نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 02-05-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دشمن-شعری از بودلر به اضافه 4ترجمه
the enemy
My youth was nothing but a black storm
Crossed now and then by brilliant suns.
The thunder and the rain so ravage the shores
Nothing's left of the fruit my garden held once.

I should employ the rake and the plow,
Having reached the autumn of ideas,
To restore this inundated ground
Where the deep grooves of water form tombs in the lees.

And who knows if the new flowers you dreamed
Will find in a soil stripped and cleaned
The mystic nourishment that fortifies?

—O Sorrow—O Sorrow—Time consumes Life,
And the obscure enemy that gnaws at my heart
Uses the blood that I lose to play my part
ترجمه ها:
سهیل آقازاده:
جوانيم طوفاني سياه بود
كه گه گاه به خون مي نشست با شراري از نور
و گردبادها و باران هايي به يغما مي برد ساحل ها را
اينك اما باغ بي برگيست ميراث آن روزگاران


اينك منم من استاده در آستانه تقلا
پاخوش كرده بر خزان گمان ها
كه جان دهم اين زمين مرده را
با همه قبرهايش در سينه


آيا كسي هست كه تيماركند در اين خاك عريان
گلهاي رويا هايت را اگر برويند به ناگاه؟


دريغ!
زمان فرو مي بلعد بودن را
و دشمني ناپيدا كه مي پوساند قلبم را
بر خوني ريشه مي دواند
كه هميانم بود براي زيستن
فرهاد فرهنگ فر:
جوانیم در طوفان های تیره گذشت،
سیاهی هایی که گهگاه
با خورشید های درخشان آذین شدند،

طوفان و باران آن چنان ساحل وجودم را در هم کوبید،

که چیزی از میوه های باغ درونم باقی نماند،


باید شن کش و خیش را در این خزان اندیشه،

از برای احیای زمین های غرقه در گرداب،

به کار بندم

همانجایی که شیارهای عمیق آب،

قبرهایی هستند در امتداد باد.

و که می داند،


شاید آن گل هایی که آرزو کرده ای،

روزی در خاک بایر و شسته شده وجودم

یافت شوند؛ خوراکی غیبی و جانبخش.

افسوس و صد افسوس،

زمانه زندگی را می بلعد،

و دشمن گمنامی که قلبم را می جود،

خونی که از کف می دهم؛

همان خونی که برای بازی کردن نقشم به آن محتاجم


جوانی ام نبود چیزی
جز تندبادی سیاه
که خورشیدهایی تابان را پس گذرانده...
تندر و باران ساحل ها را ویران می کنند..
و هیچ از میوه های باغم نمانده...


در پاییز ِ اندیشه ها،
باید چنگک و خیش را به کار گیرم،
تا جان ِ تازه ای بدمم
زمین ِ آب گرفته ای را
که شیارهای ِ ژرف ِ آب
گورهایی در ته نشین ها
پدید آورده اند..


و چه کسی می داند؟
شاید نوگلهایی که خوابشان را دیدی
آن خوراک ِ رازگونه ی ِ نیرو افزا را
پاک و برهنه
در خاک بیابند...


آه ،
آه ...
زمان، زندگی را می گذراند،
و دشمن ِ تاری که می جود دلم را،
خونی را می مکد،
که من آسان می بازم
تا نقش ِ خود را
بر جای گذارم..
محمد حسن مصلی نژاد:
جوانی من هیچ نبود جز توفانی سیاه
اکنون گذشت
و زین پس با آفتاب درخشان خواهد گذشت
رعد و باران همچنان کرانه دریا را در می نوردد
و دستان باغ، خالی از میوه است


اینک در فصل خزان اندیشه ها
خیش و چنگک به کار خواهم گرفت
تا زمین سیل زده را که در آن شیارهای عمیق آب
گورهایی در باد پناه ساخته به اول واگردانم


چه کسی می داند شکوفه های رویایی تو
رخ می نمایند در خاک عریان و طاهر
قوت رمزآلود و نیروبخش


آه دلتنگی ، آه دلتنگی
زمانه ، زندگان را از پا انداخته است
و خصمی گنگ که قلب را می فرساید
از خونی می خورد که از من رفت
تا دین ام را ادا کنم

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید