زباني خوش، با كشيش‌ها صحبت نمي‌كرد، اجازه داده نمي‌شد پس از مرگ در گورستان كليسا دفن شود و به گورستان شهر سپرده مي‌شد. صبري يوسف به مرض موت گرفتار شده بود كشيش بربالينش آمد:
ـ پسرم ! به گناهانت اعتراف و از مسيح التماس كن.
صبري چشم باز كرد و به تندي گفت :
ـ اي كلاهبردار بن كلاهبردار. از مقابل ديدگانم دور شو. جهنم پرباد از خودت و مسيحيت نيز.
كشيش در حالي كه گيج شده بود گفت:
ـ تو در گورستان ما جايي نداري
به محض اينكه كسي مي‌مرد اداره‌ي كليسا تمام اموال و دارايي‌هاي متوفي را به نفع خود ضبط مي‌كرد. يك هم اتاقي به نام عزيز همزه از اهالي سليمانيه كه دوسال پيش از من به آنجا رفته و حتي يك كلمه عربي هم ياد نگرفته بود به محض رفتن من بدانجا هواي يادگرفتن زبان عربي به سرش زد. غروب‌ها بايد برايش راديو قرآن بغداد روشن مي‌كردم. او هم حدود دو ساعت گوش مي‌نشست و مرتباً الله الله مي‌گفت: يعني خيلي عالي است. يكبار گفتم : كاك عزيز صداي قاري بسيار ناخوشايند است معناي آيه را هم كه نمي‌داني. اين به به و چه چه گفتنت از چيست؟
ـ اي بابا اينطور نگو به خدا از سايه‌ي سرتو ، راديويي در سليمانيه دارم كه چهار برابر اين راديو به ارزش سي دينار است.
يك شب، ناگهان به تنگي نفس جدي گرفتار شد. به دنبال دكتر فرستادم. سپس سر را در كنار گوشش برده گفتم: پول‌هايت را كجا پنهان كرده‌اي. بگو بدانم مبادا پول‌ها را بدزدند. خود را به نشنيدن زد. بعد كه حالش جا آمد گفت: جز موضوعي كه درباره‌ي پول گفتي هيچ جز ديگري نشنيدم اماجرأت نكردم جايش رانشانت دهم.
پيرمردي عرب زبان به نام جعفربابان كه اصالتاً كرد و هم اتاقيم بود، يك روزنامه‌اي دريافت كرد. نامه را مي‌خواند و هربار سري تكان مي‌داد و لبخندي مي‌زد.
ـ ها عمو ، چي نوشته است؟
ـ وقتي از بغداد به اينجا مي‌آمدم دوازده دوست به بدرقه‌ام آمده بودندو زار زار گريه مي‌كردند كه تومسلولي. مي‌ميري و ما ديگر ترا نمي‌بينيم. يكي يكي مردند. الان خبر آوردند كه دوازدهمي هم به حرمت خدا رفته است امامن هنوز زنده‌ام.
پسري به نام جاسم فرزند يكي از شيوخ عرب باديه‌ي عراق نيز به آسايشگاه آمد و چون هيچكس لهجه‌اش را نمي‌فهميد من مترجم او شده و نيازهايش را در حد متعارف برآورده مي‌كردم. يك روز گفت: به پدرم گفته‌ام كه خيلي به من مي‌رسي. او هم يك هديه‌ي بسيار خوشمزه برايمان فرستاده است. بروم در باغ باهم بخوريم. به باغ رفتيم و درجايي نشستيم. از داخل يك جعبه‌ي شيريني بسته‌اي درآورده و باز كرد. ملخ سرخ شده بود. به محض ديدن آن، حالت تهوع پيدا كردم و از مهلكه گريختم.
جاسم برايم تعريف مي‌كرد كه يكبار به قدري تشته شده كه مجبور شده است از خانه‌ي يك سني، آب بنوشد و نگذاشته است پدر و مادرش اين موضوع را بفهمند . وقتي مي‌خواست به كسي فحش دهد مي‌گفت: فلان سني به گور پدرش.
يك روز گفتندئ حال جاسم خوش نيست. نزد او رفتم:
ـ خير است؟
ـ سيد عزيز صبح زود آن سني سني زاده را ديدم، حالم ناخوش شد
ـ پدرسگ چندبار گفته‌ام اجازه نده صبح‌ها سني تو را ببيند.
ـ حق داري اما چه كار كنم؟
آن مرد سني ، يك سيد سامرايي به نام سيدعلي بود. داستان را برايش تعريف كردم. خنديد و گفت: هر روز صبح مي‌روم و جلو چشمش ظاهر مي‌شوم.
همچنانكه جاسم نمي‌دانست من سني هستم ، خيلي از اعضاي آسايشگاه هم نمي‌دانستند كه صبري مسلمان نيست و مسيحي است. يك روز نزد صبري بودم. يك نفر اهل سوريه سراسيمه وارد اتاق شدك
- صبري هم اتاقيم را كتك رده‌ام. به من كمك كن
- چرا؟
- آن پدر سگ مسيحي است. من از نماز گفتم خدايا به مسلمانان رحم كن اما او مي‌گويد چرا نمي‌گويم به همه‌ي مسلمانان و مسيحيان رحم كن؟
- خوب كاري كردي. مسيحي ديگر چه تحفه‌اي است كه براي او طلب آمرزش كني؟
يكي از راهبه ها عاشق يك عراقي به نام فارس شده و مدتي بعد حامله شده بود. جنجالي به پا شد. بالاخره هر طور بود جنجال فرونشست و راهبه به بيت لحم تبعيد شد. فارس مي‌گفت: تمام غصه‌ام اين است كه اين زن در بيت لحم بي‌شوهر مي‌ماند و يك مسيحي به مسيحيان جهان اضافه مي‌شود.
ابو ايوب دلاك آسايشگاهه مردي بسيار بذله گو و خوش سخن بود. تعريف ميكرد:
دو زن نزد حكيم رفته بودند. به يكي از آنها گفت: نمونه‌ي ادرارت را بياور تا آزمايش كنم. ده لير هم هزينه دارد. زن ديگر به دوستش گفت: اين حكيم خيلي گرانفروش است طبيب ديگري مي‌شناسم كه چهار ليره كارت را راه مي‌اندازد و ادرار هم از خودش.
يك كشيش مسيحي در حال وعظ بود:
- دم اسب «مارالياس» از حيفا به بيروت مي‌رسيد.
يكي از حاضران گفت:
- چه دروغي؟
- از حرشه تا بيروت كه طول داشت؟
- باور كردني نيست:
- از فلان من تا لا پاي مادرت چطور؟
- بله اين يكي ممكن است.
مردي بلند بالا در بازار چشمش به خربزه افتاد. صدا كرد:
- زردآلو چند؟
- احمق من زردآلو مي فروشم؟
مرد كمي خم شد و اين بار پرسيد؟
- خب حالا پرتغال به چند؟
يك كشيش روزي بيمار شد. كشيش ديگري به نام توماس را به جاي خود روانه كرد تا اعترافات گناهكاران را استماع كند و پشت پرده بنشيند. جواني آمد و به خيال اينكه كشيش خودشان است شروع به اعتراف كرد:
- پدر مقدس مرتكب گناهي شدم. با زن كشيش توماس همبستر شدم.
- ديگر چه گناهي كردي؟
- دختر و خدمتكارش را هم.
- ديگه چي؟
- به خدا خواهر و پسرش را هم.
توماس ماتحتش را از پشت پرده بيرون انداخت و گفت:
زود باش زود كار اين يكي را هم بساز.
مردي پرتقال فروش از بخت خود گله مي‌كرد و نزد يكي از دوستان مي‌گفت: خدا رزقم بريده است.
- برادر تو خودت روزي خود را بريده‌اي. كاسبي بلد نيستي. تصور كن سبد پرتقال را روي سر گذاشته و بانگ مي‌زني. مودك گوشت تلخي كه پسر يك اجر است پرتقال مي خواهد. تو بايد بگويي: چه گل پسري؟ خدا عمرش را زياد كند. چقدر شيرين است. آن وقت تاجر به جاي يك پرتقال چهار پرتقال مي‌خرد. فرداي آن روز سبد به سر در بازار پرتقال مي‌فروخت. بچه‌ي بسيار زشت روي بد ادا آمد و گفت: پرتقال . تاجر صدايش كرد. پرتقال فروش سبد را زمين گذاشت و نگاهي به پسر انداخت. پرسيد
- پسر كيست؟
- پسر من است. به نظرت چطور پسري است
چي بگويد و چه گونه بگويد؟ پرتقال را از دست پسر كشيد و سبد را دوباره روي سرگذارد.
- به دست خودت چالش كني بهتر است. رزقم با خدا.
جواني نزد كشيش اعتراف كرد:
- گناهم را ببخش. دخترت را بوسيده‌ام.
- اشكالي ندارد. من بارها با مادرت هم‌بستر شده‌ام و طلب آمرزش هم نكرده‌ام. يك زن روستايي بسيار ساده لوح و فوق‌العاده زيبا در كليسا، خدمتكار كشيش بود. يكبار ديد كشيش خوابيده و آلتش بيرون افتاده است. از بالا زرد وسط سبز و انتها قرمز. براي شوهرش تعريف كرد. گفت: هر طور شده سر اين موضوع را كشف كن.
زن در يك فرصت مناسب از كشيش پرسيد:
- پدر روحاني چراآلت تو اينگونه است؟
- دخترم اين راز را تنها براي تو مي‌گويم. هر زني از قسمت زرد رنگ آبستن شود فرزندش كشيش از قسمت سبز ××× و ار قسمت قرمز اسقف اعظم مي‌شود.
- زن و همسرش به التماس افتادند كه كشيش روحي در بدن زن بدمد. باهزار اما و اگر و ادا و اصول قرار شد تا حد ××× دخول كند. هنگام ماجرا مرد ناگهان از پشت كشيش را هل داد و گفت:
خدا لعنتت كند اگر اسقف بشود، چيزي از شما كم خواهد شد. بيشتر فرو كن.
مردي موي رستنگاه خود را نزد يك لاك تراشيده و يك ليره داد. همسرش را هم نزد او برد. دلاك گفت:
- دستمزد من پنج ليره است.
- چرا پنج ليره است. مال مرا يك ليره زدي؟
- ببخشيد مال شما دستگيره داشت اما به خاطر اين يكي اذيت شدم.
و بسياري داستنانهاي زيباي ديگر كه تعريف كرد.
يك حاجي بيماركويتي هم اتاقم شد. نامش حاج عبداللطيف بود. خيلي زود آشنا شديم.
يكبار گفتم:
- تو كه حاجي هستي چرا نماز نمي‌خواني؟
- يك ماه است با هم آشنا شده‌ايم. حتي يك بار نپرسيدي كارت چيست و چگونه زندگي ميكني؟
من قواد شرعي هستم.
- دوباره حاجي. ببخشيد
- دورباد چي و ببشخيد چي؟ بگذار برايت بگويم. مادر كويت چند نفر قاچاقچي بوديم و فاحشه‌گاني را كه در موصل و بغداد ديگر نمي‌توانند كا ركنند و خود را به قوادان فروخته اند به بصره مي‌بريم. هر كدام را به صد ليره‌ي طلا به اميران و كاربدستان سعودي و اگر هم هنوز پر و بالي داشته باشند به خاندان سلطتني به مبالغ گراف مي‌فروشيم. نام آنها را كنيز سفيد گذارده‌اند. كارت شناسايي داريم. در هر نقطه از صحرا دچار نقص فني ماشين شويم يا احياناً مشكلي پيش بيايد پليس موظف است به ما كمك كند.
علاوه بر ××××× و فاحشه، سيگار اروپايي، ويسكي و جين هم مي‌بريم. سود بسيار خوبي عايدمان مي‌شود. هزاران نفر در رياض، روزانه صدها هزار دينار پول خرج عياشي مي كنند اما در صحراي عربستان،‌عشايري زندگي مي‌كنند كه حتي لباس به تن ندارند و گداي يك لقمه نان هستند. همين‌ها را در اوان حج اجازه نمي دهند به مكه و مدينه بيايند چون آبروي اسلام به خطر مي‌افتد. به نام اسلام و قرآن حكومت مي‌كنند اما كجاست اسلام و كجاست قرآن؟ اگر آنچه من ديده‌ام ساير حجاج مي‌ديدند از همه چيز پشيمان مي‌شدند. دلم پر درد است . . . .
حاجي وقتي ديد چاي را با قند مي‌خورم پرسيد:
- ايران رفته‌اي
- بله
- مي‌گويند در ايران «نذرلمه» مي‌خوردند.
- نذرلمه چيست؟
- چاي تلخ مي‌خورند واز دور قند را نگاه مي‌كنند.
- حاجي چرا نمي‌گويي نظرلمه؟ نذرلمه درست نيست.
پسري به نام اسد از اهالي كرمانشاه و پيش از اين پليس عراق و دربار خانه‌ي انگليسي‌ها بود. پولي نداشت و براي يك استكان چاي هزاران بار تشكر مي‌كرد. چون دلم به حالش سوخت هر روز براي چاي دعوتش مي‌كردم. يك روز آقايان كمونيست گفتند:
- جاسوس عراق است و گزارش‌هاي ما را روزانه مخابره مي‌كند. اجازه نده آمد و رفت كند. يك روز عصر چند نفر از اين دوستان را دعوت كردم و به اسد هم خبر دادم كه بيايد. گفتم:
- اسد بي پدر و مادر! بنويس عزيز دو بلغم بزرگ بيرون داد. فلان كس هجده بار سرفه كرد و فلاني هم شب ناله مي‌كرد. آخر جاسوس مسلولان بيشتر از اين چه مي‌توانست بنويسد. سواد هم كه نداشت.
اسد از حرص شروع به گريستن كرد و گفت: حتي به يك استكان چاي هم حسادت مي‌كنند. عيد فصح بود. صدها مرد و زن پيكره‌ي مريم را در دست گرفته و يك كشيش كوتاه قامت طاس در حياط كليسا از جلو آنها مي‌رفت و با خواندن دعا ديگران را نيز با خود همراه مي‌كرد. كشيش روي يكي از پله‌ها رفت و گفت: من هر چه گفتم شما هم تكرار كنيد.
- دوستانم
- دوستانم
- وش
- وش
- كشيش وقتي ديد اوضاع مناسب نيست پايين آمد و به دعا خواندن ادامه داد.
نكته‌اي در اين مورد به خاطرم آمد :
گويا در شرفكند فردي به نام مام فرج مي‌خواسته زني را نزد ملا عقد كند. ملا مي‌گويد:
هر چه گفتم تكرار كن: ها فرج بگو
- ها فرجج بگو
- فعلاً حرف نزن
- فعلاً حرف نزن
- عجب پدر سگ خري است.
- عجب پدر سگ خري است.
ملا از فرط عصبانيت گالش را از پا در آورده بر صورت فرج مي‌كوبد و فرج هم بنا به فتواي پيشين همين كار را تكرار مي‌كند. ملا به گوشه‌ي مسجد خزيده مي‌گويد: حلالت است عقد كردم. از فرج مي‌پرسند:
- عقد كردي؟
- بابا مثل اينكه عقد كردن يك نيمه جنگ است من نمي‌دانستم.
حسن عسكر و حسن غريب دو تركمن اطراف كركوك كه شيعه بودند به بحنس آمدند. حسن دانش‌آموز بود و خرافات سراسر وجودش را در برگرفته بود. داستان خيبر را تعريف مي‌كرد كه دروازه‌ي آن شش هزار تن وزن داشت و از آهن بود. امام علي آن را از جا كند و دشمنانش را از پا درآورد.
- كاك حسن آن زمان تن و كيلو كه نبوده؟
- دويست هزار رطل بغدادي بود.
- آن دم نه رطل بود و نه بغداد
- اي بابا سرم گيج رفت. حتماً‌ چند كيسه فضله بود.
يك سيد بلند بالا با چشمان سرمه كشيده و ريش توپي آنكادر شده با عبا و عمامه‌اي مرتب به همراه پنج تو ديگر از اهالي نجف به آسايشگاه آمدند و در اتاقي منزل گزيدند كه ما اتاق كمونيست‌ها مي‌گفتيم. سيد بسيار جدي، تسبيح به دست و اهل ذكر گفتن بود. با آمدن او فضا جدي شد و ديگر كسي نه حرفي‌مي‌زد و نه شوخي و طنزي در كار بود. سيد پس از مدتي متوجه شد كه اينگونه نمي‌گذرد. عمامه و عبا را بركند و لوده‌اي شد كه نپرس. مي‌‌رقصيد، ادا در مي‌آورد، حرف مفت مي‌زد،‌ به اين و آن فحش و ناسزا مي‌گفت. وقتي انگشتش مي‌كردند مي‌گفت: غلغلكم مي‌آيد. . . . و ايمان آورديم كه خربزه به رنگ نيست.
عزيز حمزه مرخص شد و به من گفتند: يك ماه ديگر مرخصي. عزيز بناي اصرار گذاشت:
- به خدا سوگند اگر فلاني هم نيايد نمي‌روم. من زبان نفهم گل به سر، چگونه به بغداد برسم؟
ناگزير يك ماه ديگر هم در آسايشگاه ماند و سپس با يكديگر از بيمارستان مرخص شديم.
دقيقاً دو سال و ده روز در اين بيمارستان بودم. هنگامي كه مرخص مي‌شدم دكتر گفت:
نبايد خودت را زياد خسته كني. بايد خوب خوراك بخوري. نبايد در معرض سرما و گرماي زياد قرار بگيري و هزار بايد ونبايد ديگر. . . . خداوندا من روزي بيست ساعت كار مي‌كردم اما نان به شكمم نمي‌رسيد. آسمان دور و زمين سخت. اين بار چه كنم؟ ژان والژان را به ياد مي‌آوردم كه پس از زندان، شب زير باران خيس مي‌خورد و جايي نبود كه بياسايد و با خود مي‌گفت: كاش در زندان مي‌ماندم لا‌اقل سقفي داشت كه از باران خيس نشوم و تختي كه روي آن بخوابم.
دو سال و ده روز خوب يا بد- كارم تنها مطالعه و يادگيري و خواب شده بود. غذا بود، رختخواب بود و جايي هم براي آساييدن وجود داشت. چگونه مي‌توانستم مانند قديم كار كنم و خرجي خود را پيدا كنم. بدبختانه وزن من هم از پنجاه و سه كيلو به هشتاد كيلو افزايش پيدا بود. از كوههاي اطراف بحنس به سوي بيروت آمديم و من در خيالات غرق شده بودم. اصلاً حواسم به محمود نبود. در بيروت به هتلي رفتيم. قرار شد چند روزي در اين شهر بمانيم و از زيبايي‌هاي آن ديدن كنيم. شب بنا به خواست عزيز به تأتر رفتيم. تأتر عربي هم يعني رقص زنان لخت در برابر تماشاچيان. خوشم نيامد زود بلند شدم. عزيزگفت: تو به هتل برگرد. من راه هتل را بلدم.
روزها در شهر مي‌گشتيم و غروب‌ها عزيز به تأتر مورد علاقه اش بازمي‌گشت. من هم به سينما مي‌رفتم. تصميم گرفتيم به مطب دكتر حبيب برويم و با پرداخت بيست و پنج ليره پول ويزيت، ضمن معاينه ا زاو هم خداحافظي كنيم. دكتر دم و دستگاهي شاهانه داشت. منشي و پرستار و يك دفتر مجلل. گفت: من از آسايشگاه مرخصتان كردم. آمده ايد پول بدهيد. بياييد معاينه‌تان كنم اما سخني از پول به ميان نياورد.
عزيز كه براي خانواده‌اش هديه‌ي سفر مي‌خريد، گفت: مي‌ترسم پولي برايم باقي نماند.
- نگران نباش! من شصت ليره نزد يكي از دوستان كرد ساكن دمشق امانت گذاشته‌ام. به بغداد مي‌رسيم.
به دمشق رفتيم و سه روز آنجا مانديم. جامع اموي و مرقد صلاح الدين ايوبي را زيارت كرديم و سپس به مسجد اموي رفتيم. من كراوات به گردن و كلاه شاپويي هم روي سر داشتم. خادم مسجد بدون توجه به من، نزد عزيز رفت كه جامه‌ي گشاد كردي پوشيده بود و مقداري عطر در كف دست او پاشيد اماعزيز پولي نداد. به طرف من آمد و جملاتي گفت:
گفتم:
- مي‌گويد كاش فضله در دستانش مي‌ريختم
- آقا آب و دستشويي كجاست؟
- براي چه مي‌خواهي؟
- دستم را از بوي فضله‌اي كه در دستانم ريخت پاك كنم.
شبي كه مي‌بايد دشمق را به مقصد بغداد ترك مي كرديم. جيب عزيز خالي شده و چشم به پولهاي من داشت. آن شب دوستم را ديدم. گفت:
- پولت را بازپس فرستاده‌ام
- وسيله‌ي چه كسي؟
- نمي‌دانم
چيزي به عزيز نگفتم. براي او بليط اتوبوس خريدم و بيست ليره بهاي آن را پرداختم. دو ليره هم نان و انگور خريدم و عزيز را سوار اتوبوس كردم. كل دارايي باقي‌مانده‌ام سه ليره بود.
- مگر تو نمي‌آيي؟
- حال و حكايت اين است. طرف جا خالي دادو تو برگرد. من هم خودم را مي‌رسانم.
عزيز در حالي كه اشك مي‌ريخت، با نگراني دستي تكان داد و رفت. همان روز چهار دانش‌ آموز كرد دمشقي به ديدنم آمدند. ماجرا براي آنها تعريف كردم. آنها نيز نزد مرد بدهكار رفته و به زور چهل و پنج ليره از او گرفته بودند. دو روز بعد من هم در راه بغداد بودم. «حيگاي ميردان قوون ته‌ندووره». دوباره نزد مام حسين رفتم.
- خوش آمدي برادر
- دو سال و ده روز روي تخت دراز كشيده و خورده و خوابيده بودم. با بيست و هفت كيلو اضافه وزن چگونه مي‌توانستم از پس كار بر بيايم. چند روز اول، با هر بيست متر پياده‌روي بايد مي‌نشستم و نفسي تازه مي‌كردم. يك روز با يكي از دوستانم به قهوه‌ خانه‌اي رفتيم. روي كرسي نشستيم،‌كرسي شكست. خيلي خجالت كشيدم.قهوه‌چي با خنده آمد و گفت:
- خوشم آمد كرسي را شكستي. هزار كرسي فداي سرت، من از چنين مرداني خوشم مي‌آيد. بسياري از آشنايان پيشين تا خودم را معرفي نمي‌كردم، مرا باز نمي‌شناختند. به تدريج براثر قدم‌ زدن هاي متوالي وضعيت جسميم بهبود يافت و به دوستانم سپردم كه كاري برايم پيدا كنند. دوستي گفت در گاراژ كردها،‌ دفتردار استخدام مي‌كنند. به سرعت آنجا رفتيم.
صاحب گاراژ روش كار را نشانم داد. خيلي آسان بود.
- سپاسگذارم
كمي نگاهم كرد، معرف من را به گوشه‌اي برد و چند كلمه‌اي با او صحبت كرد.
- بيا برويم آن مرد پرسيد: او هه‌ژار است؟
- بله
- به خدا من خجالت مي‌كشم هه‌ژار براي من نوكري كند.
شبده بودم خوان بي‌خانمان. آفتابه لگن هفت دست شام و ناهار هيچي.
خواستم كهنه فروشي كنم. نزديك كليمي مهابادي به نام ابو سلمان رفتم. لباس‌هاي كهنه را از آمريكا وارد مي‌كرد. متوجهم كرد كه اين كار براي من دست نخواهد داد. بايد مغازه‌اي اجاره‌ مي‌كردم و خياط و اتوكش هم استخدام مي‌كردم.
سرانجام به توصيه‌ي يكي از دوستان تصميم گرفتم عكاسي ياد بگيرم. نزديك عكاس رفتم و جزوه هاي آموزشي و يك دستگاه كهنه‌ي عكاسي به امانت گرفتم. صندوق به دوش، در كوچه‌ها مي‌گشتم و مردم را دعوت به عكس گرفتن مي‌كردم. از مأموران شهرداري هم كه به محض ديدن افراد دوره‌گردي چون من، اقدام به ضبط وسايل مي‌كردند بايد مي‌ترسيدم. روزهاي باراني هم كه خانه‌نشين مي‌شدم:
- اينجا را نگاه كن، لبخند بزن. شش، پنج، چهار، سه، دو، يك . . .
گاهي صبر مردم به سر مي‌آمد و گاهي هم صبر من. عده‌اي نمي‌توانستند تا شش شماره تحمل كنند و براي عده‌اي هم مجبور بودم تا سه چهار بار شش،‌پنج، چهار و . . . . را تكرار كنم روزهاي آفتابي از بامداد تا شامگاه كار مي‌كردم و درآمدم حداكثر به ربع دينار مي‌رسيد. گاهي درآمد روزانه‌ام از يكصد و پنجاه فلس هم بيشتر نمي‌شد.
هزينه هم براي ملزومات اوليه مانند كاغذ و مواد شيميايي بايد مي‌پرداختم. مسخره بازي بچه‌ها و دنبالم افتادن‌ها براي لودگي و . . . . هم كه بماند. اجازه نمي‌دادند در هيچ قهوه‌خانه‌اي بنشينم و يك استكان چاي بخورم چون هميشه بيست بچه دنبالم بودند. سر هر كوچه‌اي كه مي‌ايستادم از دوستي دعوت مي‌كردم كه جلو دوربين بايستد و با تعريف و تمجيد از كارم، ديگران را براي عكس گرفتن سر ذوق بياورد.
با محمدرشادي دوست وهمكاري قبلي، خانه‌اي در محله‌ي صابونچي هاي بغداد اجاره كرديم. محمد در گوشه‌اي تاريك از بازار زرگرها قهوه‌چي بود. روزها هر يك دنبال كار خود مي‌رفتيم و شب‌ها به خانه بر مي‌گشتيم.
يك روز هوا ابري بود. من سركار نرفتم، محمد هم نرفت. قرار شد براي ناهار سب زميني آب پز درست كنيم. محمد از خانه بيرون رفت اما هرچه منتطر ماندم بازنگشت. كمي غذا خوردم و به سينما رفتم. در بازگشت و دريك كوچه‌ي تنگ رفيق چالاك را در مقابل ديدگانم ديدم. حالا از كجا فرار كنم؟ باترس فراوان، برگشتم و از گوشه‌اي ديگر خودم را به خانه رساندم. چه خانه‌اي؟ كرسي شكسته، پتو و لحاف پاره و همه چيز به هم ريخته بود. همسايه‌ها آمدند و گفتند : پس از ورود به منزل و جستجوي خانه، محمد را بازداشت كرده با خود برده‌اند. تنها كاري كه كردم برداشتن يك ملافه و بالش و رفتن به خانه‌ي مام حسين بود. بيست روز بعد محمد آزاد شد:
ـ مردي را در سليمانيه به خاطر دزدي بازداشت كرده بودند. در اعترافاتش گفته بود كسي كه يك سال پيش در خانه‌ي حاكم سعيد بمب كار گذارد نوكر شيخ لطيف و نامش محمد است. من را براي شناسايي به سليمانيه بردند. دزد پس از ديدن من گفت: اين نيست. و بعد آزاد شدم.
فرداي همان روز، دوربين را به صاحبش بازگرداندم و گفتم: مخارج من را تأمين نمي‌كند.
ـ پس اگر مي‌تواني در نظافت مغازه و خريد مايحتاج روزانه‌ي منزل و رفتن به بازار كمكم كن. ماهي چهار دينار مي‌دهم.
باز روز از نو روزي از نو. به سر جاي اول بازگشته بودم. جا روي مغازه، برق انداختن كاشي، تميز كردن شيشه، خريد تره و كلم و گوشت براي خانه‌ي اوستا و گاهي هم مراقبت از بچه‌ها و روزهايي هم شاهد دعواي اوستا و همسرش.
سوراخ سگي در محله‌ي فزوت عرب اجاره كردم كه خانه‌اي يك طبقه با چهار اتاق وچهار خانواده‌ي ساكن آن بود. صبح پس از خوردن صبحانه، سركار مي‌رفتم، دكان را تميز مي‌كردم و منتظر آمدن استاد مي‌شدم. پس از بيگاري منزل، بر مي‌گشتم و روبروي اوستا روي يك كرسي مي‌نشستم گاهي چرتم مي‌گرفت. ساعت هشت و برخي اوقات، ده شب به خانه باز مي‌گشتم . بعدازظهرها قطعه‌اي نان و تكه‌اي پنير لقمه و شب‌ها هم چيزكي براي خوردن پيدا مي‌كردم. كرايه خانه‌ام هم ماهي يك دينار بود. بايد با روزي صدفلس كه معادل دو تومان بود روزگار مي‌گذراندم. ريش تراش و تيغ داشتم اما فاقد توان مالي براي خريد يك آينه‌ي كوچك بودم و در برابر قاب سياه عكس، كه نور را منعكس مي‌‌كرد ريشم را مي‌زدم، چون نگاه كردن به آينه‌ي مشتريان و دستي به سر و رو كشيدن مغازه ممنوع بود.
نمي‌دانم آفتاب زده شده بودم يا نه، يك روز به شدت مريض شدم. اوستاكه دلش به حالم سوخته بود مرا به خانه‌اش برد و در اتاقي كوچك كه آشپزخانه‌اي كهنه و تاريك و پر از موش بود، رختخوابي برايم پهن كرد. چنان توان از تنم بريده بود كه حتي نمي‌توانستم چشم باز كنم.تشنه‌ام بود و تب امان نمي‌داد. نه مي‌توانستم خودم بلند شوم و نه تا غروب، كسي در را باز كرد كه حالي از من بپرسد. غروب وقتي صاحبكارم به منزل آمد ابتدا كمي با خانمش بگومگو كرد سپس به اتاق آمد، چراغ را روشن كرد، به من آب داد و سراغ پزشك رفت هفت روز بعد ،بهبودي نسبي پيدا كرده بودم.
داستان اوستاي من هم شنيدني بود : مردي در تيلكو كشته شده و دو پسر هشت و نه سال به نامهاي محمد و كردالي از او به مانده است. مادر پس از مرگ پدر، مجدداً ازدواج و فرزندانش رارها كرده است. فرزندان توسط افراد گوناگون به كارهاي مختلف گمارده شده و سرانجام تصميم گرفته اند براي كار به بغداد سفر كنند. در راه به كاروان شيعيان مي‌رسند كه براي زيارت كربلا عازم هستند.
ـ پدر جان! ما را هم با خود مي‌بريد؟
ـ هركس به عمر فحش دهد مي‌تواند سوار شود.
ـ‍ اگر بميرم هم به امام عمر توهين نخواهم كرد.
گردالي مي‌گويد: ول كن اين حرف‌ها را . اگر عمر، عمر بود الاغي مي‌فرستاد تا سوارش شويم. گردالي سواره و محمد پياده به بغداد مي‌رسند و هريك در محله‌اي از بغداد ، شروع به آبكشي مي‌كنند. گردالي هشت ساله آبكش محله‌‌ي ارمني‌هاست كه خانواده‌هاي آشوري و ترك زبان نيز در آنجا زندگي مي‌كنند. آبكش، به همه‌ي خانه‌ها سر مي‌كشد و ناگزير با زبان‌هاي ارمني و آشوري و تركي و عربي آشنا مي‌شود. كردي هم كه زبان مادري خودش است. هنگام صدور بخشنامه‌ي ثبت مجل نام خود را به ابراهيم تغييري دهد و در همانجا به كار خود ادامه مي‌دهد تا به خدمت نظام مي‌رود. در سربازي هم به عنوان مترجم دادگاه نظامي خدمت مي‌كند. پس از پايان خدمت به محله‌اش باز مي گردد اما محله لوله‌كشي و آب كشي بي‌رونق شده است. به عنوان كولر يك ارمني شروع به كار مي‌كند كه بهترين عكاس بغداد است. مرد ارمني كه مي‌خواهد كار بيشتري از كولر خود بكشد علاوه بر كار خانه، او را به عكاسي هم مي‌برد تا به كار آنجا هم برسد. در مغازه عكاسي ياد مي‌گيرد و مدتي بعد، استاد ابراهيم عكاس لقب مي‌گيرد. با دختر خوانده‌ي يك مرد خانقيني ازدواج مي‌كند و اكنون يك پسر و دو دختر دارد.
اوستا كه درد فقر و فلاكت و بيكسي وكاري را چشيده بود، مردي آرام و خوش سرو زبان و اهل مهرباني بود، اما ملك خانم همسرش، زن نبود، درد بود. از او بدخلق‌تر، متكبرتر، بدقيافه‌تر، بيكاره‌تر و نامرتب‌تر نه زني ديده‌ام و نه خواهم ديد. به دنبال بهانه‌اي بود تا بل همسرش بگومگويي راه انداخته و هزار بد و بيراه نثارش كند و در فرصت مناسب هم براي جبران حقارت هايش سركوفتي هم حواله‌ي من كند. بچه‌هاي كوچكش به تبعيت از مادر، هميشه مي‌گفتند: تو شاگرد ما هستي. مي‌توانيم بيرونت كنيم.
اوستا خانه‌ي بهتري اجاره كرد و اتاقي هم به من و پدر خوانده‌ي همسرش اختصاص داد. مام كريم از پيرمردان خشك مغز عشاير بود كه سالها به دزدي و راهزني عمر گذرانده و سپس به عنوان كارگر و پاسدار در كمپ ارتش انگليس مشغول به كار شده بود. دوران پير سالي هم در بغداد عملگي مي‌كرد. زير اندازمان حصير بويا بود و هر كدام لحافي داشتيم و منقلي هم براي درست كردن چاي و قليان مام كريم فراهم كرده بود. قليانش هم به قليان آدم شبيه نبود. اغلب شبها فراموش مي‌كرد شيشه‌ي روي را برد و خوابش مي‌برد. ناگهان شيشه مي‌شكست و زغال در خانه روي حصير مي‌افتاد .
- به خدا بربختي دامانم را گرفته است.
- مام كريم جان هزينه‌ي شيشه‌ات ده فلس است. فردا يكي برايت مي‌خرم.
- شبانه از دوران راهزني و دزدي خود داستانها مي‌گفت. من هم خيلي خوشم مي‌آمد. يك شب از من پرسيد:
- باران چگونه مي‌بارد. مي‌گويند ابر از دريا آب مي‌مكد.
برايش توضيح دادم كه ابر چگونه تشكيل مي‌شود و باران چگونه مي‌بارد. حتي با استفاده از بخار كتري هم شيوه‌ي باران باريدن را هم نشانش دادم.
- اي فلان به گور پدر و كسي كه اين را گفته است. اين سخن كافران است. من از ملاها شيده‌ام كه در قرآن آمده است ملايكه‌ي مراقب پشه، با شلاق، ابرها را به سوي دريا هدايت مي‌كند و آنها را مجبور به نوشيدن آب مي‌كند سپس آنها را با شلاق ميزند تا باران ببارد. تو نمي‌داني رعد و برق چيست؟ شلاق ملايكه‌ي مراقب پشه است.
- بله شما درست مي‌فرماييد.
- يك شب در گرماگرم بحث‌ها گفت:
- آن سالي كه زال زر، پدر رستم وفات كرد و برايش فاتحه خوانديم . . .
- كي‌بود؟
- چند سال پيش كه من در خانقين بودم،‌زال در لانه‌ي سيمرغ روي قله‌ي قاف زندگي مي‌كرد. خبر آورد كه به رحمت خدا رفته است. ما هم در مسجد مجلس عزاداري و فاتحه خواني بر پا كرديم.
- مبارك است.
يكروز در حمام مام كريم،‌ ليفش را گذاشته و با صابون سر و صورت مي‌شويد. سپس به جاي برداشتن ليف، آلت يك عرب را كه در حال حمام كردن بوده به جاي ليف در دست مي‌گيرد.
عرب فرياد مي‌زند:
- آخ آلتم درد گرفت
مام كريم هم كه عربي نمي‌داند مي‌گويد:
- پدر سگ گوزو. ليف خودم است و نمي‌دهم. سپس آلت يارو را تند كشيده و عرب از هوش رفته است . . .
كردهاي شيعه،‌كردهاي سني را جاف و كردهاي سني هم، كردهاي شيعه را ملك خطاب مي‌كنند. مام كريم براي درمان بيماري به بيمارستان رفته بود. به ملاقاتش رفتم:
- عمو چطوري؟
- خوبم اما نمي‌دانم ملايكه شبها به آلتم دست ميزنند.
اهالي بغداد جن‌ را ملك (به معناي ملايكه) مي‌نامند. داستانهاي مام كريم تمامي ثروتمند نداشت اما اجازه دهيد به خاطر پرهيز از اطاله‌ي كمام بحث مام كريم را در همينجا تمام كنيم.
اوستا كه مي‌ديد همشه ساكت نشسته ام و غمگين به گوشه‌اي خيره مي‌شوم براي پيدا كردن وقت،‌ مرا به تاريكخانه برد و به عنوان وردست، شروع به كار كردم. آرام آرام چشمهايم باز شد و چاپ عكس را هم ياد گرفتم. با اين كار بسياري از وظايف او را هم بر عهده گرفتم. حقوق و مزاياي من به ماهي هفت دينار و نيم افزايش يافت و شب‌ها هم شريك شام اوستا شدم. بنده خدا در خانه سير نمي‌شد و مجبور بود جگر يا پيش غذايي بخورد تا در خانه سير شود.
بيشتر از يك سال نزد او كار مي‌كردم. وقتي در مغازه هم بودم كارها را پيش مي‌بردم و اميندار پول و وسايلش نيز بودم. يك روز گفت:
- كارت را خوب ياد گرفته‌اي. مي‌خواهم دستمزدت را به روزي چهارصد فلس افزايش دهم
- به قرآن قسم تا اينجا كار كنم روزي بيشتر از ربع دينار نخواهم گرفت.
- پس بايد بروي در جاي ديگري كار پيدا كني. من نمي‌توانم دستمزد تو را كمتر بدهم. شرمنده مي‌شوم.
روزهاي جمعه كه كار عكاسي زياد مي‌شد مانند روزهاي عادي كار مي‌كرديم اما اوستا يكشنبه را تعطيل مي‌كرد. من هم از اوستا اجازه خواستم كه يكشنبه ها را خودم در مغازه بمانم و كار كنمو هنوز كار يكشنبه ها را آغاز نكرده بودم و يك روز در خيابان پرسه مي‌زدم كه ناگهان پسري به نام آرتين كه از دوستانم بود با شتاب آمد و گفت:
- به نغازه نرو. خطر است. به فلان قهوه‌خانه برو. الآن مي‌آيم.
در قهوه خانه تعريف كرد كه ساعت نه صبح سه افسر اطلاعات و شش پليس وارد مغازه شده اند:
- عزيز قادر شاگردت كجاست؟
- خيلي وقت است اينجا نمي‌آيد.
مغازه را وارسي كرده و اوستا را تهديد كرده‌اند به محض ديدن تو، موضوع را به اداره‌ي آنها اطلاع دهد.
- راستي چرا به دنبال تو آمده بودند؟
- بدبختي و ندانم كاري. يك روز داشتم سيگار روشن مي‌كردم. اشتابهاً كبريت را به ته سيگار زدم و تاج روي ***** آتش گرفت.
- اي داد و بيداد. من هم ندانسته چند بار اين كار را انجام داده‌ام. خوب شد نفهميدند بايد حواسم باشد. ناگهان آرتينم از ترس به نقطه‌اي خيره شد:
- بلند شو بروو من هم الآن مي‌آيم.
- چه شده است؟
- افسران اطلاعات در قهوه‌خانه نشسته بودند و دنبال تو مي‌گشتند. معلوم شد كه آنها قيافه ام را نمي‌شناسند. در اين دوران هزينه‌ي زندگيم در بغداد يكربع دينار در روز بود. اتاقي در محله‌ي مسيحي ‌ها اجاره كرده و روزگار به خوشي مي‌گذراندم.
ذبيحي كه از ناصريه به سليمانيه بازگشته بود، مدتي در سيتك در خانه‌ي شيخ به سر برده سپس همكاري حمزه عبدالله رئيس پارتي را نپذيرفتهن و در سليمانيه اقامت گزيده بود. يكبار به بغداد آمد و گفت:
- مي‌خواهم چاپخانه‌اي دست و پاكنم. وساي اوليه را تهيه كرده‌ام اما هنوز حروف سربي را نخريده‌ام. در نظر دارم دوباره مجله‌ي «نيشتمان» را چاپ كنم.
- نقشه‌ي خريد را طراحي كرديم و به چاپخانه‌ي نجاج رفتيم كه پيش از اين كتاب‌هاي كردي بسياري به چاپ رسانده بود:
- سلام! ماموستا پيره‌ميرد سلام رساند. چيزهايي سفارش كرده كه برايش بخيم.
- حاجي سر حال است؟
- ازسايه‌ي سر شما
وسايل اوليه را خريديم و قرار شد هشت كيلو حرف را هم فرداي آن روز از قرار هر كيلو هشتصد فلس تحويل بگيريم. فهرست فروش را در مقابل ما گذارد و گفت امضاءكيند. ما هم بسيار احمقانه دو نام شيعي يكي جعفر موسي و ديگري حسين علي پاي كاغذ امضاء كرديم. صبح كه براي تحويل كار رفتيم گفت:
اكثر اهالي سليمانيه عمر و عثمان و كمال نام دارند. از نام شما خيلي خوشم آمد اما متأسفانه حرف‌ها تمام شده است و نمي‌توانم چيزي به شما بفروشم.
فهميدم چه غلطي كرديم. به يك چاپخانه‌ي ديگر رفتيم و نهايتاً مجبور شديم آنها را كيلويي يك دينار و دويست فلس خريداري كنيم.
ذبيحي در سليمانيه با حمزه عبدالله اختلاف پيدا كرده بود. ذبيحي گفته بود:
- تو شبانه دو بطري عرق خالي مي‌كنيو ماهيانه هفتاد دينار از فقير بيچاره‌ها پول مي‌گيري. اين كه نشد و با جدايي از پارتي به عضويت حزب شيوعي تحرر درآمده بود. چند شماره از نيشتمان را چاپ و ضمن تعريف از شيوعيت مقداري هم ذم پارتي را گفته بود. يكي از اشعارم مرا هم در مجله چاپ كرده بود. پارتي‌ها گلايه كردند:
- چرا اين كار را كرده‌اي؟
- من خبر نداشتم و بسيار هم عصباني هستم.
- نامه‌اي به ذبيحي نوشتم:
- چرا بدون مشورت، شعر من را چاپ كرده اي؟
يك شب دوستي به مغازه آمد و گفت:
- ذبيحي در فلان باغچه روي يك نيمكت ناراحت و غمگين نشسته است.
با شنيدن اين حرف همه چيز را فراموش و به شتاب نزد او رفتم.
چشم غره‌اي رفت و روبرگرداند.
- وقت اين كارها نيست. بلند شو برويم.
به خانه رفتيم.
- حالا تعريف كن
- به همراه حزب كمونيست از سليمانيه به كركوك رفتيم. مخفيانه زندگي مي‌كردم و مطلب مي‌نوشتم. همراهانم همگي بازداشت شدند و من تنها ماندم. حالا هم به بغداد آمده‌ام.
دوباره با ذبيحي هم خانه شده بوديم.
يك روز به خانه برگشتم. مردي لاغر اندام باسر كوچك و وضع نامناسب در اتاق نشسته بود.
- ببخشيد شما؟
- مدت زمان بسياري بود كه از ذبيحي بي‌خبر بوديم. مي‌خواهيم دوباره وصل شويم. در اين مدت وضعيت مالي مناسبي نداشتيم اما قرار شده است مقرري ماهانه دو دينار براي او برقرار كنيم.
داشتم از غصه دق مي‌كردم, آخر نمي‌پرسند اين بيچاره چگونه زندگي مي‌كند؟ اگر خداي نكده ئضع مالي آنها مساعد شد، چه كسي مي‌تواند با دو دينار در بغداد زندگي كند؟ آخر اين چه منطقي است؟ من كاري دارم مي‌توانيم در كنار يكديگر كار كنيم و زندگي را بچرخانيم؟ خدا كريم است.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید